علی نجفی 4999 روز پیش
بازدید 133 ۱۲ دیدگاه

روز نجات میهن(۲)

یک هفته ای هر روز خدا کارمان همین بود.بعد کلاس اقای جنتی نوار را داخل ضبط میگذاشت.ضبط میخواند و ما گوش میدادیم.ضبط که کارش تمام میشد ما سعی میکردیم مثل ادمهای داخل ضبط با همان لحن و اهنگ سرود را بخوانیم.سرود را هرکداممان روی یک برگه کاغذ کوچک نوشته بودیم.روزهای اول مثل ادمهای توی ضبط خواندن، کار سختی بود.گاهی اصلا نشدنی به نظر می امد.انگار اب در هاون میکوبیدیم.هرچه سعی میکردیم مثل انها هماهنگ و یک صدا بخوانیم نمیشد که نمیشد.

 

اکبر صدایش کلفت بود.حجت و محمد صدایشان جیغ بود و نازک.حسن زبانش میگرفت. من و چند نفر دیگر خش توی صدایمان بیداد میکرد.از ان بدتر لهجه هایمان بود که بعضی از کلمات را هرکار میکردیم نمیشد شهری ادایشان کرد.به مصیبت خنده داری دچار شده بودیم.دو روز اول تا فهمیدیم چکار باید بکنیم و چه جور بخوانیم هم پدر خودمان را در اوردیم هم پدر اقای جنتی را.روز سوم چهارم بود که کم کم راه افتادیم.هرچند نه کامل اما به صورت قابل قبولی هماهنگ شده بودیم.سرود را هم دیگر  از بر میخواندیم. وقت خواندن صداهای کلفت و نازک و خشدارمان  با هم قاطی میشد و صدای هماهنگی از بین ما بلند میشد و فضای کلاس را پر میکرد.کم کم خودمان هم داشت از صدایمان خوشمان می امد.دیگر نیازی به نوار نبود.آقای جنتی یک دو سه را میگفت و ما شروع میکردیم به خواندن.تا ته سرود میرفتیم.هرجا اشکالی بود اقای جنتی میگفت، بعد همان قسمت نوار را میگذاشت تا دوباره گوش کنیم و  دوباره میخواندیم.روزهای اخر ،رضایت را از سر تکان دادنهای شادمانه  و لحن مهربانانه ای که در کلام اقای جنتی بود میشد فهمید.روزهای اول وقتی گند میزدیم آقای جنتی چند تا کلفتِ حسابی بارمان میکرد اما این اخر کاری با لحن دلسوزانه ای تذکر میداد.وقتی ما میخواندیم رو ی صندلیش که روبه روی در ورودی کلاس بود و پشت یک میز فلزی رنگ و رو رفته قرار داشت می نشست.دستها را روی سینه چلیپا میکرد وخیره میشد به ما.مثل یک هنرمند که به اثری که خلق کرده دارد نگاه میکند.گمانم هم لذت میبرد و هم سعی میکرد اشکالات اثر هنریش را برطرف کند.انصافا یاد دادن سرود به یک مشت درب و داغانِ از همه جا بی خبر کمتر از خلق یک اثر هنری نبود.

گمانم دو روزی مانده بود به اجرای مراسم.بعد از تمرین سرود اقای جنتی دوبرگ کاغذ به من داد.این دو برگ طبق معمول از وسط یکی از دفترهای “مرکز تهیه و توزیع کالا” کنده شده بود که ان زمان تنها دفترهای موجود بود باجلدهای سبز و زرد و سفید و نقش یک گل بزرگ سیاه که با یک قلم و چند تا برگ مخلوط شده بود روی جلد دفتر.یک طرح گرافیکی خیلی ساده.دفترهایی که وسطش دو تا دوخت میخورد و کندن برگ از آن کار راحتی بود.روی دو برگ کاغذ پر از نوشته بود.آقای جنتی توضیح داد که این نوشته ها اخبار طنز است و من باید بروم خانه تمرین کنم تا روز مراسم بعد از اجرای سرود این اخبار را برای بچه ها بخوانم.هنوز یک چیزهایی از نوشته های آن کاغذ یادم مانده.”به گزارش خبر گزاری ما دیروز اقای بوش با دولیوان اب جوش و سه تا خرگوش وارد سوراخ موش شد”.چیزهایی که برای این روزها هیچ بامزه نیست اما ان روزها خنده های بچه ها گواه بامزه بودنشان بود.قدیمها خنداندن کار راحتتری بود.ادمها انگار راحتتر میخندیند.

روز موعود شد.مراسم توی راهرو مدرسه ی دست چپی برگزار میشد.هم مدرسه نو نوارتر بود وهم راهروش بر خلاف راهرو تنگ و تاریک و باریک مدرسه ی وسطی بزرگتر و جادارتر بود.از در که وارد میشدی قسمت انتهائی دست راست راهرو با تیر و تخته و بشکه یک سن درست کرده بودند که یک متری از روی زمین ارتفاع داشت.چند تا قالی و “پلاس” هم انداخته بودند روی تیر و تخته ها تا سن سرو شکل ابرو مندانه ای بگیرد.پشت سن توی یکی از کلاسها گروه سرود ما داشت آماده میشد.صدای همهمه ی بچه ها را از توی راهرو میشنیدیم.راهرو داشت پر میشد.هر کلاسی را معلم آن کلاس می اورد و گوشه ای می نشاند.هرکلاسی که وارد میشد موجی از همهمه را میریخت توی راهرو و دل ما.اضطراب  توی چهره ی تک تکمان خودنمائی میکرد .کمی قرمز شده بودیم و چند دانه عرق هم  داشت کم کم از روی پیشانی و کنار شقیقه ها خودش را میکشید پائین.با سکوت داشتیم به هم نگاه میکردیم و به این فکر بودیم که جلو اینهمه جمعیت اگر گند بزنیم چه خاکی باید به سرمان کنیم.اقای جنتی آمد توی کلاس. نگاهی به ما کرد و گفت”خوب بچه ها اماده باشین.خونسردیتون رو حفظ کنین وهمون کاری رو که توی کلاس انجام میدادین اینجا جلوی بچه ها انجام بدین.هیچ نگران نباشین”.اقای جنتی هم دلش خوش بود.ما از ترس داشتیم میمردیم ان وقت میگفت خونسرد باشید.توی این هیر وبیر آقای خضری امد و یک سبیل را با چسب “اُهُ”چسباند پشت لب من.من قرار بود بعد از سرود دیگر از سن پائین نیایم و همانجا یک میز و صندلی بگذارند واخبارم را بخوانم.برای اینکه شکل گوینده های اخبار شوم یک سبیل چسباندند پشت لبم.تا اقای خضری چسب را زد پشت لبم وسبیل را گذاشت تا بچسبد، یکباره انگار تمام صورتم اتش گرفت.تا فیها خالدونم سوخت.انگار پنبه شیشه مالیده بودند به صورتم.تمام صورتم گُر گرفته بود.طاقت نیاوردم. همانجا زدم زیر گریه.هرچه اقای خضری صورتم را پوف کرد تا بلکه چسب خشک شود و سوزشش کمتر، افاقه نکرد که نکرد.هرچه دلداریم داد و دعوت به صبرم کرد بی فایده بود.صورتم میسوخت و من گریه میکردم ومیگفتم”ای سبیلر از بر لَو مو وَردرِن”.نمیدانم چه اصراری بود که من با سبیل بروم سرود بخوانم.اینقدر گریه کردم تا بلاخره مجبور شدند سبیل را بکنند و با چسب نواری بچسبانند.آن هم مصیبتی بود.روی صورت خیس از اشک و عرق من مگر سبیل میچسبید با چسب نواری.با هر مصیبتی بود بلاخره ان سبیل کذایی را روی لبم جاساز کردند و ما اماده شدیم برویم روی سن.مجری از روی سن اعلام کرد که موقع اجرای سرود است.گروه ما راه افتاد.یک یک وارد سن شدیم.یا اباالفضل. غلغله بود.گوش تا گوش راهرو که کف ان را موکت انداخته بودند بچه ها نشسته بودند تا ان ته.معلمها یا کنار دیوار سرپا بودند یا روی یک صندلی نشسته.ما رنگ از رویمان رفت با دیدن اینهمه جمعیت.ما همیشه خودمان توی جمعیت بودیم.گم بودیم داخل جمعیت.حل میشدیم در ازدحام.دیده نمیشدیم.یکی بودیم مثل همه.اما حالا از جمعیت جدا بودیم.شق و رق ان جلو ایستاده بودیم و چشم یک جمعیت به ما بود.انگار لختمان کرده بودندو گذاشته بودنمان ان جلو.حسابی خودمان را باخته بودیم.با هر بد بختی بود خودمان را جمع و جور کردیم و به ردیف ایستادیم.سه ردیف پشت سر هم.کوچکترها جلو.متوسطها وسط.قد بلندها عقب.من وسط بودم.تک خوان هم بودم. اگر بحث شایسته سالاری مطرح بود و اقای جنتی میخواست تک خوان را به خاطر بهترین صدا انتخاب کند قطعا من جزء گزینه های اخر بودم  اما کجا شایسته سالاری بوده که در ان کلاس دوم ۱۹ سال پیش ما باشد.البته تک خوان کار خاصی نمیکرد فقط باید میگفت”گروه سرود کلاس دوم دبستان شهید شجیعی تقدیم میکند”.همین.به ردیف ایستادیم.اکبر پشت سر من بود.با همان صدای کلفت، یواشکی زیر لب گفت”بابا بِچَرَرفتِم”.پای راستم شروع کرد به تکان تکان خوردن.هنوز هم استرسی که میشوم تکان میخورد.اقای جنتی میکرفون را داد دستم.با ان سبیل مسخره ای که چسبانده بودند پشت لبم محل توجه بچه ها شده بودم و با دست نشانم میدادند و این اوضاع را بدتر میکرد.اقای جنتی اشاره کرد که”شروع کن”.گفتم:”گروه سرود کلاس دوم دبستان شهید شجیعی تقدیم میکند”.صدایم اشکارا می لرزید.قرار بود تا من این را گفتم سرود را شروع کنیم.حرف من که تمام شد “بیست و دوی بهمن” اول را دو سه نفر بیشتر نگفتند.معلوم بود بچه ها هنوز خودشان را جمع و جور نکرده اند.توی “بیست و دوی بهمن” دوم تعدادمان بیشتر شد.به”روز شکست دشمن” که رسیدیم تقریبا همه مان همراه شده بودیم و در “روز نجات میهن” همه با هم بودیم.هماهنگ ویک صدا.مثل توی کلاس.سرود آبرومندانه برگزار شد و بعدش اخبار هم.بیست و دوی بهمن خوبی بود.یادش بخیر…..

نظرات کاربران

با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. گفت:

    خیلی خاطره زیبایی نوشتین البته با تمام جزئیات

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      متشکرم جناب سومین تفنگدار.خاطره های بچگی همیشه زیبا هستن حتی اگر اتفاق خاصی نیفتاده باشه اون زمان

  2. پدر گفت:

    اون تیکه ی کلنجار رفتن جنتی با شماها معرکه بود مثل یک هنرمند که به اثری که خلق کرده دارد نگاه میکند و اون قسمتی که سبیلتو چسبوندن گریه کردنت دیدنی بوده ها! :ZZ: و لحظه ی آغاز سرود خوانیت کلی خاطره برام تداعی کرد ولی حالا اینا همه رو ولش کن هاااااااا ای طبقه بالایی کی بیده ؟!! :R: :GG: :MM: :O: :VO: :VO: :VV:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      وظیفه ات رو به طور کامل انجام دادی با این ادمکایی که گذاشتی.همون قضیه ی شلوار رو میگم که گفتی.خسته نباشی(ادمک مو کن بالایی)

  3. رگزار گفت:

    سلام جناب زمستان .بلاخره وقت کردم هر دو مطلب نجات میهن رو بخونم. دست مریزاد. در این زمستان سرد واقعا چسبید . کلاً دستنوشته هایت خیلی به دل می چسبد. سبک نوشتنت و بیان ریز به ریز جزئیات با اینکه ممکنه خیلیهایش چاشنی باشد، خیلی جالب است .
    خاطره های زیبایی بود . خود من نیز از ان زمان خاطرات خوب و زیادی دارم که هر وقت به یاد میاورم ماحصلش جز حسرت و آه و افسوس و زمزمه : جوانی کجایی که یادت بخیر چیز دیگری نیست
    اون زمانها نیز من همیشه در صف اول اینجور برنامه ها بودم . بیشتر در گروه سرود و یادمه اولین سرودی که خواندیم سرود ” این بانگ آزادی است کز خاوران خیزد…..” و برای همین تمام سرود را تا آخر یادم مونده. ما هم در خانه مان یکی از همیون سجاده ها داشتیم و یک قاب عکس امام که هر سال برای زیبا سازی فضا آنها را می بردم و از دسته ثابت تزئینات آن زمان بود . و حالا در پستوی انباری تنها گرد و غبار گذشت زمان بر روی آنها نشسته و به قاب عکس خاطرات تبدیل شده.
    برای بقیه خاطراتت چشم به راهیم :SS: :OL:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      حقیقتا جناب رگزار خیلی دوست دارم شما رو بشناسم.یعنی حیفه ادم کسی رو که مطالب رو با این دقت میخونه و اینجور پیگیره نشناسه.هرچند اینم حق شماست که از اسم مستعار استفاده کنی.ولی از اینکه اینجور پیگیر مطالب رو میخونی ادم واقعا دلگرم میشه.یعنی یه جورایی کیف میکنه ادم.همینجور نشناخته هم من مراتب ارادت خودم رو خدمت شما اعلام میکنم.
      جوریکه معلومه شما هم سینه سوخته ای و از این دست خاطرات زیاد داری.من پیشنهاد میکنم اگر میتونی و وقتش رو داری بنویس.من خودم عاشق خوندن خاطرات قدیمم.استفاده میکنیم از نوشته هات.با این امکاناتی هم که اقای مدیر گذاشته اگر هم دوست نداری شناخته بشی باز هم میتونی بنویسی.بهر حال ما ارادتمندیم قربان

  4. تبارک الله، برادر زمستان!

    این توصیف سالن رو که کردی دقیقا یاد اون عکسی افتادم که ایزد گذاشته بود، و چون با اون تصویر همراه شد دقیقا فهمیدم که چی کشیدین، با خوندن این یادداشت یاد خاطرات قدیم برام زنده شد، اون زمان من همیشه تو خلوت (مخصوصا تو حموم!!) برای خودم میخوندم و کلی حال میکردم که به به چه صدایی، چه سری چه دمی ، عجب پایی ( :YY: )…
    با این حساب ما هم آخر ادعا بودیم، تا اینکه سر قضیه سرود گروهی دهه فجر افتضاحی شد که …
    ادامه دارد… :YY:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      به به جناب مدیر گرامی.مثل اینکه تو هم سینه سوخته ای و گند ها زده ای و افتضاحها کاشته ای.گاهی بنویس بد نیست اهالی حیتا از ایام صباوت و نوجوانی و به قول معروف جاهلی مدیر هم چیزهایی بدونن.مایه ی ادخال سرور میشه توی این روزگار قحط سرور.با این دو سه خطی که نوشتی ظاهرا خودت بیشتر از من تبارک الله داری.اگر دو صفحه بنویسی احتمالا کل سوره ی تبارک رو برات باید بنویسم.

  5. رگزار گفت:

    متشکرم از بذل ارادت شما جناب زمستان . در خصوص تمایلتان به شناختن بنده ، خدمتتان عرض کنم فعلا به دلایلی قادر به معرفی خود نیستم . البته از یک نظر فکر می کنم نیازی به این کار نیز نباشد . همینکه می دانیم که همه مان همشهری و اهل خاک پاک و شهید پرور رودمعجن هستیم و همینکه در قلب همه مان حس زیبای ناسیونالیستی و عشق به وطن می تپد ، همین برای شناخت همدیگر کافیست . اما با اینحال قول می دهم در آینده نزدیک خودم را معرفی نمایم . (اگر تا آن موقع مرا نشناختید)
    در خصوص پیشنهادتان برای نوشتن خاطراتم نیز عرض می نمایم با اینکه خاطرات زیبا و دوست داشتنی از گذشته ها دارم . اما از یک طرف وقت و فرصت نوشتن ندارم و از طرفی به سبک نوشتن شما نمی توان بنویسم . خاطرات من هر چند مثل خاطرات شما است، اما شیوه نوشتن شما و بیان ریز به ریز جزئیات به نوشته هایتان زیبایی و جاذبه می بخشد که من قادر به این کار نیستم . با این وجود چشم سعی خود را خواهم کرد اگر موفق شدم این کار رو بکنم ، خودم نیز خوشحال خواهم شد . :Y:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      ماهم خوشحال میشیم مطالب شما رو بخونیم جناب رگزار عزیز

  6. سلام بر همسفر گرامی.
    خاطره با مزه ای بود .اون بخش اخبار طنز پایه ثابت برنامه های اون زمان بود.منم یادمه توی اخبار یه مراسمی بحث ادوارد شوارد نازه و این جور مسائل بود.
    گروه سرود همونطور که گفتی واقعا اون زمان ها خیلی تازگی داشت. اصلا دنیای دیگه ای داشت.
    الحق و الانصاف شایسته سالاری هم بیداد میکرد اون موقع. ای شایسته . ای سالار . ای سالار شایسته ها.
    خدمت جناب مدیر هم عرض کنم خوش الحانی توهم تمام اجناس ذکوره که در حمام استعداد خودشون رو به منصه ظهور میرسونن(عجب جمله ای شد) از جمله خود من . پس با هم همکاریم.
    جناب زمستان خوب زود سر و تهش رو هم آوردی. من منتظر هفشتده قسمت دیگه بودم.
    خسته نباشی. عالی بود.

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      سلام بر همسفر دائم السفر.غایب بودی حسابی میبینم اومدی و با الیاسم اومدی
      چون خاطره اش مناسبتی بود گفتم دو قسمتی جمع و جورش کنم و گرنه میتونستم اینقدر کشش بدم که تا دهه ی فجر سال دیگه یه سرود خوندن ما ادامه داشته باشه…