محمود فتوحی 4779 روز پیش
بازدید 169 ۴ دیدگاه

چروخ: بخش سوم

صدای برخورد نعل الاغ‌ها با سنگهای توی آب! شاد ترین و امید بخش ترین صداست در سکوت تنگل. کسانی می آیند. صدای آمدن کاروان انگور؛ الاغ‌ها از دیدن همدیگر شادمانند و تنگل را پر از عر و عربده کرده‌اند.  انگورچینها سحرگاه رفته‌اند و جلینگ[۸] انگور تاکستان حجی هادی را بار کرده‌اند و حالا که آفتاب تازه توی تنگل  افتاده رسیده‌اند به سر چروخ.

انگورچینی چه صفایی دارد! خوشۀ رسیده را می‌گیری توی دست؛ انگار جان شیرین و شکننده‌ای در دست داری و با چاقو گلوی خوشه را می‌بری. ناگاه آه سرگردانی از نهاد تاک بلند می‌شود. تو بچه‌اش را بریده‌ای و از او ربوده ای. سبدهای پر انگور را خرمن می‌کنند و بعد خرمن را در کواره ­ها می‌ریزند. جانهای زلال به سوی چروخ با کاروان انگور راهی می­شوند. در راه چه ترانه ­ها و فریادها که بر انگورها نخوانده اند تا به قتلگاهشان رسانده اند!

 فضای چروخ پر شده از سلام و خدا قوت! یکی می­گوید: «دست درست»!  و جواب می­آید «دین درست». با تمام حواسم دیگها را می‌پایم اما چیزی عوض نشده. بعد از مدتی که بجوشد و غلیظ شود شیره می‌شود و نجاستش از بین می‌رود. اما چه جوری؟ کسی جواب نمی‌دهد. سید کمک می­کند تا بار انگورها را پیاده کنند. با «کلبه یحیی» حرف می زند.

* «کلبه یحیا! به حجی نورالله ورگوفتی که بعد از انگورای حجی هادی، دم دمای عصر نوبتشه؟»

-: «هوم ور گوفتم. گوفت: هشت خر انگور میه رن.»

کار پیاده کردن تمام می شود و سید بر می‌گردد دم دیگها.

من : «عمو اگر مس روی ممیری؟»

می خندد « نه بچه جان»

-: «پس چیگر مری؟ »

*: «عقل از کلت مپره، میثلی دِوَِنا مری. سرت سووک مره.»

-: «چی جوری سرت سووک مره؟»

* : «إِه هه! …چیقذر حرف مکشی بچه! مگر مو بخورده یُم کی بِدَنُم چی جوری! اصلاً بچه ر چی به ای فضولیا؟»[۹]

ترسیده‌ام. صدایش می­زنند. باید برود خاک رُسِ نرم بریزد توی آب انگورهای حوض دوم. خاکها را از فاصلۀ دوری می‌آورند. من همچنان روی سنگ بزرگ نشسته ام و بخار نقره ­ای رنگ از روی کفها بر می‌خیزد  و آرام در هوا پخش و پریشان می­شود. همانجوری که سید گفت سبک می­شود. شاید هم مست است. سبک مثل پر کاه می‌رود روی درختها، بالای ابرها، تا هر جا دلش خواست!

نهورم آتش و بوی آب انگور مثل مخملی نرم و عطرآگین بر صورتم کشیده می‌شود. در خنکای صبح آبان ذره­ های سفید بخار گروه گروه از پیش چشمهایم رژ ه می‌روند. پشت بخار درختها با لباسهای زرد و نارنجی و سرخ تلو تلو می‌خورند، انگار سبک شده اند. تنه درشت درختها مثل موم نرم موج ور می دارد. مست شده اند. گرمای رنگ نارنجی و عطر آب انگور هوش از سرم می‌برد. تمام جهان پشت یک پردۀ مخملی نارنجی جمع شده و پرده مثل شعله بالا می رود و پشتش نور گرم خورشید آماده است تا بریزد روی من. پشت این پرده نارنجی و لابلای بخارها باید خبرهایی باشد. چیزی دارد اتفاق می‌افتد! مرا برای تماشا صدا می‌زنند. باز نسیم مخملی صبح آبان چشمهایم را نوازش می‌دهد. دماغم و مغزم پر از بخار است. سرگیجه دارم. مغزم درون جمجمه می چرخد. سرم مثل پر کاهی از جا بلند می‌شود به طرف پردۀ نور می‌رود. بی برخورد با هیچ مانعی از پرده رد می شوم. سیل نور نارنجی گرمم می‌کند. داغم. ذرۀ سبک و بی وزن در آستان آفتاب می‌رقصم. دوش به دوش ذره­ های شیرینِ  انگور بالا می‌رویم. عطر آب انگور همۀ باغ را به بازی گرفته. می‌خندم و بالا می‌روم. چروخ و سید و مردها و درختها و آب زلال رودخانه هی کوچک و کوچکتر می‌شوند.  صدای سید با ما به آسمان می‌آید.

بنازم به دستی که انگور چید

مریزاد دستی که …

خیلی بالا رفته ام در بی وزنی محضم. پایین را نمی‌بینم نه سید را نه مردها را، نه چروخ را. دیگر صدای سید هم نمی‌آید.

سکوت مطلق و مبهمی آغاز می‌شود. تاریکی مطلق است یا روشنایی مطلق؟ نمی‌فهمم! نه رنگی نه بویی نه صدایی. در هیچستان محض محض. میلیونها سال است در این سرگردانی شیرین با خود بر خود بی خود در خود می‌چرخم.

***

یک نقطۀ سیاه روی هیچ محض ­درخشیدن می­گیرد. ترسی روشنی مرا در خود می‌پیچد. بوی خاک نم خورده می‌آید. چشمهایم را با دست می­مالم. نقطه همانجاست و من مثل قاصدکی رها در باد به سمت سیاهی رانده می‌شوم. نقطه بزرگ و بزرگتر می‌شود. هر چه نزدیکتر می‌شوم سیاهی به سبزی می‌زند. روشنتر هم می‌شود. شبح باغی را می‌بینم .کم کم تودۀ سبز در هم رفتۀ درختها را آشکار می‌شود. حالا بالای تاکستان سبزی شناورم. خوشه­های طلایی انگور درآفتاب می‌درخشند. سروها و صنوبرها و درختهایی که هرگز ندیده‌ام به ادب ایستاده‌اند.

از دل خاک نور سبز شفافی بیرون می‌زند نقرۀ روان از چشمه­ ها روی مروارید و مرجان می‌غلتد. تاکستان، عجیب آشنا می نماید.  همچنان در بی وزنی شناورم. عطر خوش تاک و بوی آشنای   انگور. چند طوطی سبز در هاله‌های طلایی نور فرو می‌آیند سبدهای نورانی در چنگ، پر از انگورهای طلایی رنگ. هوهوی صدایی مرا به دنبال خود می‌کشد. از سمت چروخ می‌آید مسیر آب را می‌گیرم و می‌روم بالای چروخ. دور چروخ تاکهای نورانی با گیسوان سبز ریخته بر دوش حلقه زده اند. آوای دف و نی در تنگل پیچیده. اصلا سابقه ندارد اینجا و اینجور صداها ؟ از  کجا آمده‌اند ؟ حاجی مُلا  در میان تاکها می­چرخد و می‌خواند:

پیش از آن کاندر جهان باغ و می و انگور بود

از شراب لایزالی جان ما مخمور بود

جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب

از شراب جان جهان تا گردن اندر نور بود

چروخ گرم کار است دانه های انگور دهان باز می‌کنند و با حاجی مُلا  همصدا می خوانند. آب انگور – زلال مثل اشک چشم حوران – داخل دیگها می‌چرخد و کف بر لب می‌آورد. سید آب گردان به دست دور دیگها می‌گردد. طنین دفها سنگین است. از سنگلاخ بالای کوه صف بلندی از سبوهای گلی، خسته و خاک آلود سرازیرند. با طنین دف و نی می‌رقصند و می‌آیند. هر دو دست روی سر گذاشته به سمت سید می­روند. چه کوزه­های غمگین محزونی! یکی یکی پیش سید می‌ایستند؛ تعظیم می‌کنند. سید در هر کدام آب گردانی از زلال دیگها می‌ریزد. رعشه ای بر اندام کوزه می‌افتد و هوهویی می‌کشد چنان که از دل همۀ اشیاء هیاهویی بیرون می‌ریزد.  مردها  دانه های انگور و درختها وآبها و آتش پای کوبان می‌خوانند:

پیشتر ز افلاک کیوان دیده‌اند

پیشتر از دانه‌ها نان دیده‌اند

پیشتر از خلقت انگورها

خورده میها و نموده شورها

لحظۀ پرشدن هرسبو، لحظۀ تحویل سال است. همه چیز به رقص در می‌آید. سبوها دست از روی سر بر می‌دارند و با آهنگ سرود  و دف، رقص کنان راه بالا می‌گیرند. آسمان آبی پر شده از چرخ کوزه و سبو و رقص. تمام هستی‌ام در یک حیرت داغ می سوزد. کاش من هم سبو بودم و چنین سبک سرانه سر به آسمان می‌رساندم.  تشنگی و التهاب شدید می‌شود از درونم تمنای یک جرعه ازآب گردانِ سید شعله می­کشد. هرچه زور می‌آورم از جا کنده نمی شوم. تنم سنگی است که در اختیارم نیست. میخ‌کوبم کرده‌اند. باتمام توان فریاد می‌کشم آآآآآآآب. صدایم کور است و کبود. در تشنگی و تمنا بال بال می‌زنم. کسی نه می‌شنود  نه نمی‌بیند. باز فریاد آآآآآآآب. صدای ترک خوردن لبهایم در کاسۀ سرم می‌پیچد.

سید چشمی به سویم می‌غلتاند تند و شیرین. بی اختیار به سویش روانه‌ام. مثل سبوها ادای احترام می‌کنم.  آب‌گردان گرم را روی سرم خالی می­کند. خیس انگورم. نسیم سردم می‌کند. عطسه می­زنم. پیکر خشکیده‌ام نرم می­شود. چنانکه دستها و انگشتهایم را نسیم آبان می برد. از زمین آرام و نرم رو به بالا می‌روم. چرخ زنان با کوزه ها می‌روم بر روی بام آسمان.  سبکبال و مست و سبکبار و مست. حالتی که سرخوشیهای تمام موجودات جهان را درآن جمع کرده باشند. با سبوها  آشنا می‌شوم می‌روم. حسی در من جوانه می‌زند مثل بودن. چه نازها که از من بر زمین نمی‌ریزد.  سیرابِ بودنم. مست رؤیاهای دیرینم. پیشتراز خلقت انگورها خورده‌ام می‌ را و کرده شورها. من از بالا بلندانم. سرم خوش است و از خیال پر رؤیاست. هر چه می­خواهم می‌یابم. چرخ زنان به هر سویی اندامهایم بر بال بادها سوارند. با چشم بسته می‌چرخم. از خود بی خبرم….

هنوز صدای برخورد دو سبو در آسمان را کامل نشنیده‌ام که تکه تکه اجزای تنم روی زمین فرش می‌شود. هر عضوی از من به گوشه ای از باغ می‌غلتد. زمین چروخ یکسر، سفال شکسته است. سالهاست چروخ مخروبه ای شده زیر پار ه های سفال، و عنکبوتها بر حوضچه‌ها تار سالیان تنیده اند.

***

صدای گریۀ پسرک بلند شد. سید دوید پسرک را بغل گرفت و نوازش کرد. «چنده ورگفتم مرو روی ای سنگ! ببی چیگر رف؟  خدا رحم کیرد د میون اتشا نفتی یی!»

مادرم  از ده آمده بود  و با چند زن انگور می‌شستند. جیغ کشید، دوید،بغلم کرد و بوسید.

تهران تابستان ۱۳۷۲


[۸] . خرمن انگور

[۹] . من : «عمو اگه مست بشی می‌میری؟

می خندد « نه بابام»

-: «پس چی میشه؟ »

*: «عقل از کلت می‌پره، مثه دیونه­ها میشی. سرت سبک می‌شه.»

-: «چی جوری سرت سبک میشه.»

* : «إِه هه! …چقد حرف می‌کشی بچه! من که نخوردم بدونم چی جوری! اصلاً بچه رو چی به ای فضولیا؟»

نظرات کاربران

با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. سلام بر جناب دکتر.
    هر چقدر قسمت قبل کوتاه بود این قسمت رو هر چی میخوندم تموم نمیشد. ( ما ینجا هستیم فقط بابت گیر دادن . مطلب یا کوتاه است یا بلند و اگر معتدل هم باشد گیر جدیدی خواهیم داد)
    مثل همیشه بهترین قسمت نوشته رو از نظر خودم باید بگم . تو این بخش پاراگراف دوم که توصیغ انگور چینی بود بسیار زیبا نگارش شده بود.
    توصیف طولانی بی وزنی و اوج گرفتن و از بالا نگریستن و ….. هم زیبا بود . هر چند تجسمش کمی سخت بود.

  2. منصف عزیز
    این «گیر دادن»ها نشان از بذل توجه شما و ارزش قائل شدن برای مطالب دوستان دارد. این روزها که مردم حوصلۀ خودشان را هم ندارند،این وقتی که شما صرف خواندن مطالب حیتا می کنید حاکی از احترام به اعضاست. موفق باشید.

  3. @منصف
    منصف عزیز
    حق با شماست تکه های سه گانه‌ی داستان چروخ خوب و متعادل تقسیم نشده بود.
    چروخ یک چرخش روانشناسانه به دوران کودکی است. نوعی نوستالژی زادگاه برای یک روستایی شهرنشین که دلتنگیهایش را با قصۀ آغاز آفرینش در هم آمیخته است. چروخ را ۱۸ سال پیش (۱۳۷۲) در ایستگاه راه آهن روی یک کاغذ بزرگ به اندازۀ پاکت سیمان نوشتم. همان سال در یک نشریه دانشجویی هم چاپ شد که برخی خوانندگان واکنشهای تندی به آن نشان دادند. این بازنویسی با آن چاپ فرق دارد.

  4. زمستان گفت:

    به جرات میتونم بگم تا حالا هیچ نوشته ای توی حیتا به اندازه ی این قسمت سوم چروخ منو محو خودش نکرده بود.به ذهنمم خطور نمیکرد که از سر چروخ نقبی به افرینش و داستانش بزنید.محشر بود.با کلمات همراه بودم و انگار سید با ابگردان روی مغز من هم شیره ی انگور میریخت تا با پسرک به اسمانها بروم.تا با سبوها برقصم.صدای دف سنگین توی گوشم میپیچید ومن میچرخیدم«سبکبار و مست سبکبال و مست»و وقتی پسرک هبوط کرد انگار من هم هبوط کردم
    .انگار من هم تکه کوزه ای شدم در گوشه ای از باغ.اینقدر زیبا بود که من هنوز از بهت این نوشته بیرون نیامدم.دست درست اقای دکتر