داستان من وپفکم (قسمت دوم )
مصیبت کم داشتیم که برادرم مصیبتها رو کامل کرد.میگن وقتی میاد ازدرو دیوار میاد راست میگن. برادرم مریض بود جوری که باید او آر اس بهش میدادیم البته نمیدونم دراون زمان این دارو به بازار آمده بود یا نه اگرم اومده بود هنوز به دست ما توی ده نرسیده بود چون گاه وبیگاه میدیدی یه نوزاد کوچیک بر اثر یه اسهال مختصر میمیره و کمتر روزی پیش می اومد که توی قبرستون روی یکی از قبرا کاه دود نکنن که این خودش نشانه ی مردن یه نوزاد کوچولوی دیگه بود. برادرم مشغول یه خرابکاری مفصل شد و تمام لباساش رو خیس کرد.خیس کرد ها.از اون خیسایی که هیچ کارش نمیشه کرد.. .مونده بودیم چه خاکی به سرمون کنیم توی اون هیر و ویر.لباس اضافی هم نداشتیم که تنش کنیم اونجوری هم نمیشد ادامه داد.لباسورو شستیم و توی آفتاب پهن کردیم .صبر کردیم لباسها خشک که شد راه افتادیم بطرف مغازه موردنظری که خدیجه ماروبرای خرید پفک آورده بود .من اولین بارم بود که به جایی بجزرودمعجن اومده بودم.هم فال بودو هم تماشا.بااینکه باعجله باید برمیگشتیم ولی من محوتماشای مردم حصار وصحبتاشون شده بودم.لهجشون با مال ما فرق داشت.ما حلقی صحبت میکردیم و اصرار داشتیم حروف رو از ته حلقوممون بکشیم بیرون حتی حروفی که اصلا به هیچ جای حلق ربطی نداشتن واسه همین کلمات توی لهجه ی ما حالت خشنی پیدا میکرد.اما حصاریا همچین اصراری نداشتن و نرمتر صحبت میکردن.ما مقطع و بریده بریده گپ میزدیم اما حصاریا کلمات رو کش میدادن واسه همین نوع صحبت کردنشون آهنگین بود.یک جور موسیقی توی صحبت کردنشون بود. مثلا یک دخترخانم ده یازده ساله که سوار خر بود به دوستش که کنار دیوار ایستاده بود همونجور در حال حرکت میگفت”دینه آموزگارما امیه ازتجدیددیاما امتحان بستنه “.خیلی برام جالب بود تااون زمان فکرمیکردم همه ی روستاها مثل هم صحبت میکنندولی لهجه اینا بنظرم خیلی جالبرتر میومد.باخودم میگفتم ماچقدردهاتی صحبت میکنیم اینا مثل شهری ها صحبت میکنن. درهمین افکاربودم که باجیغ خواهرم بخودم آمدم که میگفت “چو بستیی؟ به ازوم درمه روفته ” آخه اون چون بزرگتر ازمن بود تمام مسئولیتها می افتاد گردن اون .اگر قرار بود کتکی چیزی درکار باشه نصیب اون میشد ومن مصون بودم . رفتیم و رسیدیم به مغازه ی مورد نظر.مغازه ای بود کوچیکتر ازمغازه های رودمعجن ولی ازلحاظ خوراکیها متنوعتر.صاحب مغازه انگار خدیجه روقبلا دیده بودومیشناخت خدیجه خودش النگو (چوری )خرید وبرای ما هم پفک.گمانم خدیجه همون بار اول که پفک خریده بود فهمیده بود چیز دندون گیری نیست و باز گمانم خودش از همون اول که راه افتادیم قصد خرید “چوری” داشت و از پفک بعنوان حربه ای برای به راه آوردن ما استفاده کرده بود.چون اگه میگفت “بیاین برم ب حصار چوری واستنم”قطعا ما نمیرفتیم چون “چوری “دیده بودیم و میدونستیم “چوری”ارزش این همه زحمت و مرارت رو نداره وقتی خدیجه از حربه ی پفک استفاده کرد هیچ کدوممون نتونستیم در مقابل چیز ندیده ای مثل پفک مقاومت کنیم و رفتیم. بادومها رو به مغازه دار دادیم و پولش رو پفک گرفتیم.بلاخره به وصال معشوق دست پیدا کرده بودیم.باورمون نمیشد این بسته های قرمزی که پره از تیکه های زردنبوی دراز همون پفک باشه.ولی واقعا اونا پفک بود..
اولین باربودکه پفک رومیدیدیم. اون تیکه های زردنبوی دراز رو که میذاشتی زیر دندوون خرت صدا میکرد. برای بار اول هیجان انگیز بود.بالاخره موفق شده بودیم.حصار رو فتح و پفک رو به دست آورده بودیم.مهم همین بود.ما به مقصد و مقصود رسیده بودیم.مهم نبود که این مقصود ارزش اینهمه راه رو داشت یا نه.مهم این بود که ما چیزی رو خواسته بودیم و به خاطرش تلاشمون رو کرده بودیم و به دستش آورده بودیم. تازه بعدازخرید خدیجه گفت “بچا بیاین برم بخنه دوستمه یک کاره دروم ورگویوم خدشه زود مرم” تازه فهمیدیم غیر از چوری خریدن سفارشی هم به دوست خانوادگیشون که اسمش به گمانم خانق بود داشته میگفت : “دفعه قبل کی خدی پیروم امیه بییم یادش روفته ورگویه ” خلاصه نمیدونم سفارشه چی بود که ما روکلی توحصارچرخوند وبرد درخونه مورد نظر خانمی باچادرگل منگلی اومد دم در و با خدیجه حسابی گپ زدند . ماهم که یک گوشه ای وایستاده بودیم کارمون شده بودحرص خوردن بعدازاینکه کلی تعارف کرد که ناهار بمونیم ولی چون خیلی دیرشده بودوما به خانواده هامون اصلا نگفته بودیم کجا میریم باید خیلی زود برمیگشتیم. بدون اینکه بفکرباشیم گرسنه ایم دوباره راه برگشت رو درپیش گرفتیم. با بچه مریض نمیتونستیم سریع راه بریم چون یکسره حالش بدمیشد.حالش بد میشد ها جوریکه هممون حا لمون گرفته شده بود. حتما باخودتون میگین عجب بیفکر بودن با این وضعیت سه چهار تا بچه کم سن وسال همچی کاری روکردن منم باشما هم عقید ه ام.اما عالم بچگیه و کنجکاوی برای کشف چیزهای ناشناخته. همون مسیر رفت رو در پیش گرفتیم و حرکت کردیم به سمت ده. در راه برگشت ازگرسنگی نای راه رفتن نداشتیم.شده بودیم مثل این مسلمونا توی هجرت به حبشه وسط بر بیابون.از تشنگی و گرسنگی داشتیم میمردیم.فقط یه کفار قریش این وسط کم داشتیم که دنبالمون کنن که نقش اونا رو هم “قچاق برها”توی ذهن ما بازی میکردن وما هر آن منتظر بودیم بیان و مارو بگیرن و توی کوهها تیکه تیکه کنن. توی راه برگشت همش برنامه ریزی میکردیم اگه رسیدیم و پرسیدن چرا دیر اومدین چی بگیم؟ با توافق همه قرار بر این شد که بگیم جای درختای بادوم سرگرم بازی شدیم ونفهمیدیم که دیرشده. کلی برنامه رو بالا پائین کردیم و به صورت کاملا کارشناسانه ای تمام سوالهایی که ممکن بود از طرف مادرا پرسیده بشه رو پیش بینی و برای هر کدوم یه جواب جفت و جور کردیم. از اون دره ی خطرناک که رد شدیم تا تونستیم دویدیم که خطری تهدیدمون نکنه. نزدیکای غروب بود که رسیدیم به تپه ای که رودمعجن دیده میشد.یعنی رسیدیم به “سر خش” .تازه اونجا نفس براحتی کشیدیم.انگار رسیده بودیم به حبشه و از دست کفار قریش نجات یافته بودیم.از سرو کله مون عرق میریخت. همونجا روتپه نشستیم وته پفکارو بالاآوردیم اخه اگه مارو بااون بسته ها میدند که حسابی شک میکردن که ایناچی هست؟ ازکجا گرفتین ؟مغازه های اینجا که ازاینجورچیزاندارن و… دیگه .ازترس خانواده هامون نمیدونستیم چکارکنیم فقط خدا خدامیکردیم پدرامون نباشن.مادرا رو یه جوری میشد سرشون رو پیچوند اما بابا ها تا تهو توی قضیه رو در نمیاوردن و یه کتک هم نمیزدن ول کن قضیه نبودن که. خدارو شکر وقتی رسیدم خونه بابا هنوز ازبیرون برنگشته بود واوضاع یک کم روبراه بود به مادرهم یک چیزایی سرهم کردیم وگفتیم ولی برادرم ازشدت مریضی آش ولاش افتاده بود.چون تمام آب بدنش ازدست رفته بود. فقط خدا رحم کرد که دکتر اون روز توبهداری بود ومادرسریع بردش برای درمان. واین عبرتی شد برای ما که دوباره سرخود کارهایی که درحد مانیست روانجام ندیم.اما لذت کشف چیزهای ناشناخته تا همیشه توی ذهن ما موند.. .
خانم بهار خسته نباشی . من که تا امروز منتظر یک پایان هیجان انگیز و دردناک بودم. فکر نمی کردم به این زودی داستان پایان یابد و شما به راحتی به خونتون برگردید. بهر حال جالب بود بخصوص انجاییکه فکر کردی ما چقدر دهاتی هستیم و این حصاریها چقدر مثل شهریها صحبت می کنند . مگه همون کلمه " بستنه " شهری است. اما در کل داستان خوبی بود و مهمتر از خود داستان، پیام کلیدی و روانشناسی آن بود . اینکه برای رسیدن به خواسته هایتان از کوچکترین تلاشی دریغ نکنید و به قول همان دیل کارنگی " برای هدفهای بزرگ از زیانهای کوچک نترسید" که شما همین کار را کردید.
البته این فکر که لهجه ی ما دهاتی تر از حصاریهاست چندان دوام نیاورد و در امتحانات نهائیه کلاس پنجم که رفتیم حصار کلا من نظرم در مورد لهجه تغییر کرد و فهمیدم لهجه ی خودمون بهتره
جالب بود.اینکه برای یه پفک چهار پنج تا دختر کم سن وسال اونم از راه"سر خش"برن حصار.اما جالبتر این میبود که شما میرفتین و اون مغازه توی حصار پفکاش رو تموم کرده بود.اونجا خیلی کیف میداد.در ضمن علما در مورد اینکه لهجه ی حصاریها بهتر از لهجه ی ماست اجماع ندارند.چون در این صورت رزگ و پیه هم مدعی بهتر بودن لهجه شان شده و کلاه ما پس معرکه میماند.
اولاپفکا تموم میشد چی به شمامیرسید جناب نوروز؟!دوما منم موافقم با نظریه علمااین کلمه آموزگار بودکه منوبه اشتباه انداخت !
بسیار زیبا و روان می نوسید سرکار خانم بهار. سلامت و موفقیت برای شما و تمامی دوستان رودمعجنی در هیتا را آرزومندم.
متشکرم.البته من باب تذکر عرض شود که بااجماع علما حیتا صورت صحیح کلمه میباشد
من که فکر نمی کردم رفته باشید . گفتم حتما شخص یا چیزی مانع رفتنتون شده باشه .اما عجب جراتی.
یک سوال : اون موقعی که لباسهای برادرتون رو شستید خودشون مجا وایستادند ؟ اتاق پرو داشتید ؟
(واین عبرتی شد برای ما که دوباره سرخود کارهایی که درحد مانیست روانجام ندیم.اما لذت کشف چیزهای ناشناخته تا همیشه توی ذهن ما موند.. .)
بالاخره نتیجه کدوم یکیه؟ کارهایی که در حدمون نیست سرخود انجام ندیم یا از تلاش برای کشف چیزهای ناشناخته لذت ببریم؟
در مجموع خاطره ی خیلی خوبی بود و خوب نگارش شده بود حیف که زود تموم شد.
نه جناب منصف متاسفانه کال حصار اتاق پرو نداشت.در مورد نتیجه هم باید بگم پایان داستان از این پایان های بازه البته نیمه باز شما هر کدوم از اون دوتا نتیجه رو میتونین بگیرین.منافاتی با هم ندارن
بهارعزیز جالب نوشته بودی تقریبا شبیه یک سفرنامه بود هرچندازمنظر یک بچه ۷-۶ساله منتظرمطالب بعدیتون هستیم .
ممنون ازلطف شما باید بگم تفاوتش باسفرنامه ناصرخسرو فقط ۷سال بود.
خاطره واقعا جالبی بود ، حالا که فکرشو میکنم می بینم منم از این خاطره ها تو زمان بچگیم کم ندارم ولی اینقدر با جزئیاتش یادم نمیاد.
خیلی عجله داشتین زود تمومش کنین ، جا داشت همینارو تو سه چهار قسمت تعریف کنین.
در کل نشون دادین که این کاره این.
از اون زمان از این بیشتر جزئیات یادم نمیومد لذا کش دادن بیشتر از این ممکن نبود.ممنونم
سلام بهار خانم . در پی تحقیقاتی که اینجانب به عمل اوردم متوجه شدم که آخر داستان یک کمی با بیانات شما متفاوت است . گویی بعد از اینکه به رودمعجن رسیدید ،از آنجاکه هنوز پفک زیادی در دست داشته اید و نمی توانستید همه آنها را بخورید ، برای پنهان کردن آنها به خانه عمه تان رفتید و چون عمه و شوهرعمه تان در مسافرت بودند ، پفکها را در خنپشوی خانه عمه تان قایم کرده و هر روز به آنجا رفته و از پفکها میل می کردید تا زمانی که عمه تان از سفر برگشتند ، همه پفکها تمام شده و تا به امروز غیر از شما چند نفر هیچکس از این ماجرا خبردار نشده است . نقل قول: میرزا
جناب نوسینده محترم ازمنابع موثقی تحقیق نکردیدلطفا اذهان عمومی رومنحرف نکنید.
خانم بهار خسته نباشی . من که تا امروز منتظر یک پایان هیجان انگیز و دردناک بودم. فکر نمی کردم به این زودی داستان پایان یابد و شما به راحتی به خونتون برگردید. بهر حال جالب بود بخصوص انجاییکه فکر کردی ما چقدر دهاتی هستیم و این حصاریها چقدر مثل شهریها صحبت می کنند . مگه همون کلمه " بستنه " شهری است. اما در کل داستان خوبی بود و مهمتر از خود داستان، پیام کلیدی و روانشناسی آن بود . اینکه برای رسیدن به خواسته هایتان از کوچکترین تلاشی دریغ نکنید و به قول همان دیل کارنگی " برای هدفهای بزرگ از زیانهای کوچک نترسید" که شما همین کار را کردید.
البته این فکر که لهجه ی ما دهاتی تر از حصاریهاست چندان دوام نیاورد و در امتحانات نهائیه کلاس پنجم که رفتیم حصار کلا من نظرم در مورد لهجه تغییر کرد و فهمیدم لهجه ی خودمون بهتره
جالب بود.اینکه برای یه پفک چهار پنج تا دختر کم سن وسال اونم از راه"سر خش"برن حصار.اما جالبتر این میبود که شما میرفتین و اون مغازه توی حصار پفکاش رو تموم کرده بود.اونجا خیلی کیف میداد.در ضمن علما در مورد اینکه لهجه ی حصاریها بهتر از لهجه ی ماست اجماع ندارند.چون در این صورت رزگ و پیه هم مدعی بهتر بودن لهجه شان شده و کلاه ما پس معرکه میماند.
اولاپفکا تموم میشد چی به شمامیرسید جناب نوروز؟!دوما منم موافقم با نظریه علمااین کلمه آموزگار بودکه منوبه اشتباه انداخت !
بسیار زیبا و روان می نوسید سرکار خانم بهار. سلامت و موفقیت برای شما و تمامی دوستان رودمعجنی در هیتا را آرزومندم.
متشکرم.البته من باب تذکر عرض شود که بااجماع علما حیتا صورت صحیح کلمه میباشد
من که فکر نمی کردم رفته باشید . گفتم حتما شخص یا چیزی مانع رفتنتون شده باشه .اما عجب جراتی.
یک سوال : اون موقعی که لباسهای برادرتون رو شستید خودشون مجا وایستادند ؟ اتاق پرو داشتید ؟
(واین عبرتی شد برای ما که دوباره سرخود کارهایی که درحد مانیست روانجام ندیم.اما لذت کشف چیزهای ناشناخته تا همیشه توی ذهن ما موند.. .)
بالاخره نتیجه کدوم یکیه؟ کارهایی که در حدمون نیست سرخود انجام ندیم یا از تلاش برای کشف چیزهای ناشناخته لذت ببریم؟
در مجموع خاطره ی خیلی خوبی بود و خوب نگارش شده بود حیف که زود تموم شد.
نه جناب منصف متاسفانه کال حصار اتاق پرو نداشت.در مورد نتیجه هم باید بگم پایان داستان از این پایان های بازه البته نیمه باز شما هر کدوم از اون دوتا نتیجه رو میتونین بگیرین.منافاتی با هم ندارن
بهارعزیز جالب نوشته بودی تقریبا شبیه یک سفرنامه بود هرچندازمنظر یک بچه ۷-۶ساله منتظرمطالب بعدیتون هستیم .
ممنون ازلطف شما باید بگم تفاوتش باسفرنامه ناصرخسرو فقط ۷سال بود.
خاطره واقعا جالبی بود ، حالا که فکرشو میکنم می بینم منم از این خاطره ها تو زمان بچگیم کم ندارم ولی اینقدر با جزئیاتش یادم نمیاد.
خیلی عجله داشتین زود تمومش کنین ، جا داشت همینارو تو سه چهار قسمت تعریف کنین.
در کل نشون دادین که این کاره این.
از اون زمان از این بیشتر جزئیات یادم نمیومد لذا کش دادن بیشتر از این ممکن نبود.ممنونم
سلام بهار خانم . در پی تحقیقاتی که اینجانب به عمل اوردم متوجه شدم که آخر داستان یک کمی با بیانات شما متفاوت است . گویی بعد از اینکه به رودمعجن رسیدید ،از آنجاکه هنوز پفک زیادی در دست داشته اید و نمی توانستید همه آنها را بخورید ، برای پنهان کردن آنها به خانه عمه تان رفتید و چون عمه و شوهرعمه تان در مسافرت بودند ، پفکها را در خنپشوی خانه عمه تان قایم کرده و هر روز به آنجا رفته و از پفکها میل می کردید تا زمانی که عمه تان از سفر برگشتند ، همه پفکها تمام شده و تا به امروز غیر از شما چند نفر هیچکس از این ماجرا خبردار نشده است . نقل قول: میرزا
جناب نوسینده محترم ازمنابع موثقی تحقیق نکردیدلطفا اذهان عمومی رومنحرف نکنید.