برنگ زمان
هنوز شرشره میبندم به کودکی ها می ارایم با روبان رنگی روزها را به بادکنکهای رنگارنگ جمعه ها رنگ ابی می گیرد همان جمعه ها که به اندازه ی اسمان ده ابی و ساده بود ادامه مطلب
نگاه…..
پشت کوههای بلند خانه ام انجا که میبافت انجا که می انداخت عمو زنجیر باف دستمالهایش را جایی که پدر هر بهار شخم در سینه ی دشت میزد هزار جوانه از پهلوی زمین میرویید اشک ادامه مطلب
هم اتاقی با عقل سرخ (۴)
در سال ۱۳۶۰ همزمان در دو رشته علوم تجربی و اقتصاد اجتماعی دیپلم گرفت. در آذر ۱۳۶۱ با سی نفر از بچهمحلها رفتیم جبهه. همان روزهای اول از ما جدا شد. رفت به گروه ویژه ادامه مطلب
هم اتاقی با عقل سرخ (۳)
همیشه با سختترین کارها پول در میآورد. میگفت:«پول حلال از کَدّ یمین و عرق جبین میآید». از آن پول خرج فقرا میکرد. به ده که میرفتیم اجبارم میکرد که امشب بعد از نماز باید برویم ادامه مطلب
هم اتاقی با عقل سرخ (۲)
کاهکشی در ماه رمضان میگفت: وقتی تنت سالم است چرا از پدرت پول میگیری، ما در شهر دانش آموز بودیم و هم اتاقی. روزهای جمعه و تابستانها میرفتیم سر کار و بخشی از مخارج تحصیلمان ادامه مطلب