علی نجفی 4840 روز پیش
بازدید 413 ۳۲ دیدگاه

داستان مینی بوس(۱۱)

سکانس هجدهم(مون راه-داخلی-مینی بوس)

جاده پر پیچ و خم است.از دست این پیچ خلاص نشده ای پیچ دیگر در کمین نشسته.پشت

در پشت پیچ پشت هم خوابیده.دل آدم لک میزند برای یک کف دست جاده ی صاف.این پیچ و

خمها علاوه شده بر بوها و گرد وخاک داخل مینی بوس و شرایط را مهیا کرده برای انقلابات در

احوال مسافران

.بعد از پیاده و سوار شدن «گدار سرپله»شرایط دوباره عادی شده و مسافران هرکدام سر در

کار خودشان دارند.صندلی دومی از جلو یک مادر و دختر نشسته اند.دخترک ۱۰-۱۲ ساله

میزند و مادر هم شیرین ۴۰ را رد کرده.چهره اش اینجور نشان میدهد.البته به چهره ی زنها

هیچ وقت نمیشود اعتماد کرد.توی شهر با هزار جور دمبک و دستک چهره ها را جوانتر از سن

میکنند اما اینجا برعکس است.افتاب و کار سخت و مدام و نبود دمبک و دستک چهره ها را

زودتر از سن پیر و چروکیده میکند.دخترک سرش را به صندلی جلو تکیه داده.مانتو و مقنعه ی

سورمه ای نه چندان خوش رنگ و جلایی تنش است.مادر میگوید:

-چینوی فاطی؟دیلت شُر مخوره؟{۱}

دخترک انگار نای حرف زدن ندارد.سرش را به علامت تصدیق تکان میدهد.مادر میپرسد:

-عنه دیل شُرا دری یا زُر اَ دیلت مره؟{۲}

دخترک باز سرش را تکان میدهد بی آنکه کلمه ای حرف بزند.شده مثل آدمهایی که دهنشان

پر است و اگر کلامی بگویند همه چیز از دهانشان میریزد بیرون.مادر نگران میشود.انگار خطر

را حس کرده میگوید:

-مَیی بالا یَری؟

دخترک محکم سر تکان میدهد و با دست جلو دهانش را میگیرد.مادر سریع توی «دستی»

قرمزی که روی پایش هست شروع میکند به«پال پال»{۳} کردن.هرچه میجوید چیزی را که

میخواهد پیدا نمیکند.یک مشت خرت و پرت از توی «دستی» میریزد بیرون ولی هیچکدام

بدرد کاری که او میخواهد نمیخورد.نگران سر برمیگرداند و بلند میگوید:

-وای هرکه کی لاک خَلی سلَمَته دره بده.زود بشن ورهم گردِن کی دخترم زُر اَ دیلش

مره.{۴}

ازهمه سریعتر زنها ی حول و حوش مادر و دختر به تکاپو می افتند.آنها از همه بیشتر در

معرض خطر هستند.دخترک تکانی میخورد.مثل وقتی که ماشن توی دنده است واستارت

میزنی اما  دستش را جلوی دهانش میگیرد و خودش را کنترل میکند.صدای«خلیش و

پلیش»{۵}از گوشه و کنار مینی بوس بلند شده.اکثرا زنها سر در «پلونگها»{۶} و کیفها و

«دستی»های خود کرده  و به شدت دنبال یافتن یک پلاستیک بی سوراخ و سالم

میباشند.مادر با نگرانی یک چشمش به دخترش است و یک چشمش به اطراف تا اگر

پلاستیکی پیدا شد سریع بگیردو بگذارد دم دهن دخترک.رنگ مادر پریده،گمانم مادر میترسد

که محتویات معده دخترک زودتر از پلاستیک به دهانش برسد.دخترک تکان دیگری میخورد

ولی به خیر میگذرد.یکی از زنها بلاخره یک«لاک سلَمت»پیدا میکند.تا پلاستیک به دست

مادر میرسد رنگ به صورتش برمیگردد.سریع پلاستیک را میدهد به دخترک و میگوید:

-ایر د جلو دهنت بگیر و دمیوش بالا یَر.{۷}

دخترک سریع پلاستیک را میگیرد.تمام بدنش از جا کنده میشود و با چند«حُق»پی در پی

پلاستیک را تا نیمه پر میکند.رنگ پلاستیک روشن است.چون کار اورژانسی بوده دیگر کسی

فرصت نکرده دنبال پلاستیک سیاه بگردد.دخترک سرش را از توی پلاستیک بالا می

آورد.نفسی تازه میکند.دو سه تا نفس عمیقی میکشد و باز سریع سرش را میکند آن تو و دو

سه تا«حُق»پدر مادر دار دیگر میزند و محتویات داخل پلاستیک از نیمه هم بالاتر می

آیند.دخترک پاک بی حال شده.به صندلی تکیه میدهد و چشمهایش را میبندد. مادر دور

دهان دخترک را با پارچه ای تمیز میکند.پلاستیک را از دخترش میگیرد.صندلی که آنها نشسته اند پنجره ندارد.یا باید پلاستیک را بدهد به صندلی جلوی تا از پنجره پرتش کنند بیرون یا به صندلی عقبی.جلوی را انتخاب میکند.رو به زن صندلی جلوی میگوید:

-مریَم جان ب زحمت همی لاک غثیور از درچه اَمِیدُ ندَز{۸}

زنی که صندلی جلو نشسته زن شوخ طبعی است.پلاستیک را از مادر دخترک میگیرد و

همانجور در هوا نگه میدارد.محتویات داخل پلاستیک کاملا معلوم است.نخود،سبزی و نان

مواد غالب داخل پلاستیک هستند. زن با صدای بلند میگوید:

-ووووو خدایا دگُرت نِکنُم فاطی.وووی مگر تو چندِ چیزه مخوری که یک لاکِشر بالا میَری.خدا

رحم کنه ور شوی تو دختَر.چین آیه میه تور سِر کنه؟{۹}

 بعد برمیگردد به زن بغل دستی اش با صدای بلند جوری که همه بفهمند میگوید:

-تور بخدا نگا کو لاکر پور غثیو کیردَ.{۱۰}

دخترک هم بی حال است و هم از خجالت اب شده و سر در لاک خودش فرو برده ولام تا کام

حرف نمیزند.زن صندلی جلو پلاستیک را پرت میکند بیرون.بلافاصله سر برمیگرداند و رو به

مادر دخترک میگوید:

-یره خدیجه مگر دخترت چندِ چیزه بخوردَ کی ایقذرشر بالا اَووردَ؟{۱۱}

مادر دخترک با ساده دلی تمام میگوید:

-نه بخدا طولفگَک خراکه نِدرَ.چیزه نمخورَ عصلا. اینه دینه لگن خمیرَ وا کیرده بیَم،ای هَم د سَر

تنُر بو.دو سه بوچ نون گرم بخار،یک قرصوقِ شَله هم برش تیارکیردَم کی بخار{۱۲}

مادر دخترک مکثی میکند . ادامه میدهد:

-دروغ نره شَوُم پِشقاب چینگَلیه وکمه بلغُر داشتِم  ای هُم  پورَیه بخار صوحبَم کی مَیستِم

بیایِم،زهرای مار صَغرا پیَله ی فلَیِمه اَوور.اینه ای فاطیگَکُمُم سر نوشر دزَ{۱۳}

زن صندلی جلو میخندد.یکی از مردها میگوید:

-فاطیگَکتر ورمِگوفتی  مورُم مِمَ اَ نوش مگروف{۱۴}

«ایبرهیم» که اخر مینی بوس ایستاده و به مکالمه ی زنها گوش میدهد آهسته جوریکه فقط

اطرافیانش بشنوند میگوید:

-مو یک گَوِ دخنه درُم اوقذر ای طولفگک چیزِ نِمُخُره{۱۵}

اطرافیان «ایبرهیم»میخندند……..ادامه دارد………………………………………………

ترجمه:

۱-چطوری فاطمه؟دلت آشوبه؟

۲-دلت آشوبه یا زور به دلت میاد؟

۳-جستجو

۴-هرکس پلاستیک سالمی داره بده.زودباشین عجله کنین دخترم داره حالش به هم میخوره

۵-خش خش

۶-پلونگ:پارچه ای که وسایل داخل ان مریزند و چهار طرف آن را گره میزنند.چیزی شبیه سارُق.

۷-اینو جلو دهنت بگیر توش بالا بیار

۸-مریم جان بی زحمت همین پلاستیک استفراغ رو از پنجره بنداز بیرون

۹-ووو خاک تو گورت نکنن(عجب ترجمه ای برای خدایا دگرت نکنم شد).مگه تو چقدر چیز میخوری کی یک پلاستیکشو بالا میاری؟خدا به شوهر تو رحم کنه دختر.چه جوری میخاد تورو سیر کنه؟

۱۰-توروخدا نگا کن.پلاستیکو پر استفراغ کرده

۱۱-خدیجه مگه دخترت قدر چیز خورده که یک پلاستیکشو بالا اورده؟

۱۲-نه بخدا طفلی خوراکی نداره.اصلا چیزی نمیخوره.دیروز یه لگن خمیر درست کرده بودم،این هم پای تنور بود،دوسه لقمه نون گرم خورد،یک قرصوق(فطیر کوچک که برای بچه ها درست میکنند)شَل(شل نو عی سبزی کوهیست شبیه تره که داخل فطیر میزنند)درست کرده بودم براش که خورد

۱۳-دروغ نشه.شبم یک بشقاب چینگلی(چینگلی مخلوطی است از فطیر ریز شده با قیماق)داشتیم و کمی بلغور که اینم یه کم خورد.صبحم که میخواستیم بیایم زهرا مادر صغرا یک پیاله فله(فله ماده ای است سفید رنگ از شیر سفت تر  واز ماست شلتر که از اغوز گوسفندی که تازه زاییده است درست میکنند) اورد،اینم سر نونش رو توی فله زد.

۱۴-فاطمه جانت رو میگفتی  بیاد منو هم با نون بخوره

۱۵-من یک گاو توی خونه دارم اندازه ی این طفلی چیزی نمیخوره.

نظرات کاربران

با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. سلام بر نویسنده ناتورالیست قرن ۲۱
    مثل اینکه بخشهای منقلب کننده داستان یعنی همون “لحشورترین مطالب طول تاریخ بشریت” همچنان ادامه دارند و باعث شدند که من دوباره این حس بهم دست بده :O:
    سپاس و خسته نباشین :gol:

  2. گفت:

    خسته نباشید جناب زمستان باز هم مثل همیشه عالی ولی از دفعه قبل حال به هم زن تر :O: از این جوراتفاقها در مینی بوس ده البته مینی بوسهای قدیم زیاد اتفاق می افتاد خیلی طبیعیه :OO: :GG:

  3. اوحده اوو گفت:

    :ZZ: :ZZ: :ZZ: بابا محشر بود ایول . اینقدی که این دفعه خندیدم تو هیچ قسمتی تا حالا نخندیده بودم .باور کن توصیفاتت ادمو میبره تو همون فضا . مخصوصا محتویات داخل لاک وگفتگوهای بعدیش مارو خیلی گرفت :ZZ: ترجمه قسمت هایی که به زبون محلی نوشته شده بود هم کار جالبیه تا همه بتونن متوجه مطلب بشن .حیف این داستانه که به صورت فیلم در نیاد نوشتت میتونه یک فیلم نامه تو پ بشه البته مطمئن باش هیچ وقت پخش نمیشه با این محتویاته داخلش :YY: خلاصه خیلی جذاب وخوندنی بود دست مریزاد وخسته نباشی

  4. پونه گفت:

    نمیشد نگی طرف چی خرده؟؟ :O: :O: :O: :O: مشخصه مادره از اونایی بوده که هوای دختررو داشته!توروخدا سریعتر این ماشینرو برسون تربت

  5. نوه ديگه حجي مراد گفت:

    باز هم عالی بود . با نظر بقیه هم موافقم حالت تهوعش بیشتر از قسمت قبل بود . دیل شورا رفتم
    در ضمن می تونستی به این هم اشاره کنی.” وقتی که به هیچ وجه پلاستیکی پیدا نمی شد و چاره ای جز تخلیه محتویات به بیرون نبود . طرف سرش رو از پنجره بیرون می آورد و با تمام توان هر آنچه را در معده داشت طی چند مرحله به بیرون از ماشین می ریخت . و در این بین از انجا که پنجره صندلیهای عقب باز بود و از آنجا که در هنگام حرکت ماشین وقتی جسم سبکی را به بیرون پرت می کنی یا به دیواره ماشین می خورد و یا دوباره به داخل بر می گردد. این محتویات نیز در این موقع دو حالت را ایجاد می کرد . مقداری از آن به دیواره خارجی ماشین می چسبید و بعد خشک می شد و منظره بسیار تهوع آوری را ایجاد می کرد که تا مدتها نیز همانگونه باقی بود و تمیز نمی شد و مقداری از آن از شیشه های عقب بر می گشت به داخل ماشین و بیچاره اونهایی که کنار پنجره نشسته بودند .”
    یه چیز دیگه حالا که زحمت کشیدی و ترجمه کردی دو کلمه فطیر و قیماق هنوز دارای ابهامه و ممکنه برای بعضیها ناشناخته باشه
    فطیر : نان گرد شبیه نان بربری گرد که داخلش موادی از قبیل روغن ، سیب زمینی ، پیاز ، شل (نوعی سبزی کوهی شبیه تره) دارد
    قرصوص : دقیقا نصف فطیر است و معمولا برای بچه ها درست می شد که بسیار آنها را خوشحال می کرد
    قیماق: همان سر شیر است ( سرشیر گوسفند) منتها بسیار پرچربتر و ضخیم تر از لایه سرشیر و خیلی خوشمزه تر
    خداقوت زمستان هووووووووو

  6. گفت:

    عالی بود,دست مریزاد فقط خواهش می کنم سریع این قسمتو تمومش کن یا مینی بوسو سریع برسونش تربت یا از این قسمتای تهوع اور دیگه ننویس بازم ممنون

  7. محمود فتوحی گفت:

    زمستان عزیز
    بعضی جمله های رودمعجنی آهنگ عاطفی و چیدمان دستوری شگفت آوری دارد مثل این جمله: «مورُم مِمَ اَ نوش مگروف». به چینش واژه ها در ساختمان جمله دقت کن. وقتی به فارسی معیار بر می گردانی شعر می شود.
    « مرا هم می آمد به نانش می گرفت.»
    این جمله محشر است. این همان کاری است که محمود دولت آبادی نویسندۀ بزرگ معاصر با لهجۀ سبزوار کرده و همه منتقدان می گویند او به سبک ابوالفضل بیهقی (قرن پنجم) نوشته است.

    راستی حالا که جمله های محلی دارند نقش اصلی در نوشتارهای حیتا را بازی می کنند کم کم باید برای نوشتن جمله های رودمعجنی فکری بکنیم تا وقت خواندن دقیق تلفظ شود:

    مِ مَه اَ نُش مِه گروف

  8. سلام بر جناب زمستان. بعد حدود یک ماه امروز یه اینترنت مفتی نصیبم شد و سری زدم که البته شانس بهم رو آورد و درست سر داستان زیبای مینی بوس رسیدم. توصیف حالت تهوع دخترک خیلی جالب بود واقعا توی اون لحظه ای که میخواهی بالا بیاری هیچ چیز جز یک نایلون ناقابل باارزشتر نیست و توصیف بیحالی بعد بالا آوردن نیز کاملا بجا بود.چون خودم از جمله افرادی بودم که توی کودکی این حالت رو زیاد تجربه کردم و جاده رودمعجن از جمله جاده هاییه که جون میده واسه بالا آوردن با اون همه پیچ وتابش. خسته نباشی :SS: :gol:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      به به حضرت پائیزان.نبودی؟غایب بودی چندی؟حدیث داریم که اگر یک ماه بگذرد و مومنی به حیتا سر نزد همانا دوزخ بر او واجب میگردد.نزدیک بود جزء دوزخیان بشی که رستی از این امر.
      چه عجب شما یکی حد اقل حالت بد نشد.

  9. چنار گفت:

    سلام بر جناب زمستان مثل همیشه قشنگ بود :SS: وباز هم حال به هم زن :O: چند روز پیش که میرفتم ده بین راه مینی بوس اقای کارگر رو دیدم که از تربت بر می گشت یاد داستان مینی بوس افتادم ولی با این تفاوت که چند نفری بیشتر تو مینی بوس نبودند واثاری هم از حالت تهوع واستفراق نبود امیدوارم هر چه زودتر مینی بوس شما هم به مقصد برسه

  10. دیشدوو گفت:

    سلام بعد از حدود بیست روز که برگردی وبه دوستان بخوای سر بزنی بایستی گیر همچین داستانی بیفتی به این میگن آخر بدشانسی ولی خب واقعیتهای آن زمان را نوشته بودی شانس آوردی پلاسیک پیدا شده وشما عقب تر بودین چون دقیقا همین اتفاق در حضور اخوی گرامیتان در مینی بوس پیش آمد ویک بنده خدائی بعلت پیدا نشدن پلاستیک بارانی از نخود ولوبیا (آش صرف شده صبحانه ) را از صندلی عقب تا پس کله راننده نثار کلیه مسافرین کرد اکثر نظرات براین است که زودتر این مینی بوس را به کاروانسرای حجی حسامی برسان

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      به به حجی دیشدوو جان عزیز.حجکم مقبول حاج اقا.کی اومدی از زیارت؟خوش امدی که خوشم امد ز امدنت.نورانی کردی حیتا رو.اقا این ویلمه اش کیه با برو بچ حیتا دست جمعی بیایم؟
      دیشدوو جان من سعی میکنم مینی بوس رو هی کنم ولی حرمرگ رفته راه نمره.کجاشو دیدی هنوز این لاکا از نتایج سحر است بگذار صبح دولتش بدمد..

  11. علی نجفی علی نجفی گفت:

    من خودم به این جمله دقت نکردم اما با حرف شما موافقم واینکه اگر بشه کاری کرد مثل دولت ابادی در کلیدر کاریه کارستان از یک لهجه یک زبان نیمه حماسی که ادم رو مبهوت میکنه ساخت اما اینم کار هرکسی نیست.اتفاقا این جمله وقتی به صورتی که شما نوشتین نوشته میشه تقریبا میشه مثل دیالوگهایی که خان عمو توی کلیدر میگه.
    این دقت و ریزبینی شما ادم رو سر شوق میاره.سپاسگزارم.
    در مورد نوشتن کلمات به صورت لهجه هم کاملا موافقم که باید فکری کرد مثلا من کلمه ی”امیدوشندز”رو اصلا نمیدونستم و هنوزم نمیدونم چجوری میشه نوشتش”امی دوش اندز”!!!! یا خیلی دیگه از کلمات واقعا نوشتنشون سخته

  12. سلام هم او حده اویی عزیز. خوب بود وداشت عالی میشد که تموم شد. حیف که کم نوشته بودی. حق همواره یارت.

  13. علی نجفی علی نجفی گفت:

    باور کنید این چیزا جزء لاینفک مسافرت هر روزه بود.هر روز این اتفاقات می افتاد .نمیشه نادیدشون گرفت.
    متشکرم

  14. علی نجفی علی نجفی گفت:

    میخواستم قبل از شروع داستان به همه توصیه کنم لاک دم دست خودشون داشته باشن بری اَحتیاط!!!
    ممنون نوه ی دیگه حجی مراد

  15. علی نجفی علی نجفی گفت:

    نه دیگه نمیشد.اره مارده هوای دختررو داشته چون دختره دست روشر خوب مشوشته هر رُز!!!!

  16. علی نجفی علی نجفی گفت:

    اوحد اووجان عزیز دل.غیبت داشتی چند روزی حیتا بی نور بود جان تو.
    خوشم میاد اون چیزی که حال همه رو بد میکنه تو رو میگیره معلومه قبلش حسابی غرق در امورات فرهنگی بودی .اگ سر تور بگردم هی.تو تَل وبَلی هم خادمی.

  17. علی نجفی علی نجفی گفت:

    سپاسگزارم حضرت سپهری.خوبه یکی شاهد عینی پیدا شد که بگه اینجور اتفاقا همیشه رخ میداد و من اغراق

  18. علی نجفی علی نجفی گفت:

    سلام بر خانم بهشتی گرامی.
    من شرمندم به خاطر این لحشر کاریا ولی چه میشه کرد اتفاقیه که افتاده و نمیشه تعریفش نکرد.
    در ضمن من اول باید برادریمو ثابت کنم بعد ادعای ارث و میراث کنم.اول باید نویسنده بودنمو ثابت کنم(که ثابت کردن خود این امر عمری کار و زحمت میطلبه) بعد ناتورالیست بودن و قرن بیست و یکمش رو .همون لحشورترین در حال حاضر گمانم بیشتر برازنده است.
    سپاسگزارم.

  19. علی نجفی علی نجفی گفت:

    سلام بر چنار گرامی.من شرمندم به خاطر حال به هم زن بودن این داستان.با رشیدی صحبت میکنم ببینم اگر میشه یه کم ماشین مبارک رو هَی بفرمایند تا خلقی از دست منو مینی بوس راحت بشن.
    سپاسگزارم جناب چنار

  20. سلام بر جناب زمستان باز هم چون یه مدت نبودم مجبور شدم دو سه قسمت آخری رو با هم بخونم فوق العده عالی بود.
    توصیف حالت فاطی منو دقیقا یاد اون چند باری که با مینی بوس به ده رفتم انداخت البته توی دوران بچگی ما وضع مینی بوس اینقدرها خراب نبود ولی خیلی هم از مینی بوس رشیدی کم نمی آورد.همیشه از مینی بوس ده وحشت داشتم اون هم دقیقا به خاطر :O: شدن بود. یادمه یه بار که :O: شدم هیچ پلاستیکی دم دست نبود ولی خوشبختانه کنار پنجره نشسته بودم و در یک حرکت انعکاسی!!سرم رو از پنجره بردم بیرون و تمام بدنه ی ماشین رو :O: ی کردم نمیدونم شاید به قول نوه ی دگه حجی مراد افرادی که کنار پنجره ی صندلی عقب تر از من هم نشسته بودن به فیض رسیدن. :YY:
    سوال های مادر فاطی هم خیلی جالب بود انگار دقیقا می دونست که فاطی چه حالتی داره.
    در ضمن بر عکس بقیه به جای اینکه از این قسمتا حالم بد بشه از خنده روده بر میشم تا میتونی کشش بده یه خورده بخندیم :OL: :ZZ:
    هووووو منده نبشی هووووووووووووووووو :gol:

  21. سلام جناب زمستان.
    قسمتهایی که دیالوگ داره خیلی جالب و خنده داره.این قسمت هم خیلی عالی بود.
    هر چند که من این صحنه ها را توی مینی بوس تجربه نکردم و بر عکس پاییزان جزو اون افراد نبودم اما توی ماشین زیاد دیدم ،با این فرق که راننده سریع ماشین را نگه میداشت و از عواقبش در امان بود.
    خسته نباشی :SS: :SS:

  22. ++++++
    خسته نباشی برادر زمستان عزیز.
    باز هم خیلی خوب نوشتی و به نظر من روش نوشتن قسمت به قسمت داره کامل تر میشه و کم کم داری یه سبک واسه خودت درست میکنی .
    امیدوارم می نی بوس مستقیم به مشهد بره تا حالا حالا ها در خدمتت باشیم . :SS:

  23. اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون
    السلام علی الشما
    ۱-بنظر من لحشورینگ قسمت تهوع با لحشورینگ قسمت بو قابل مقایسه نیست و در دو سبک جدا بودند. اما خدا روشکر در هر دوش تجربه موفقی داشتی .
    ۲- اصطلاح دمبک و دستک خیلی جالب بکار رفته بود. اما حواست باشه با دمبک و دستک شوخی نکنی . به قول دیالوگ یک تئاتر اگه این دمبک و دستک رو هم از زن ها بگیری که ابروهاشون میشه مثل دم خط مردها وباید پوتینی اش کنند.
    ۳-حالت ضعف رو هم با پاییزان موافقم خوب بهش اشاره کردی.
    ۴- خدا وکیلی اش که روز به روز داره داستان پخته تر میشه سعی کن اصلا متوقفش نکنی. تو که در هیچ زمینه دیگه هیچی نمیشی حداقل داستان نویس بشی بیکار نمونی.
    ۵-یاد خاطره مشابهی افتادم:
    چندین سال پیش با اعضای خانواده که از رودمعجن می اومدیم مشهد یکی از اهالی ماشین محتویات معده محترمه شان را داخل مشمایی تخلیه کردند. تا اینجای کار که نکته مهمی نداشت . نکته از اینجا شروع میشود که مشمای مذکوری رو از شیشه پرت میکنند به بیرون و بادهای موسمی نایلکس مزبور رو با چنان شدتی به شیشه جلوی ماشین عقبی اصابت میدهند که قلب پرتاب کنند از جا کنده میشود. پرتاب کنند تا خود مشهد ناراحت از اینکه بقیه متوجه این امر شوند و نگران از اینکه هر لحظه ماشین عقبی سرعت بگیرد و جلوی آنها را گرفته وبشود آنچه نباید میشد. اما به هر حال به خیر گذشت.
    ۶- متوجی مو باش. او قضیه ر چیگر کیردی . خاب عمو زود باش . زنگ زو به او حجی

  24. اشنا گفت:

    سلام جناب زمستان بسیارممنون از داستان زیباتون امااین دفعه داستان زودتموم شدفکرکنم موقع نوشتن یاخسته بودی یا عجله داشتی درهرصورت عالی بود. :SS: :OG: :gol:

  25. علی نجفی علی نجفی گفت:

    با عرض سلام علیکم و سپاسگزاری از همه ی دوستان.
    با توجه به درخواستهای مکرر دوستان خوشحالم به عرض برسانم که مینی بوس عازم کربلا میباشد پس هیچ نگران رسیدن اتوبوس و تمام شدن این داستان نباشید چون حالا حالا ها در خدمت عزیزان هستیم با قسمتهای مختلف و متنوع از جمله مسابقه ،جنگ،مشاعره،استای سه پیه،عسعس داخل مینی بوس،گوی رهیک،کوش پش پا و…..
    از همه ی دوستان به خاطر نظراتشون متشکرم.

  26. علی حجیه گفت:

    سلام برحیتائیان عزیز وگرامی
    زمستان عزیز احسن وصد افرین برقلم توانایت
    زمیستو جان ورهم گرد وقتیکی ایحرفار مزنی دهن ادم داو مفته وهر دم میی بالا بیاری
    برار زود خلاصش کو

  27. سلام جناب زمستان واقعا جالب بود خداکنه این داستانتون ادامه داشته باشه من عاشق اینجور داستانام خیلی خندیدیم البته بازم مثل همیشه خیلیاشو نفهمیدم

  28. ناشناس گفت:

    جناب یاس!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    بیچاره زمستان اینهمه توضیح داده تو پاورقی، بازم نفهمیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :MM:

  29. سلام جناب ناشناس من از اونجایی که کامپیوترم خیلی ویندوزه داغونی داره وسرعت اینترنتم پایینه موقعی که مطلب رو برای اولین بار خوندم تقریبا تمام مطلب رو با قسمتهای نظریات دوستان رو باز نکرد و متوجه قسمت پاورقی نشدم از جناب زمستان واسه اینکارشون تشکر میکنم واز شماهم معذرت میخوام