داستان ((چشمه))
در باغی چشمه ای بود و دیوار های بلند گرداگرد آن باغ,تشنه ای دردمند از بالای دیوار با حسرت به آب نگاه میکرد.ناگهان خشتی از دیوار کند و درون چشمه انداخت,صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا بود.مرد آنقدر از صدای آب لذت میبرد که تند تند خشت ها را میکند و درون آب می انداخت,
آب فریاد زد :های چرا خشت میزنی؟از خشت زدن بر من چه فایده ای میبری؟؟
مرد گفت:ای آب شیرین خشت زدن به تو دو فایده دارد!!!
فایده اول :اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رباب است,نوای آن حیات بخش است,مرده را زنده میکند,مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می آورد,صدای آب برای تشنه مثل هدیه برای فقیر است و پیام آزادی برای زندانی است.
فایده دوم:من هر خشتی که بر کنم دیوار کوتاهتر میشود و من به آب شیرین نزدیک تر میشوم .
((خم شدن و سجده در برابر خدا مثل کندن خشت
است!!!هر بار که خشتی از غرور خود بکنی,دیوار غرور تو
کوتاهتر میشود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر میشوی.هر
که تشنه تر باشد تند تر خشت ها را میکند,و هر که آواز
آب را عاشقتر باشد خشت های بزرگتری بر میدارد.))
با سلام خدمت خانم پایدار جالب بود خسته نباشید؛این هم یه شعر در خصوص غرور موج و تکبر نسبت به دریا موجی قوی و بلند و مغرور
از ساحلِ بحر چون که بُد دور
با بحر سخن هَمی بگفتا
کَز ماست شکوه و فَرِّ دریا
من تاجِ سپیدِ پُر غرورت
من باعثِ زیب و جُنب و جوشَت
بی من تو چگونه کِی توانی
بر آبیِ آب حکمرانی
دریا که شنید این حکایت
با موج بگفت با درایت
آری تو مرا تاج سپیدی
لیک از تو بعید است که این را نشِنیدی
تاجی که سرِ شاه نباشد
کمتر زِ کلاهِ ساده باشد
آری تو پُر از جوش و خُروشی
بی آب چگونه می خروشی
آبی که بقایِ تو از آن است
از بحر به جانِ تو روان است
موج این سخنان زِ بحر نشنید
بر کبر و غرورِ خود فَزایید
ناگاه زِ دور شد نمایان
یک سخرهِ ساحلی زِ مرجان
آن موج به سخره خورد و زینسان
در آبیِ آب گشت پنهان
این است سزایِ خود پرستی
داستان اموزنده ای بود که میتوان آن را در رده ی خنجلوکیهای سایت قرار داد.خدا قوت خانم پایدار :SS:
زیباوقابل تامل………..ممنون
احسنت بر خانم پایدار.
کندن هر خشتی به هدفمان ما را نزدیک تر می کند .
خدا قوت
واقعا زیبا بود لذت بردم .ممنون سمانه جان :gol: :gol: :gol:
افرین واقعا قابل تامله خیلی زیبا بود. :SS: :gol: ممنون
@حسین مرادی
سلام آفای مرادی ممنون از نظرتون و همچنین شعر زیباتون :SS:
@علی نجفی
سپاسگذارم آقای نجفی.بابت نظرتون
@سمانه پایدار
از همه دوستانی که نظر دادن مـــــــمـــــــــــنـــون :Y: :gol: :gol: :gol: دیگه .کم کم داشتم نا امید میشدم.آخه یه هفته میشه مطلب نوشتم ولی تا امروز فقط ۲ نفر از حیتا نشینان محترم نظر داده بودن بازم ممنوووووووووووووووون :VV: :VV: :gol:
بخش ۲۵ – کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر دوم
بر لب جو بوده دیواری بلند
بر سر دیوار تشنهٔ دردمند
مانعش از آب آن دیوار بود
از پی آب او چو ماهی زار بود
ناگهان انداخت او خشتی در آب
بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب
چون خطاب یار شیرین لذیذ
مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ
از صفای بانگ آب آن ممتحن
گشت خشتانداز از آنجا خشتکن
آب میزد بانگ یعنی هی ترا
فایده چه زین زدن خشتی مرا
تشنه گفت آبا مرا دو فایدهست
من ازین صنعت ندارم هیچ دست
فایدهٔ اول سماع بانگ آب
کو بود مر تشنگان را چون رباب
بانگ او چون بانگ اسرافیل شد
مرده را زین زندگی تحویل شد
یا چو بانگ رعد ایام بهار
باغ مییابد ازو چندین نگار
یا چو بر درویش ایام زکات
یا چو بر محبوس پیغام نجات
چون دم رحمان بود کان از یمن
میرسد سوی محمد بی دهن
یا چو بوی احمد مرسل بود
کان به عاصی در شفاعت میرسد
یا چو بوی یوسف خوب لطیف
میزند بر جان یعقوب نحیف
فایدهٔ دیگر که هر خشتی کزین
بر کنم آیم سوی ماء معین
کز کمی خشت دیوار بلند
پستتر گردد بهر دفعه که کند
پستی دیوار قربی میشود
فصل او درمان وصلی میبود
سجده آمد کندن خشت لزب
موجب قربی که واسجد واقترب
تا که این دیوار عالیگردنست
مانع این سر فرود آوردنست
سجده نتوان کرد بر آب حیات
تا نیابم زین تن خاکی نجات
بر سر دیوار هر کو تشنهتر
زودتر بر میکند خشت و مدر
هر که عاشقتر بود بر بانگ آب
او کلوخ زفتتر کند از حجاب
او ز بانگ آب پر می تا عنق
نشنود بیگانه جز بانگ بلق
ای خنک آن را که او ایام پیش
مغتنم دارد گزارد وام خویش
اندر آن ایام کش قدرت بود
صحت و زور دل و قوت بود
وان جوانی همچو باغ سبز و تر
میرساند بی دریغی بار و بر
چشمههای قوت و شهوت روان
سبز میگردد زمین تن بدان
خانهٔ معمور و سقفش بس بلند
معتدل ارکان و بی تخلیط و بند
پیش از آن کایام پیری در رسد
گردنت بندد به حبل من مسد
خاک شوره گردد و ریزان و سست
هرگز از شوره نبات خوش نرست
آب زور و آب شهوت منقطع
او ز خویش و دیگران نا منتفع
ابروان چون پالدم زیر آمده
چشم را نم آمده تاری شده
از تشنج رو چو پشت سوسمار
رفته نطق و طعم و دندانها ز کار
روز بیگه لاشه لنگ و ره دراز
کارگه ویران عمل رفته ز ساز
بیخهای خوی بد محکم شده
قوت بر کندن آن کم شده