علی نجفی 4725 روز پیش
بازدید 342 ۳۵ دیدگاه

دنگا(۱)

سپیده نرم نرمک در کار زدن است.هنوز بویی از تاریکی در هوا مانده و سفیدیِ روشنائیه صبح به دودی میزند.زیر پتو هستم و خواب بدجوری توی این صبح بهاری نوشین است.هیچ وقت خوابِ زیر پتو مثل صبحهای بهاری آدم را کیفور نمیکند.توی تابستان که خانه پرش یک چادری “چرشوی” (۱)چیزی میکشی رویت و میخابی آن هم بیشتر از ترس پشه و “کوخ کلخهای”دیگر وگرنه همان هم تاصبح بساط عرق کردن را به راه میکند،به پاییز که میرسد دیگر پتو لازم میشوی و اگر خودت را نچپانی زیر پتو خواب به چشمت نمی آید از سرما،زمستان هم که الحمد الله لحاف کرسی هم از پس سرمای استخوان سوزش توی ده بر نمی آید چه رسد به پتو،میماند بهار،آنهم صبحهای بهارنه مثل تابستان گرم است که پتو را پرت کنی گوشه ای و همانجور طاق باز دراز بکشی نه مثل پاییز پتو لازم میشوی و نه مثل زمستان سگ لرزه به جانت می افتد.یک جور سرمای دلنشینی دارد صبحهای بهار.دوست داری بچپی زیر پتو،پتو را دورت بپیچی و سرت را بدهی بیرون و بگذاری سرمای بهاری چکه چکه توی سلولهایت بدود و کرختت کند.چشمهایت را ببندی و نفس بکشی و هوا را بفرستی آن ته مهای وجودت تا دانه دانه ی سلولهایت را توی این جشن صبحگاهی شریک کنی وپس زمینه ی خوابت هم پر شود از صدای جیک جیک گنجشکهایی که روی شاخه های درخت بادام توی حیاط ،درخت و حیاط را گذاشته اند روی سرشان.اینجور وقتها پتو را نه از سر نیاز،که از سر دوست داشتن میخواهی.خواب را لذت بخش تر میکند هرچند بدون ان هم میشود خوابید.به پتو نیازی نداری اما دوست داری بپیچی دورت و از خوابت لذت ببری..توی همین حال و هوا هستم که صدای مادر بلند میشود:
-وخه دیگه بستَ خو.مگه نمیی بری ب گله؟
و بعد صدای سه بار زدن روی زانویش که نشانه ی اتمام دعای امام زمان است میپیچد توی سالن.برخلاف همیشه که از خواب بلند شدنم  بدون “جیغ و جار” و اندکی ناله ونفرین و گاهی هم “سر د پیشنه” (۲)کردن ممکن نیست، تا صدای مادر می آید جلدی  از خواب  میپرم.عشق گوسفندم و عاشق گله رفتن.هیچ چیز را به اندازه ی گوسفند و گله دوست ندارم.زمستان دو سال پیش که هنوز گوسفند داشتیم گوسفندهای ما هرکدام که میزائید بزغاله یا بره مرده به دنیا می آورد.دلم لک زده بود برای دیدن یک بزغاله ی زنده ی تازه به دنیا امده.نمیدانم سر چه قضیه ای عدل در همان روزها با مصطفی اوقات تلخی کرده بودیم و روابط دیپلماتیکمان به حالت تعلیق درآمده بود. یک جورهایی با هم قهر بودیم در عالم بچگی.گوسفندهای باباکلو پشت سر هم میزایدند و وخبرشان فی االفور به خانه ی ما میرسید.خانه هامان دیوار به دیوار بود.بره ها وبزغاله های تازه به دنیا آمده توی خانه ی باباکلو جولان میدادند ودل من پرپر میزد برای دیدنشان.یکی دوبار که خواستم اقدام کنم برای رفتن به خانه ی باباکلو  مصطفی مانع شد.نگذاشت بروم خانه ی گوسفندها .چاره ای نبود باید با مصطفی وارد معامله میشدم.عاقبت همه نوع خفت و خواری را به جان خریدم و طی یک قرارداد استثماری مسئولیت یک هفته “تیار”کردن”کاه سوزه”(۳)به همراه “ورکندن اَخورهای”(۴)خانه های گوسفندها(که سه تا خانه بود-“خنه ی بوزا؛خنه ی مِشا”خنه ی کالارا و اَستاقا”)(۵)وهمکاری و همراهی در “رِز کیردن شلغم وتیار کیردن تریت”(۶)را پذیرفتم  تا مصطفی اجازه داد وارد خانه ی گوسفندها شوم و بره ها و بزغاله های تازه به دنیا آمده را ببینم..تا درِ خانه ی گوسفندها را باز کردم و چششم به یک بزغاله ی “کوتی حن عروس”(۷)که دستهایش تا نیمه سفید بود و شیرمست شده بود و کنار مادرش خسبیده بود  ویک جفت بزغاله ی سیاه که حتی یک لکه ی سفید هم رو ی تنشان نبود و انگار یکی از روی  صبر و حوصله و با دقت اعجاب انگیز دانه دانه موهایشان را سیاه کرده بود  و یک بره ی”کُر سفِد”(۸)که از سفیدی عین برف میدرخشید و زیر شکم مادرش مشغول شیر خوردن بود افتاد یقینم شد که در معامله با مصطفی قد سر سوزنی ضرر نکرده ام…
از خواب جلدی بلند میشوم.کتری روی والور با صدای آهسته ی زیری صوت میزند وبخار از دهانه ی لوله اش میپاشد بیرون و توی فضا گم میشود.سر کتری برعکس شده و قوری چینی روی کتری است واین یعنی اینکه چای آما ده است وتا دست وصورت را “تر پلشتی” کنم مادر بساط چایی را توی استکان ردیف کرده.همانجور توی حال و هوای گله ام و دو سه مشت آب به صورت زده نزده میخاهم شیر را ببندم که ناگهان صدای مادر بلند میشود:
-روتر کی مشویی ننه جان خوب دست دَکَش.فقط میندو روتر پوره ی اُوِ ورمزنی.کنارای رویت عینی پَی قذقته سیاهَ.عنه ننه جان حیفه یک موشتی اوِ بشترَک ور رویت زنی؟منده مری روتر پُرَیه دستِ دَکشی؟(۹)
ایمروز به همین تذکر شفاهی بسنده میکند.روزهایی که حال و حوصله دارد خودش وارد میدان میشود.سرم را زیر شیر میگیرد و با دست قشنگ گوشه کنار صورت را دست کشی میکند.بعد در حالی که انگار به یک اثر هنری نگاه میکند  به دقت  تمام زوایای صورتم را مورد بررسی قرار میدهد و میگوید:
-اینه چنی ننه جان دست دکش تا پُرَیه روت سفد روَ(۱۰)
صورتم را خشک میکنم و مینشینم به چای خوردن.هوا روشن شده ولی هنوز کار دارد تا خورشید بزند.چای به نصفه نرسیده که مصطفی از لب پنجره یشان که رو به حیاط ما باز میشود داد میزند.:
-علکبر هوووو.برم؟
پنجره را سریع باز میکنم و میگویم:
-وای برم برم
دو سالی هست ما گوسفندها را از بیخ فروخته ایم و دیگر بساط “دنگاه”و شیر دوختن و گوسفند داریمان برچیده شده ولی  من خیلی روزها با مصطفی و عصمت میروم گله.صبحها “دنگا”قشنگترین جای دنیاست انگار.یکی یکی گوسفندهای باباکلو را میشناسم. انگار گوسفندهای خودمانند از بس دوست شان دارم.
نصفه ی دیگر چای را همانجور داغ هورت میکشم.کاپشن را از سر جالباسی بر میدارم و میکشم تنم.هوای صبح بهار هنوز انقدرها گرم نیست.هرچند خورشید که بزند دیگر با کاپشن عرق میکنی.راه می افتم که مادر  ساندویچی میدهد دستم ومیگوید:
-ایر د راه باخار.تاختَی بیایی دیلت از گوشنگی غش نکنه(۱۱)
ساندویچ را میگیرم.همانجا گازی میزنم.بیشتر بخاطر کشف محتویات درونش.ساندویچ قیماق است.پس خوردن دارد.
کفشها را پا کرده نکرده از خانه میزنم بیرون
ادامه دارد……………………………………………..

۱-چادر شب
۲-دنبال کردن
۳-کاه سوزَ=کاه+سبزه.که سبزه ی ان عبارت است از شبدر و سبیست که در تابستان جمع کرده خشک  کرده و برای اذوقه ی زمستان گوسفندها انبار میکنند
۴-کندن اخور:در روزهای زمستان که گوسفندها شب را در خانه میگذرانند هر روز باید آخور انها را تمیز کرد.پس مانده ی آذو قه های دیشبشان را جمع و آذوقه ی جدید برای شب پیش رو در آخورها ریخت
۵-خانه بزها،خانه ی میشها،خانه ی کالارها و استاقها….برای دیدن نام کامل انواع گوسفندها رجوع کنید به مطلب گوسپند واژه ی دکتر فتوحی
۶-تریت=مخلوطی است از کاه+آب+آرد که بعنوان آذوقه ی گوسفند استفاده میشود
۷و۸-دو نوع گوسفند.ر.ک به مطلب گوسپند واژه
۹-صورتت رو که میشویی ننه جان خوب دست بکش.فقط وسط صورتت رو یه کم آب میزنی.کنارای صورتت مثل پشت غزغن سیاهه.یعنی حیفه یک مشت بیشتر اب بزنی به صورتت؟خسته میشی صورتت رو یه کم دست بکشی؟
۱۰-اینا اینجوری دست بکش تا یه کم سفید بشه
۱۱-اینو تو راه بخور تا دلت از گشنگی غش و ضعف نکنه

نظرات کاربران

با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. جناب زمستان دست مریزاد بسیار عالی است می دانم در قسمتهای دیگر داستان زیبا تر هم خواهد شد خیلی ممنون .
    “یک بزغاله ی “کوتی حن عروس”(۷)که دستهایش تا نیمه سفید بود و شیرمست شده بود و کنار مادرش خسبیده بود ویک جفت بزغاله ی سیاه که حتی یک لکه ی سفید هم رو ی تنشان نبود و انگار یکی از روی صبر و حوصله و با دقت اعجاب انگیز دانه دانه موهایشان را سیاه کرده بود و یک بره ی”کُر سفِد”(۸)که از سفیدی عین برف میدرخشید و زیر شکم مادرش مشغول شیر خوردن بود”
    منظره بسیار زیبا که باید در اسفند همراه با رویش آرام سبزه ها و آب شدن برف و…. از نزدیک تجربه کرده باشی که بتوانی حظ آن را ببری .
    دم دمهای غروب روزهای آخر زمستان و برگشت گله از چرا و…. بدلیل آن که منزل در اول ورود گله بودهم خاطرات ریبائی داشت که امیدارم وقت داشته باشید آن را با قلم شیوای خود تصویر نمایید .باز هم از شما تشکر می شود.

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      متشکرم از حسن توجه و دقتتان.چند وقت بود که در نظر داشتم خاطرات گله رفتنهای سر صبحم را بنویسم.توی همین فکر بوم که نویه ی حجی مرا د انشش را روشن کرد و شما هم هیزم این اتش را زیاد کردید و جگر گوشه هم در اتش دمید و من هم دیگر طاقتم طاق شد و دامن از کف دادم و شدم جز دمندگان بر این اتش.حقیقتا نمیدانم نوشتن از چیزهایی که خیلی از اعضاء کنونی حیتا خاطره ای از ان ندارند درست هست یا نه و اصلا میتوانند با ان رابطه برقرار کنند یا نه.امیدورام این نوشته ها کمی خاطرات حالا شیرین شده ی ان رو زگار را برای کسانی که انها را درک کرده اند زنده کند و برای کسانی هم که از انچه مینویسم خاطره ای ندارند زیاد غیر قابل تحمل نباشد.حتما اگر عمری بود به جلو گله ایستادنهای زمستان هم که خودش عالمی بودخواهم پرداخت.باز هم سپاسگزارم از حسن توجه شما

  2. جگر گوشه گفت:

    سلام بر هم اوحد اوویی عزیز . این روزها بازار گله و دامگاه و گوسفند در حیتا داغ داغ است و کول کول نوه زارع است چون فقط به رشته ی کاری اون میخوره و برای هر یک از ما هم تجدید مجدد خاطره هاست یادش بخیر غروبها میرفتیم جلوی گله جای خانه ی عمه ی خدابیامرزم اتیش برپا میکردیم و تا رسیدن گله بساط همه جور بازیهای محلی برپا بود من جمله قایم پیدا بالا بلندی استای سه پایه اقاجان خر را بما دن تیله بازی و…….داستان شما هم جالب بود امیدوارم جالبتر هم بشود یا حق

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      سلام بر هم احد اووی گرامی.دیدم تنور گله و دام ودنگا داغه گفتم تا بیات نشده بچسبونم .متشکرم.در ضمن تیشله بزی و قلو دادن تیشله ها رو د تی کال قبل از رسیدن گله یادت رفت ها…یادش بخیر.متشکرم جگر گوشه ی عزیز

  3. حامد نجفی گفت:

    هووووووووووووووو سلام هوووووووووو
    یره خیله خوب بو.
    من هیچوقت یه بره یا بزغاله ی تازه به دنیا اومده رو از نزدیک ندیدم و به قولی از بچگی تو کف این قضیه بودم.
    البته منم چندباری سعادت پیدا کردم برم گله و میتونم حال و هوای اون رو درک کنم خیلی حال عجیبی داره.
    خدا قوت هوووووو

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      هوووووووووووووووووو.دکوجه هستی تو معلومه؟بیک کرت پاک ب رد ب پی مری چو عمو؟خدایا رویکتر نبینم عنه تو بزغله ی نو ب دنیا میه از نزدیک ندیی؟اهه وای وای وای.نوه ی حج حسن نجف و ایجور چیزا ای بابا هی وای وای وای
      تور خدا قوت هوووووووو

  4. سپیدار گفت:

    سلام بر جناب زمستان.
    جای خالی داستانت توی حیتا کاملا حس میشد. خوشحالم که داستان جدیدی را شروع کردی.
    موضوع جالبی را انتخاب کردی .من گله را فقط دم غروب که برمیگشتند چند باری دیدم ولی از گوسفندا و مخصوصا بزا خیلی میترسم البته از دور قشنگن.
    خسته نباشی :SS: :SS:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      سلام بر حضرت سپیدار.متشکرم و امیدورام ادامه اش مثل مینی بوس نشه

  5. درخت گردو گفت:

    سلام بر جناب زمستان .این داستانتون فکر کنم از داستان مینی بوستون قشنگ تر باشه چون توی اون داستان بیشتر به مسائلی پرداخته بودین که توی هر ۲ داستان یک داستان حال ما رو حسابی بد میکرد اما این داستان به خاطره توصیف دنگاه به نظر من عالی ترین داستان شماست من عاشق دنگاه بودم زمانی که بچه بودم به همراه پدر و مادر بزرگم باوسیله نقلیه (الاغ)به اونجا میرفتم خیلی حس خوبی به ادم دست میده حدود ۱۰ سالی هست که نرفتم دلم میخواد یک بار دیگه برم لطفا قسمت این داستان رو به ۱۰۰ تا برسونین :gol:

  6. پاییزان گفت:

    خیلی چسبید. دوباره یه داستان قشنگ که بازم منتظرش بمونیم. توصیف هوای بهاری و خوردن قیماق باحال بود.راستی داستان مسجد تمام شد یا نه؟خدا قوت جناب زمستان :gol: :gol:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      بین هر مجموعه داستانی یک دو قسمت داستان متفرقه و مناستی هم هست مثل مسجد.باز موقعش شد اد امه اش میدم.متشکر حضرت پائیزان و خدا نگهدار هوووووو

  7. نسیم گفت:

    سلام برجناب زمستان مطلب طولانی بودولی من انقدر محو خوندن بودم که وقتی به اخرش رسیدمو دیدم نوشته ادامه داره کپ کردم ازارایه های قوی وظریفی تو متن زیباتون استفاده کرده بودین :SS: :SS: مخصوصا تشبیه های زیادو قوی داشت :SS: :SS: منتظریم تا ادامه مطلب را دوباره بذارین خسته نباشید :Y: :gol:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      سلام بر حضرت نسیم.متشکرم و امیدوارم ادامه اش هم مورد توجه قرار بگیره

  8. علی نجفی علی نجفی گفت:

    درخت گردو :

    سلام بر جناب زمستان .این داستانتون فکر کنم از داستان مینی بوستون قشنگ تر باشه چون توی اون داستان بیشتر به مسائلی پرداخته بودین که توی هر ۲ داستان یک داستان حال ما رو حسابی بد میکرد اما این داستان به خاطره توصیف دنگاه به نظر من عالی ترین داستان شماست من عاشق دنگاه بودم زمانی که بچه بودم به همراه پدر و مادر بزرگم باوسیله نقلیه (الاغ)به اونجا میرفتم خیلی حس خوبی به ادم دست میده حدود ۱۰ سالی هست که نرفتم دلم میخواد یک بار دیگه برم لطفا قسمت این داستان رو به ۱۰۰ تا برسونین :gol:

    سلام بر حضرت درخت جوز ادام الله ظله
    .امیدورام این یکی بهتر از مینی بوس بشه و حال حضرات رو دگرگون نکنه.متشکرم از اظهار لطفتون و سعی میکنم تا ۱۰۰ ببرمش ولی گمان کنم تا اون موقع با”لقی”از حیتا بیرونم کنن

  9. نوه حجی مراد گفت:

    خدا قوت هوووو باز می بینم شروع کردی سالی که نکوست از بهارش پیداست عالیه راستش داستان می نی بوسو زیاد نمی خوندم ولی این سرس رو حتما می خونم این داستان واقعا که یک خاطره مشترکه از همه ما ای ول لابد حتما به عمو حسنم می رسی منتظرتم هووووووووووووووووووووووووووووو

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      خدا نگهدار هوووووووووو.ممنون نوه ی حجی مراد ان شا الله که ادامه ی داستان هم رضایت خاطرت رو جلب کنه اگرم جلب نکرد در اون صورت روتر نبینم هووووووووووووووووو

  10. نوه ديگه حجي مراد گفت:

    السلام علیک ایها الابن الخالو و رحمه الله و برکاته
    به به و دست مریزاد خیلی جالب بود . میگم خیلی خوب شد همگی همت کرده یک شرح مبسوط و یک مجموعه کامل از دنگاه ارائه دادین . نوه حجی مراد – چگرگوشه-پندار -خودت-البته فایل تصویری جناب مدیر را فراموش کرده بودی.
    معلومه داستان زیبایی میخواد باشه . با تمام شدن مینی بوس و خلاصه کردن آن در قسمت آخر گفتم ای دیگه حوصله نداره معلوم نیست دیگه تا چند وقتی داستان بذاره . ولی امروز که اسمتو دیدم خیلی خوشحال شدم که دوباره با یک داستان جدید اومدی. :SS: :SS:

    راستی جناب مدیر هوووو. پس از سلام اگر امکان دارد فونت مطالب بویژه مطالب داستانی زا کمی بالاتر ببرید . خیلی ریز است و چشم اذیت می شود. قبلا مطالب رو توی ورد کپی می کردم و اونجا فونتش رو بزرگ می کردم اما حالا نمیدونم چرا هیچ مطلبی رو نمیشه توی ورد کپی کرد؟ نمیدون مشکل از سیستم منه یا حیتا

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      الهلو بچه ی المای الانت!!
      نظر لطف شماست.نه حقیقتا مینی بوس دیگه جای کش اومدن نداشت لذا تمومش کردم.البته قبول که مثل سریالای ایرانی یهو سر وته همش هم اومد اما تا وقتی حیتا سرپا باشه همیشه داستانی برای نوشتن هست.متشکر و سپاسگزارم از توجه شما

  11. خیلی قشنگ بود واقعا لذت بردم البته من از گوسفندا میترسم و به قول سپیدار عزیز از دور قشنگه ولی من از پدرم در مورد دنگا سوال کردم گفتن که اون دمگاه که خلاصه شده یا به قول بابا دهاتی شده ی دامگاهه که میگن جایی بوده که کنار آب گوسفندارو میبردن وچرا میکردن نمیدونم منظورشما هم فکرمیکنم همین بوده بهرحال داستان خوبی بود. :gol:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      متشکرم جناب یاس.بله دنگاه همون دهاتی شده ی دامگاهه و دامگاه جائیه که گوسفندها رو میدوشن

  12. اوحده اوو گفت:

    باز دوباره منو یاده چیزایی انداختی که هر وقت یادم میاد حسرت برگشتن به اون دوران رو برام زنده میکنه راستش من زیاد دونگا میرفتم هم با خودت هم با مصطفی وعصمت هم با دو تا عمه هام . خب منم چون دوران کودکیم رو میومدم ده خیلی برام خاطره داره اینایی که گفتی البته شاید خیلی از تو کمتر رفته باشم ولی همون دفعاتی که رفتم برام یک دنیا خاطرس . واقعا تک تک لحظاتش تو ذهنم مونده.یادم من گوسفندارو نمیشناختم و تو میشناختی وبهت حسودیم میشد :YY: اینو تا حالا بهت نگفته بودم ها. جدا از یاد اوری خاطرات توصیفاتت حرف نداره خسته نباشی وخدا قوت واز این که این همه مودب هستم ونظرات قشنگ میدم یادت باشه حتما باهم بعدا حساب کنی :soot:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      من دارم یه پهنای صورث دارم اشک میریزم.میثلی چونک افتویه اشکام شور شور منه.واقعا تو خواب هم تصور این همه متانت این حجم وقار این میزان سنگینی و این مقدار تشخص غیر ممکن بود ولی الان دارم در بیداری میبینم.خدایا یعنی واقعا بیدارم؟نه ممکن نیست…مو دخوم بنظزم

  13. هوووووووووووووو
    مریدان داستان هات گریبان دریده بودند و نعره برکشیده ره بیابان پیش گرفته بودند، اگر نرسیده بودی معلوم نبود چند نفرشان در بیابان ره گم میکردند و دیگر بازنمی گشتند.
    سهوا یا عمدا همه داستان هات از جایی شروع میشه که تو در خواب لذت بخش دم صبح هستی و گنجشک ها بر درخت آواز سرمی دهند و پتو و … و مادرت که به زور بدارت منه تا یک داستان دیگه رو شروع کنی! فکر کنم از دست دادن خوابهای دم صبح جزو عقده های دوران بچگی باشه :VV:

    همه جا صحبت از ننگین بودن ترکمن چای و گلستان هست ولی عهدنامه تو و مصطفی پتانسیل جایگزینی اونارو در متون تاریخی داره.

    از شوخی گذشته پیش درآمد خوبی بر یک داستان قشنگ و خاطره بازی دوباره بود.

    زمان من هم دیگه هیچ کدوم از باباکلونا گوسفندی د گله نداشتن، و این حسرت تا ابد انگار میخواهد بماند. البته جلاب که میرفتم در راه زنها رو میدیدم که با بانکه های شیر از جاده مین.

    به نوه دگه حجی مراد
    یک تکنیک ساده برای درشت تر کردن فونت صفحات اینترنت وجود داره:
    کلید Ctrl رو نگه دارین و اسکرول موس رو بچرخونین در جهت جلو، اندازه فونت ها و تصاویر رو بزرگتر میکنه.

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      مریدان را بگو لمحه ای صبر پیشه سازند و اندکی تامل روا دارند که عمو زنجیر باف با زنجیر تازه از راه رسیده و در انبانش گفتنی های بسیار دارد برای گوشهای بیکارمونده….
      متاسفانه چون منو مصطفی شخصیتهای معروفی نبودیم یعنی کسی نبود که ما رو معروف کنه لذا معاهده ی فی مابین ما به کتابهای تاریخ راه پیدا نکرد …
      خواب تنها وقتیه که میشه از زندگی واقعا لذت برد.این همیشه شعارمنه(امرد وخزن هووو)
      مرسی مدیر از راه دور بوست مخروووم هووووووو

  14. افرا بهشتی گفت:

    سلام به جناب زمستان
    خوش به حالتون که اینقدر خاطرات جالب از ده دارین، منم تا حالا همچین تجربه ای نداشتم، هرچند که در صورت امکان باید از دور نظاره گر گوسفندها و بزها باشم البته نه به این علت که ازونا میترسم بلکه به این علت که به اونا حساسیت دارم و هربار که به اونا نزدیک شدم عواقب ناخوشایندی در انتظارم بوده. خوشحالم که با یه داستان جدید برگشتین. :gol:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      سلام برشماحضرت افرا.از چه نعمت عظمایی محزوم هستی پس شما.
      متشکزم و امیدوارم ادامه ی داستان هم مورد توجه قرار بگیره

  15. ناشناس گفت:

    هین سخن تازه بگو تازه به تازه نو به نو
    واقعا قشنگ بود داستانت و من هر چقد سعی کردم بگم اینجاش از همه قشنگتره دیدم واقعا نمیشه! هیچ فرود و فرازی وجود نداشت خط به خطش فراز بود
    ازینکه تصمیم گرفتی تم تهوع داستانت رو تغییر بدی اونم اینجور صد و هشتاد درجه بهت تبریک میگم نه اینکه اون داستانت قشنگ نبود ولی این نو به نو شدن تنور داستانها رو همیشه داغ نگه میداره
    دیدی تونستی؟ :VV:

  16. سلام خسته نباشی جناب زمستان مطالبتان بر عکس نامتان بسیار بهاری ودلچسب است مرا واقعا برد به دنبای کودکی ام که چه روزهای شیرینی بود خدا قوت

  17. سلام زمستان گرامی عالی بود .مثله همیشه :SS: :SS: :SS: :SS: :SS:

  18. هوووووووووووووووووو. دیگه همه نوع به مطلب پرداخته شد . من سعی میکنم دفعه بعد اولین نفر باشم . عالی بود هوووووووو. خدا قوت هوووووووووووو. منتظر ادامه اش هستم هووووووووووووووو. زود باش هوووووووووو

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      هووووووووووووووووووووووووووو

  19. دیشدوو گفت:

    من فقط میگم احسنت داستان رو برا پدر و مادرم خوندم کلی لذت بردن :SS: :SS: :SS: پیروم مگه جروممرگ نری خدا حفظت کنه چی قشنگه نویشتیی :SS: :SS: :SS:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      بسیار ممنون دیشدوو جان خداوند ان شا الله پدر و مادر شما رو هم همیشه سلامت و پایدار داشته باشه و سایه شون همیشه روی سر شما باشه