مجتبی عبدالهی 5093 روز پیش
بازدید 133 ۴ دیدگاه

الیاس (قسمت چهارم)

 

      کل روز بعد کیوان تو فکربود. تو فکر خیلی چیزها . اینکه چی شد کار به این جا کشید .اینکه چرا بهترین رابطه دوستی اش به نفرت از بهترین دوستش منجر شده و بالاخره تو فکر  خاطرات بود و یک روز بیشتر طول نکشید که رفت سراغشون . ساعت ۱ نصفه شب  بود که رفت سراغ تقویم ها . تقویم اولین سال رو باز کرد ،همون سال ۸۲ . فصل بهار تقویم کلا خالی بود . توی فصل تابستون هم جسته گریخته مطلب نوشته بود . کیوان شروع کرد به خوندن .

  ذهن کیوان : ظاهرا خاطره نویسی رو از وقتی شروع کرده که حمید آقا تو تابستون ۱۳۸۲ بچه ها رو دوباره دور هم جمع کرد . فکر کنم همه چیز از رودمعجن شروع شد. آره. ای کاش اصلا رودمعجن رو معرفی نمی کردم. ای کاش اصلا نمی رفتیم اونجا . ای کاش ……….

    کیوان شروع به خواندن خاطرات الیاس می کند.  ( چند صفحه اول خاطرات رو در قسمت اول و دوم داستان خوندید)

جمعه ، ساعت ۱۱ ، محل اسکان گروه

بچه ها  تازه رفته بودن آبشار و منم طبق قرار تنهایی  پیش وسایل موندم. توی کتری،  آب ، جوش آورده بودیم و توی فلاکس آماده بود.  من خیلی به تمیزی حساسم و مثل همیشه توی لیوان دسته دار خودم  چایی ریخته بودم و  داشتم کم کم می خوردم  و به مسیر رودخونه  خیره شده بودم . در همین حال دیدم یه خر با یه پالان پر که مشخص نبود چی توش داره  و یه دختر حدودا ۱۸ساله با چادر رنگی  که بالاش سوار بود   داره رد می شه . همینطور که به رفتن خر نگاه  میکردم   فکر می کردم که این خر چطور این همه بار رو بعلاوه اون دختر  تحمل می کنه و به راحتی داره راهش رو ادامه می ده و خم به ابرو نمیاره  .

     توی افکار خودم بودم و با چشمام داشتم به این فرایند نگاه می کردم که نفهمیدم چطور شد  یک دفعه  یکی  از پاهای خر از زانو حالت خاصی به خودش گرفت و جمع شد وتعادل خر بهم خورد . این حرکت خر در حالی اتفاق افتاد که داشت از توی  آب رد می شد و می خواست از آب به یک جای مرتفع تر  از اون طرف آب بره. در این بی تعادلی و شیب موجود دختر هم که دستش پر بود و بالای بار سوار بود تعادلش رو از دست داد و افتاد توی آب  و بعدش هم بار افتاد روی اون . من اطرافم رو نگاه کردم کسی رو ندیدم . لیوان به دست با سرعت رفتم  اونجا. با عجله  گفتم : خانم طوریتون شده؟  بار رو از روش برداشتم و تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که  لیوان رو به سمتش گرفتم . من دسته لیوان رو گرفته بودم . گفتم بگیرید . اونم ۴ تا انگشتش رو برد تو لیوان و  من با دست دیگه ام  سر چوبی رو که هنوز تو دستش بود و رهاش نکرده بود ( فک کنم واسه زدن خر ازش استفاده می کرده) گرفتم و با این ۲ اهرم بلندش کردم . همه این اتفاقات توی یک  لحظه و خیلی سریع اتفاق افتاد و من اصلا نفهمیدم چی شد . فقط می دونستم باید کمک کنم. پرسیدم خانم ، شما سالمید ؟ جوابی نداد.  سریع رفت دنبال خر و برگردوندش. گفتم می خواید بار رو دوباره بزارید روی خر؟ شما اون طرفش رو بگیرید من این طرفش رو . حرفی که زد دقیق یادم نیست  اما معنی اش رو فهمیدم که یعنی کار ما نیست.

تو همین لحظه دیدم یه خر دیگه با بار مشابهی (از لحاظ حجم) داره میاد اما این دفعه کسی روی بار سوار نیست و فقط یک پیرمرد با چوب دستی داره با فاصله کمی از خر دنبالش میاد.پیرمرد تا دید بار افتاده توی آب و دخترک هم خیس بود سریع  خودش رو به ما رسوند. با دخترک  به لهجه  محلی غلیظی حرفهایی زد و  حرف هایی شنید . نمی دونم چی اما یه حسی بهم می گفت کسی اینجا به کمک تو نیاز نداره . کم کم فاصله گرفتم و بدون اینکه حرفی بزنم  به سمت چادرها رفتم. وقتی نشستم دیدم پیرمرد با یه مرد میانسال   که تازه از راه رسیده بود بار رو با زحمت روی خر گذاشتن. خر مرد میانسال که باری نداشت هم به داد دخترک رسید و دختر سوارش شد . همین که با کمک پیرمرد هم به زور سوار خر شد معلوم بود زخم هایی برداشته. دخترک حرکت کرد و مرد و پیرمرد در حال صحبت با هم بودند. من  نگاهم به سمت اونا بود . دخترک به عقب برگشت ، یه نگاه ۳ ثانیه ای کرد و به راهش ادامه داد. دور شد و دور شد و رفت. یه چایی برای خودم ریختم. روی زیر انداز دراز کشیدم و به آسمون نگاه می کردم . متوجه نشدم کی خوابم برد. با صدای کیو از خواب بیدار شدم.

کیوان : بسه دیگه . چقدر می خوابی ؟ ما رو فرستادی که بگیری بخوابی . طبیعت به این قشنگی رو ول کردی ، گرفتی خوابیدی . واقعا که ؟. یه جک  برای بچه هاتو مسیر آبشار گفتم ، بیا بهت بگم که ازشون عقب نباشی. 

 طرف بچه اش نمی خوابیده بهش ژل می زنه .  هه هه هه .

هیچی نمی گفتم . فقط داشتم گوش می دادم و نگاهش می کردم. در طول نهار هم کم خیلی حس صحبت کردن نداشتم . حدود ساعت ۵ بعد از ظهر بود که بار و بنه رو جمع کردیم و به سمت روستا برگشتیم. حس عجیبی داشتم . وسط روستا به کیو گفتم بیاد پشت فرمون بشینه ، چون اصلا حوصله رانندگی نداشتم . از روستا که خارج می شدیم حس عجیبی داشتم.

علی: الیاس تو هم دلت گرفته ؟ درکت می کنم . این خاصیت عصرهای جمعه است که همه  دلگیر باشن. انگار عصرهای جمعه ساخته شده که افراد دلگیر باشن و برن تو فکر.

محمد رضا :

گر غصه روزگار گویم     بس قصه بی شمار گویم

یک عکر هزار سال باید      تا من یکی از هزار گویم

چشمم بزبان حال گوید      بی آنکه باختیار گویم

بر من دل انجمن بسوزد     گر درد فراق یار یار گویم

کیوان :ای بابا . بچه ها . دلگیری رو بزارید کنار . اگه  گرفته باشید همه تون رو به کشتن می دم ها.جک دسته اول دارم واستون. حرومشون نکنید .

          –  یه روز به یه اسکلت میگن یه شعر بخون! میگه: تپلویم تپلو! صورتم مثله هلو!

          –  از مشهدیه  میپرسن شما تهرانی هستین؟ میگه: نه چشماتون قشنگ میبینه.

          – طرف  مجری مسابقه بیست سوالی میشه، یارو ازش میپرسه، جانداره؟ میگه: نه. میپرسه: تو جیب جا میشه؟ طرف  کلی فکر میکنه، بعد میگه:‌ تو جیب جا میشه اما اگه تو جیبت بریزی، جیبت ماستی میشه.

       با جک های کیو فضا کمی عوض شد اما من هنوز تو حال و هوای خودم بودم. به خونه که رسیدم کسی نبود . یه دوش گرفتم و رفتم استراحت کردم .

    با صدای خواهرم بیدار شدم که می گفت . به به به. چشمم روشن. این زهره خانم کیه که تو خواب اسمش رو می گفتی ؟ پاشو بینم . ساعت ۹ صبحه و تو هنوز بیدار نشدی.۱۰ شب که ما اومدیم تو خواب بودی. الان حداقال ۱۱ ساعته که خوابی. تازه متوجه شدم که از دیشب که افتادم روی تخت تا الان یه سره خواب بودم.  چون زیاد گیر داده بود گفتم یادم نمیاد چی خواب می دیدیم .  آبی به دست و صورتم زدم وبعد از صبحونه از خونه زدم بیرون.

ادامه دارد………………

نظرات کاربران

با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. شغال اباد و شرکا(نوروز گل گل سابق) گفت:

    شاعر میگه:
    ان روز که تو از خر افتادی
    خیس خیس
    و من با لیوان و سیخ
    بالای سرت بودم
    همان روز
    به خودم گفتم
    خر و خیس و سیخ
    چندان ربطی به عشق ندارند.
    اون تیکه ای که طرف با لیوان و سیخ میاد و دختر رو از رو زمین بلند میکنه یاد فیلم دنیا افتادم که حاج اقا با استینش طرف رو از تو اسانسور بالا میکشه.دو تا از جکات هم خوب بود اسکلته و مشهدیه.خوب داری با زمان بازی میکنی.این رفت و برگشت زمانی در نوشته های حیتا تا حالا سابقه نداشته.ما فعلا تو تعلیقیم.


    منصف:
    بدین وسیله تصحیح می کنم که سیخ نبوده چوب دستی بوده که دخترک با اون خر رو به راه راست هدایت می کرده.
    کی تعلیق خوردی ؟ مگه دانشجوی چند ستاره ای ؟

  2. ........ گفت:

    کم کم داره جالب می شه.یه جا چهار قسمتشو خوندم. وقت زیادی نگرفت. اولین باره داستانی میخونم که توش یه ربطی از رودمعجن وجود داره. خدا کنه یه دفه نزنی خرابش کنی . همین طور پیش برو.


    منصف:
    ممنون. تا چه پیش آید.

  3. بهار گفت:

    جناب منصف خیلی عالیه ولی نکنه بامدیر وبلاگ دست به یکی کردی ومیخوای پایان داستانو اونطور که ایشون میخواست تموم کنی ؟


    منصف:
    نه بابا. البته بعید هم نیست. ایشان مبلغ قابل توجهی به من پیشنهاد کردند تا پایان داستان رو اونطور که دوست دارند بنویسم اما من نویسنده متعهدی هستم . تا این لحظه که قبول نکردم اما نمی دونم چقدر دوام بیارم.

  4. خوشم اومد ، ولی قسمتای تراژیکش هنوز کمه ، ولی در کل نسبت به قسمتای قبلی ، پیشرفت داستان کم بود ، زیاد چیزی دستگیرمون نشد. با اینکه خیلی مطلب خوندیم ، ریتمشو یه کم تند تر کنی بهتره ، راجع به مبلغ هم با هم کنار میاییم !
    خر و خیس و سیخ، …