مجتبی عبدالهی 4975 روز پیش
بازدید 324 ۲۶ دیدگاه

الیاس ۹(فصل ۲ – قسمت ۳ )+ ۲ تا عکس قدیمی

سلام به همه دوستان . در ادامه مطلب قسمت جدید الیاس و ۲ تا عکس قدیمی  براتون گذاشتم . حدس بزنید اون ۵ نفر کی هستند. اصلا هم جایزه نداره چون اکثرشون تابلو هستند.

عکس بزرگترشو میتونید از قسمت گالری ببینید

و اما قسمت جدید الیاس :

((لیلا کریمی ۱۹ ساله. متولد تربت حیدریه و ساکن رودمعجن. محصل. پیش دانشگاهی . رشته انسانی.در یک  خانواده ۵ نفره زندگی می کند: پدر ، مادر ، مادر بزرگ (بی بی) و برادر اعضای خانواده لیلا هستند. مریم عظیمی هم رشته ای و هم راه همیشگی لیلاست . با هم درس میخوانند و  قالیبافی  هم میکنند.))

این خلاصه معرفی لیلاست تا راحت تر به ادامه داستان برسیم.

صبح یک روز معمولی  ، ساعت ۵ ، رودمعجن:

بی بی : وَخِ ننه . وَخِ. وَخِ نماز کو. وَخِ.

لیلا که میدانست بی بی دست بردار نیست زود بلند شد. با آب سرد وضو گرفت ونمازش را خواند و دوباره رفت زیر کرسی خوابید . پدر که قبل از بیداری لیلا رفته بود اما مادر و بی بی کنار سماور گوشه خانه نشسته بودند و چایی میخوردند.لیلا از زیر کرسی به چای خوردن مادر و بی بی نگاه میکرد .

اگر چایی نبود رودمعجنی ها چکار میکردند .مخصوصا بی بی . انگار در دین بی بی نماز با چایی نازل شده است . تعداد چایی های بی بی در طول روز به تعداد نماز های یومیه بستگی دارد. مثلا از ظهر تا مغرب ۸ تا چایی و بعد مغرب هم ۷ تا استکان  میخورد.فقط چون نماز صبح دو رکعت نازل شده بی بی چند تا نافله هم اضافه میکند تا تعداد چایی های صبحش میزان شود.

شیوه چایی خوردن بی بی هم تشریفات خاصی دارد. حتما باید کنار سماور بنشیند ،پا ها دراز باشد. استکان (حتما استکان و نه لیوان) و نعلبکی به همراه هم باشند ، ۱۰ دقیقه سماور زمان جوش را رد کرده باشد تا آب حرارت بیشتری داشته باشد ، قند باید بزرگ باشد وگرنه از فرمول تعدد قند استفاده میشود، چای حتما باید بلافاصله که از قوری و سماور خارج میشود با نعلبکی و بعد از ۲ فوت به حلقوم سرازیر شود و این وسط هیچ اهمیتی ندارد که چاییِ داغ روده و معده و مری و نای و مخ و مخچه وکشاله ران و لاله گوش و همه چیز را می سوزاند . اگر دست خود بی بی بود چای را داخل سماور یک رنگ میکرد و با شلنگی یک سره آنرا به حلقوم مبارک جاری میکرد تا از حرارت کافی برخوردار باشد و در میان راه باد خنکی به چایی نوزد. بی بی علاقه خاصی هم به صحبت کردن همزمان با چایی خوردن دارد. مخصوصا اگر صحبت کردن راجع به خواب دیدن شب قبل باشد . اما اگر خوابی برای تعریف کردن نباشد آن موقع وارد بحث های جذاب می شود. مثل امروز صبح:

بی بی  رو به مادر : مار اکبر بِری لیلا ورگوفته ؟ بِسَرِش چِن سَلَیَ؟مو نِشدیَ یوم . خُبِیَ؟

مادر : هوم. بِچِگَک . بِچَی خُبِیَ. دِ مشد درِس مخنه.مارِش مگه خِلِ لیلار مّیَه.امبا لیلا مگه نِه.

لیلا که صحبت مادر و بی بی را می شنود به فکر فرو می رود ، صحبت های آن دو ادامه دارد اما زیاد طول نمی کشد که لیلا خوابش میبرد.

مشهد . همان روز . پاتوق ال کیو

الیاس و کیوان طبق قرار قبلی توی پاتوق حاضر شدند.

کیوان : چیه الیاس . چه خبر مبر؟

الیاس : هیچی . سلامتی .

کیوان : از اون روز که با اون پسره اکبر قرار داشتی دیگه چیزی به من نگفتی ها . اتفاق متفاق خاصی نیفتاده؟

الیاس : راستشو بخوای یه بار دیگه باهاش رفتم رودمعجن.

کیوان : خُب خُب . چی شد؟ طرفت رو دیدی ؟ چیز میزی بهم گفتید؟

الیاس : نه بابا . دلت خوشه. نتونستم ببینمش. اما یه نوشته دادم به اکبر که بهش بده. خدا کنه بتونه بهش برسونه .

کیوان: عجیبه. خُب اون چطور مطور میخواد نامه رو بهش برسونه. اصلا تو رو چه حساب به این پسره اطمینان کردی .

الیاس : چاره ای ندارم. اگربهش اطمینانی هم نباشه فعلا دستم به جایی بند نیست.

کیوان : راه ماه که زیاده.من یه راه تازه پیدا کردم. اگه دیدی از این طریق خبرمبری نشد اون وقت بهت میگم.بزار دو سه تا  جک مُک برات بگم تا حروم نشده بشنوی:

-زنه به شوهرش میگه: من بر خلاف تو همیشه موقع شنا سرم از آب بیرونه. شوهرشم میگه: آخه عزیزم، چیز سبک همیشه روی آب می‌مونه!

این یکی رو هم گوش کن مال فامیلای شماست :

رودمعجنیه بچه شو میبره لندن انگلیسی یاد بگیره.

بعد یک سال میره لندن دنبال بچه اش . انگلیسی ها میگن:

مَمَد بیا که پیَرِت امیه.

الیاس : اگه اکبر از اون جوابی برام نیاره خودم می دونم چکار کنم.دیگه منتظر اون نمی شم.

کیوان : ممنونم از توجهت به جکا و از خنده منده های مستانه ات.

یک هفته گذشت  و الیاس طی تماس تلفنی از اکبر شنید که توانسته  نامه را به لیلا برساند و گفت جوابی برای نامه  نوشته شده است. الیاس توی  پوست خودش نمی گنجید تا اینکه سر قرار با اکبر حاضر شد و نامه رو گرفت. نامه  را که داخل یک پاکت چسب خورده بود از اکبر  گرفت و بعد از کلی تشکر ازش جدا شد و قرار شد تلفنی با هم در ارتباط باشند.

رفت یک گوشه و نامه را باز کرد .فقط ۲ جمله  با دست خط نه چندان خوبی نوشته شده بود :

۱-     انسان عاشق زیبایی نمی شود بلکه آنچه عاشقش میشود در نظرش زیبا میشود.

۲-     عشق عینک سبزی است که انسان با آن کاه را یونجه می بیند.

ادامه دارد………..

نظرات کاربران

با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. الآن وقت نکردم بخونم انشاءالله بعد نظر میدم :BB:

  2. نوه زارع گفت:

    مو که ار ای قسمتش بخوندم هجه حلیم نرفت

  3. درود .
    ۱ .داشتیم منصف ؟ یه دونه عکس میذاری جای دو تا غالب میکنی؟
    ۲ . چند وقته که داستان رو ننوشتی و من که خیلی از فضای داستان دور شدم . طوری که هی احساس میکنم یه قسمت جا زدم. اگه سر قولت باشی و هر پنجشنبه مستفیذمون کنی عالی میشه.پنجشنبه ها بدون الیاس خیلی دیر میگذره :OO: . مثل جمعه هاست بدون آقا و مثل هر روز تنهایی.
    ۳ . واما یه نظر من که از داستان نویسی سررشته ای ندارم در مورد داستان باید بگم که در مورد چای خوردن بی بی خیلی ریزه کاری کردی . هر چند که خیلی جالب بود ولی این پرداختن به جزئیاا فک کنم جاهای مناسب تر به کار ببری عالی میشه .
    ۴ . “رودمعجنیه بچه شو میبره لندن انگلیسی یاد بگیره.

    بعد یک سال میره لندن دنبال بچه اش . انگلیسی ها میگن:

    مَمَد بیا که پیَرِت امیه. ”
    ++++++ خیلی حال کردم .
    با وارد کردن لهجه ی رودی تو نوشتت ، برای حیتاییهاخیلی جذاب تر میشه .
    ۵ . ” مو خا نه عکسه مبینم نه مکسه ”
    یکم ذغال سنگشو بیشتر کنی میبینی . من از کک استفاده کردم یکی دیدم . با مازوت شاید هر دوش بیاد :O:
    ۶ . خدا بی بیت رو بیامرزه . یادش گرامی .
    ۷ . هم نداره مث خودت :soot:

  4. ۸ . جزئیاا = جزئیات
    ۹ . در مورد ۳ : یکی نیست بگه تو که سررشته نداری چرا نظر میدی

  5. @نوه زارع
    نوه زارع روتر نبینم . مو خادمم حلیم نرفت. مو خا از جاش هچه حلیم نمره. موفقیت یک داستان نویس اینه که کسی از داستانش هچه حلیش نره.
    ایراد از گیرنده نیست از فرستنده است . نگران نباش.

  6. @مینج زرد
    ۱- باور کن ۲ تا بوده . نمیدونم اون یکیش چی شده. تازه همون یکی هم واسه بعضی ها باز نمی شه . باید رد یابی کنم .
    ۲-اینکه دیر به دیر مینویسم کاملا حق با توست. انقد طول میکشه که اصلا آدم یادش میره قبلا چی شده. از قسمت بعد آنچه گذشت رو هم اضافه میکنم.
    ۳-چای خوردن بی بی رو به قصد بهش پرداختم . اما اگه طولانی شده باید به بزرگواریت ببخشی.
    ۴-جک رو هم یکی از رودمعجنیها که الان سربازه مملکته برام فرستاده.
    ۵-خدا همه بی بی های عالم رو بیامرزه. به قصد وارد داستانش کردم تا بتونم خاطراتی از اون رو هم بنویسم.
    ۶-هفت و هشت رو هم نفهمیدم.
    ۷- اما بابت اینکه مطلب زاغارت من رو خوندی خیلی خیلی ممنون. :gol:

  7. آقای منصف مو کی عکس ندیوم ضمنا ای کی نظر مته نویی حجی مراده نویی زارع یک دگییه اینا دو نفرن دقت کن عزیزیم :MM:

  8. من هم الان وقت ندارم وبعد نظر میدم :gol:

  9. سلام. به قول مینچ از حال و هوای داستانت دور شدیم. اما خدایی با این همه مشغله ای که داری بازم خیلی کار میکنی که داستان هم مینویسی. بخش جالب این قسمت همون بیان نحوه چایی خوردن بی بی لیلا است که من فکر میکنم دلت واسه بی بی خودت(مار جیجه) و چایی خوردنش تنگ شده بود لذا گفتی با یه تیر دو نشون بزنم هم یادی از بی بی خدابیامرزم کنم هم داستانم قشنگتر بشه. و تیکه هایی که واسه چایی داغ خوردن بی بی لیلا نوشتی جالب بود. در کل به نظر من این قسمت چیزی غیر از بی بی لیلا نداشت/ 
    یه چیز دیگه اینکه جوابی که لیلا به نامه داده یه ذره به نظر مصنوعی میاد چون معمولا اینجور موقعها آدم دوست داره طرف نویسنده نامه رو بشناسه پس اولین سوالی که میکنه اینه که شما کی هستین؟ و بعد یه ذره از این حرفایی که مزاحم نشین و…. :U:
    منتظر قسمتهای بعدی هستیم/  :Y:

  10. علی نجفی علی نجفی گفت:

    و اما بالاخره اومدی منصف.اما خداییش من شاهدم که این منصف مشغله زیاد داره همینیم که میرسه و مینویسه بازم دمش گرم و اما این قسمت
    ۱-برخلاف مینج وبقیه که میگن به جزئیات نباید میپرداختی من معتقدم اصلا داستان یعنی جزئیات.یعنی دیدن جزئیات و توصیف اونها.کلیات رو که همه میبینن وباز به نظرم دلچسبترین تیکه ی تمام قسمتهای الیاس تا الان همین تیکه ی توصیف چای خوردن بی بی لیلا بود.خیلی خوب توصیفش کردی.شاید چون ما به ازای خارجی داشته هم در دلچسب شدنش کمک کرده
    ۲-چرا یهو کیوان اینقدر عوض شد توی این قسمت :OO: کیوان توی قسمتای قبل جک میگفت اما اصلا از دو کلمه ی هم وزن پشت سر هم استفاده نمیکرد یهو توی این قسمت اینجوری شد.نمیشه که هر وقت از یه چیزی خوشمون اومد یهو به یکی از شخصیاتای داستانمون ربطش بدیم.شخصیتا توی همون دو قسمت اول و دوم شکل میگیرن(چه افاضاتی :OO: )
    ۳-با نظر پائیزان در مورد جواب نامه موافقت تام دارم.فرضا اینجور نامه ای نوشته و به دست یه دختر برسه گمانم کمی از عقل بدوره که همچین جوابی بده.مگر اینکه دختره مثل جین استین توی فیلم بازگشت جین باشه یا مثل اون دختره توی فیلم غرور و تعصب.میشد جواب معقولانه تری به این نامه داد.
    ۴-جکا طبق معمول خوبه مخصوصا اون لندیه
    ۵-بعد سال و ماهی این الیاس رو گذاشتی ومن همش ایراد گرفتم.ادم اگه طرف رو بشناسه و بدونه از ایراد استقبال میکنه حسابی ایراد گرفتن حال میده :OP:
    ۶-من به جای توو مینج که هفت نداشتین ۶ ندارم :soot:

  11. @پاییزان
    ممنون که مطلب رو خوندید .
    اگر آدم برنامه ریزی داشته باشه به همه کارهاش میرسه اما خداییش کار من جوریه که اصلا نمیشه براش برنامه ریزی کرد واسه همین بد قول میشم. یک هفته مونده به آخر سال ۲ تا پرونده اومده یکی برای بیرجند یکی برای بم. اصلا موندم چطوری بلیط گیر بیارم.
    ورود بی بی لیلا هم به نظرم گریز خوبی بود.خوشحالم که از نظر شماهم خوب بوده.
    در مورد جواب لیلا هم تو نظر زمستان نظر میدم.

  12. @زمستان
    ۲- توی داستان نویسی من هر چیزی ممکنه . اصلا به خودت نگرانی راه نده. کیوان در مجموع شوخ طبعه و هر بلایی میشه تو داستان سرش آورد.
    ۳- در مورد جواب نامه نمی خوام توضیح زیاد بدم اما مشخصه که داستان رو خوب نمی خونی ها . من خودم رو میکشم یکم داستان پلیسی بشه .اگه یادت باشه آخر قسمت قبل اکبر نوشته الیاس رو پاره کرد. حالا به خودت نمیگی نامه ای که پاره شده چطور براش جوابی اومده. :MM:
    ۴-جک لندن رو سرباز رشید اسلام سعید از زاهدان همون شب برام فرستاد و من هم زدم تنگ داستان.
    ۵-واقعا از ایراد گرفتن تو داستان الیاس خوشحال میشم . چون غیر این باشه اکبر پوده همان که بوده .
    ۶ – سعی کن همیشه تو زندگی شیش داشته باشی . تا با سعی و تلاش بتونی به جفت شیش برسی :VV:

  13. سلام جناب منصف.این اولین باری بود که من داستان الیاس را خوندم.چیز زیادی دستگیرم نشداما از ادبیات داستان نویسی شما خوشم آمد مخصوصاپرداختن به جزئیاتی مثل چای خوردن بی بی لیلا خیلی جالب بود.خسته نباشید.

  14. @سپیدار
    ممنونم از اینکه وقت گذاشتید و داستان رو خوندید.
    کسانی که تمام داستان رو خوندند هم چیزی دستگیرشون نشده از این بابت خیالتان تخت.

  15. @دیشدوو
    خدمت جناب دیشوووو عرض کنم که در جریان ۲ تا بودن نوه زارع و نوه حجی مراد هستم . نفهمیدم چه مسئله ای پیش اومده.اما بابت تذکرتون به هر حال ممنون.

  16. بهار گفت:

    خسته نباشی جناب منصف خوبی داستانت به اینکه تخیلی ویک مقداری ازواقعیاتی که وجودداشته رو بهش اضافه میکنی واین به جذابیتش بیشترکمک میکنه درمورد جواب نامه هم بااینکه توضیحاتی داده بودین ولی اگه واقعی تر به قضیه میپرداختین جالب ترمیشد .به امید موفقیت روزافزون :gol:

  17. @بهار
    ممنون از اینکه داستان رو خوندی.
    انتقاد شما رو پذیرا هستم. :gol:

  18. هرچند دیر اومدم ولی نظرمو میگم
    اول این قسمت یه جوری شروع شد که من فکر کردم یه قسمت رو جا انداختم ولی یکم که بیشتر خوندم تازه فهمیدم چی به چیه.
    منم از اینکه اکبر توی قسمت قبل نامه رو پاره کرده بود یادم نبود و همش داشتم فکر میکردم که چرا مادر اکبر به مادر لیلا گفته که پسرش لیلا رو میخاد تا اینکه جوابت رو به زمستان خوندم و و قضیه رو فهمیدم حالا دو حالت داره یا اکبر خودشم لیلا رو میخاد(که البته بعیده)
    ویا اینکه نقشه ی دیگه ای برای رسوندن الیاس به لیلا داره که باید تا قسمت بعد منتظر بمونیم :S:

  19. @حامد نجفی
    آمدی جان به قربانت ولی حالا چرا.
    دیر نیومدی . اما نمی دونم چرا امروز همه دخز کرده بودند و مطلب میذاشتند . نکنه جایزه مایزه میدن خبر نداریم.
    ظاهرا این دیر نوشتن به داستان لطمه عجیبی زده باید حتما هر ۵ شنبه ارسال کنم. سعی میکنم سال جدید اگه زنده باشیم مرتب باشه.
    ممنونم که خوندی .

  20. فمنیست گفت:

    ما هم که کماکان منتظریم ببینیم چی میشه

  21. ناشناس گفت:

    داستان قشنگی است حالا این داستان واقعیت داره یا نه منتظر ادامه داستان هستیم :YY:

  22. @ناشناس
    جناب ناشناس :
    لطف دارید.
    داستان ترکیبی از واقعیت و تخیله.

  23. @فمنیست
    جناب فمینیست من هم کماکان منتظرم ببینم چی میشه.
    در ضمن از جناب مدیر برای اصلاح عکس تشکر میکنم.مدیر بنده خدا کم پیدا نیست بلکه تا بخواد خراب کاریها رو اصلاح کنه کلی وقتشو می گیره.

  24. خواهش میکنم منصف جان ،‌من هنوز نتونستم این قسمت رو بخونم ، ‌این قدر مطالب زیاد شده که آدم میمونه چی کار کنه ،سعی میکنم با قسمت بعد یه جا نظر بدم که نظرم هم بیات نشه.
    مشکل عکست این بود که حجمش خیلی زیاد بود ، همین باعث شده بود نتونی آپلود کنی و دوستانی هم که اینترنت ذغالی دارن نتونن ببینن. یه بار دیگه هم که عکس گذاشته بودی همین مشکل رو داشت. ولی فقط یه دونه عکس بود ، دو تا نبود.
    در مورد عکس هم باید بگم زیبا بود ،‌مخصوصا خانه حجی روشنی که هنوز به شکل قدیمشه ،‌برای من خاطره های زیادی داره. سال عکس رو هم اگه میدونی بنویس.
    قسمت بشه یه مطلب آموزشی کلا در مورد عکس میذارم.
    ضمنا قصد دارم عکسای قدیم رو هم برای نمایشگاه عکس عیدمون چاپ کنم ، پیش بینی میکنم استقبال خوبی بشه.

  25. monsef گفت:

    @محمد امیدوار
    سلام سید. خوبی؟
    آره حجمش زیادبود. البته ۲ تا هم بود اما فک میکنم وقتی داستان رو اضافه کردم داستان جایگزین یکیش شده بود. منم که ناوارد.