حسین مرادی (نوه حجی مراد) 4993 روز پیش
بازدید 145 ۸ دیدگاه

معرفی کتاب۴

با سلام

نمی دونم با این قبیل کتابها حال میکنید یا نه اما امروز می خوام شما رو با یک کتاب  متفاوت ،جالب و جذاب آشنا کنم که امیدوارم مورد پسند افتد و اما بعد 

نام کتاب : دختر کفش طلا ( افسانه های خراسان ) تربت حیدریه

مولف:حمید رضا خزاعی

ناشر: انتشارات ماه جان-مشهد

این کتاب از سری کتابهای افسانه های خراسان می باشد که به شرح انواع افسانه های محلی استان می پردازد نویسنده کتاب در حین بیان داستان مورد نظر سعی کرده است تا لحجه و گویش شهر مورد نظر رابه صورت نوشتاری به مخاطب معرفی کند و برای تفهیم بیشتر در پایان هر داستان لغت نامه ای از گویش محلی به چاپ رسیده است. حال برای آشنایی بیشتر شما با این کتاب زیبا  به بیان یکی از داستانهای زیبای آن می پردازم.

                                  سه پسر پادشاه

باری بود مختاری بود،جل و جلا غیر از خدا هیچ کس نبود. پادشاهی بود که سه تا پسر داشت. دو تا کور کور ، یکی اصلا چشم نداشت.یک روز ای سه تا برادر حرکت کردند که بروند شکار. رفتند به سر طویله و سه تا اسب گرفتند. دو تا چلوق cologe یکی پا نداشت. اون دوتایی که کور کور بودند اسبهای چلوق را سوار شدند . و اوکه ی ukay که چشم نداشت سوار اسب بی پا شد. آمدند تا رسیدند به سه تا شکار. دو تا مرده ی مرده، یکی جون نداشت.شکارها را برداشتند آمدند تا رسیدند به سه تا خانه . دو تا خرابه ی خرابه ، یکی سقف نداشت.  رفتند به همو خانه ای که سقف نداشت ، توی خانه سه تا دیگ بود . دو تا شکسته ی شکسته ، یکی ته نداشت.گوشتها را ریختند به میان دیگی که ته نداشت. استخانها سوخت اما گوشت خبر نداشت. از جایی که نمک نیاورده بودند ، گوشتها شور شد. گوشتها را که خوردند،سه تا برادر تشنه شدند رفتند به دنبال آب . رسیدند به سه تا چشمه دوتا خشک خشک ، یکی نم نداشت . پوزشان puze^san را گذاشتند به میان همان چشمه ای که نم نداشت و ور نداشتند.  خدانگهدار 

نظرات کاربران

با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. رگزار گفت:

    سلام حسین آقا . از این جهت که به شرح افسانه ها آنهم افسانه های خراسانی پرداخته کتاب جالبیه . من که تا حالا ندیدم و نه خوندمش
    البته من اصلا منظور و معنی این حکایت رو نفهمیدم . بقیشو نمیدونم چطوریه . خوبه که چندتا از حکایتهای جالبش رو به عنوان مطلب بنویسی

    1. حتما جناب رگزار راستی همی معنی رگزار انه چیشه بنظرم یک کاوشه هم بیید بری تاریخچه ی رگزار انجام دم

  2. ناشناس گفت:

    حکایت جالبی بود.از این نظر میگم جالب بود که بازی جالبی با کلمات کرده بود.کور کور و چشم نداشت،چلوق و پا نداشت.خراب خراب و سقفف نداشت.شکسته ی شکسته و ته نداشت.خشک خشک و نم نداشت.نمیدونم چه نتیجه ای میشه گرفت از این افسانه(اوسنه).افسانه ها غالبا یه نتیجه گیری تهشون دارن و لی نه اینکه الزاما اینطور باشه.شاید(البته شاید فقط) بشه این نتیجه رو گرفت که همه چیز سرو ته یک کرباسه.بعضی اوسنه ها بیشتر جنبه ی سرگرمی دارن.مخصو صا اگه بدونیم که این اوسنه ها بیشتر توی شبهای دراز زمستون و در شب نشینیها(چرَغو) بیان میشدن و جنبه ی سرگرم کردن مردم رو داشتن.باید کتاب قابل خوندنی باشه. خدا قوت نوه ی حجی مراد

  3. علی نجفی علی نجفی گفت:

    اقا ای نظر بالا از مو بو هووووووووووووووو

  4. جناب نوه حجی مراد سلام عرض شد. راضی باشی اون روز تو خونتون هم موز خوردم هم پرتغال.
    کتاب خوبیه باید بخونمش تا بتونم اصولی برات نظر بدم. این افسانه هم جالب بود.این معرفی کتابت بهتر بود از بقیه معرفی ها. خوشحالم.موفق باشی.

    1. اقا اصلا بری چیشه بخواردی مگر مو ور نگفتم کی ناگاه بنخورن کی حیفه اینا پول خورده اما حالا کی بخورده یی عیبه ندره زکاتشر بخه دایی

  5. کتاب خوبیه و اصولا اگه میخوای توی حیتا کتاب معرفی کنی به نظرم باید از این دست کتابها باشه.البته من هم منظور این افسانه رو نفهمیدم ولی فکر کنم به قول زمستان منظور از گوینده ی اولیه ی این افسانه بازی با کلمات و در نتیجه سرگرم کردن مردم بوده.
    موفق باشی
    :gol:

  6. باید کتاب جالبی باشه، اما در مورد این حکایت آخری احساس میکنم همشو نگفتی چون به هیچ نتیجه ای نرسید بیشتر سرکاری بود اگه اینجوری تموم میشد!