شهید علی اصغر نجفی
……
شرح پیدا شدن پیکر شهید:
((…………مدتها بود که در بلاتکلیفی بودیم. پیگیریهای زیادی بهمراه خانواده شهید انجام میدادیم از جمله پرس و جو از افرادی که با ایشان بودند . در سفری که در سال ۱۳۶۶ به اتفاق بعضی مسئولان استان خراسان به جبهه داشتیم از برخی فرماندهان عملیاتی که شهید هم در آن بود پرس و جو کردیم اما نتیجه ای حاصل نشد . به فکر افتادیم که همانند برخی از دیگر خانواده ها که به دنبال مفقود الاثر خود بودند ما هم اطلاعیه ای در روزنامه های سراسری بدهیم . آدرس و شماره ای هم از تربت و هم از مشهد برای دریافت اطلاعات دادیم.اما باز هم خبری نشد.
با این تفاسیر شهادت این عزیز بر ما روشن تر شده بود اما باز هم چراغ امید را خاموش نکردیم . پیگیر بودیم. تا اینکه خبر رسید تعداد زیادی استخوان ، پلاک و وسایل شهدا توسط سپاه و گروه تجسس و پیگیری مفقودین به مشهد آورده اند که در بین آنها شهید نجفی نیز هست……(حسین عبدالهی ) ))
مشهد – سال ۱۳۷۳
صبح یکی از روزهای آخرین ماه های زمستان است .همه چیر مثل روزهای دیگر . خورشید از همان طرفی طلوع میکند که روزهای دیگر.
ترکیبی از زندگی و عادات روزمره با طعمی از انتظار در انتظار خانواده ۹ نفرۀ نجفی است.هر چند انتظار برای هر یک از اعضای این خانواده مفهوم متفاوتی دارد اما بهر حال انتظار با این خانواده عجین شده است.
یک دبستان انتظار می کشد پسر کوچک خانواده را.
یک مدرسۀ راهنمایی انتظار میکشد دختر کوچک(پنجم) خانواده را .
دو دبیرستان در انتظار پسر بزرگ و دختر چهارم خانواده را .
یک دانشگاه در انتظار دختر سوم خانواده است.
به همین شکل دختر اول و دوم خانواده طعمی از انتظار را تجربه میکنند . اما مادر انتظار افزونی دارد. انتظار همسری که قرار بود برای او همسری کند و برای فرزندانشان پدری. اما بجای این دو انتظار سختی بزرگ کردن ۷ بچه را تنهایی به دوش کشید .
این ها همه یک طرف بود اما انتظار یکی از اعضاء امروز به کلی متفاوت از بقیه خانواده است . انتظار او هم رنگ و بویی دیگر دارد و هم به انتظار اکثر اعضای خانواده گره خورده است . یکی از تفاوت های انتظار او با بقیه این است که او می داند انتظارش نزدیک است به سر می آید . فراق خانواده همین روزها به وصال می رسد و بعد از ۱۰ سال دوری به آغوش خانواده باز میگردد. به اصغر خبر داده اند که روز وصال نزدیک است اما هنوز خانواده ازاین موضوع مطلع نیستند.
البته این انتظار به این جمع ۹ نفره ختم نمیشود و دایره آن گسترده تر است . پدر و سایر اعضای خانواده ، فامیل و دوستان به نحوی با انتظار اصغر گره میخورند.
….
اصغر و چند تن از دوستانش در مسیر بازگشت به مشهد هستند. هر کدام در یک جعبه. وزن هیچ یک از جعبه ها از ده کیلو تجاوز نمیکند، چرا که همگی بعضی از اعضای پیکرشان را در وادی عشق بر جای گذاشته بودند. یکی پا و یکی دستش . یکی سر و یکی نیم تنه اش را . خلاصه هر کسی به نحوی.
لحظاتی بیشتر تا رسیدن به مشهد باقی نمانده بود . اصغر در فکر بود. دوران زندگی اش در مقابل چشمانش بود و خاطرات آن از ذهنش عبور میکرد. در انتظار دیدن خانواده بود. آرزو میکرد ای کاش زودتر این انتظار به سر می رسید.
از آن طرف خبر بازگشت پیکر برخی از مفقودالاثر ها به خانواده هایشان هم رسیده بود. به آنها گفته بودند که یوسف شما هم گمگشتگی اش به سرآمده است .
این موضوع باعث شده بود که فضای خانه اصغر نیز کاملا متفاوت از همیشه شود. برخی از کوچکترها که درک درستی از وضعیت نداشتند فقط تغییر فضای خانه را حس میکردند و نه چیز دیگر. بزرگ ترها هم در خفا اشک می ریختند. هر چه می گذشت اشک های نهان آشکار تر میشد. رفت و آمد به پلاک ۶۵ خیابان دهم نامجوی مشهد بیشتر شده بود. خبرهای جدید گوش به گوش منتقل می شد. عاقبت قرار بر این شد ۲تن از اعضای خانواده شهید به همراه همسرش اولین افرادی باشند که برای شناسایی ( شناسایی ؟ شناسایی چه چیز ؟ شما بخوانید دیدار) بروند. شاید واژگان درخور بیان حال و روز همسر شهید در آن لحظات نباشند اما شعر است که اینجا به داد ما میرسد:
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام مستم ،
باز گویی در جهان دیگری هستم ……..
حال دختر و داماد شهید هم بیان دیگری دارد.
اصغر در ساختمانی منتظر ، ۳ عضو خانواده در راه دیدار وی و بقیه اعضای خانواده و بسیاری از فامیل و دوستان اصغر در منزل این دنیایی اش جمع شده بودند. پلاک ۶۵ شده بود محفل گریه و خاطره. هر کس سعی میکرد حرفی ، حدیثی یا خاطره ای بگوید که به نحوی به اصغر ارتباط داشته باشد. گویی هشت بهشت بود و …
برادر شهید با خاطره ای از دوران کودکی شروع کرد :” مرحوم پدر می گفت زمانی که علی اصغر بچه بود چند روز پشت سر هم در زمین های دشت تهرود مشغول خرمن کوبی بودیم. یک روز در حالی که سوار بر دستگاه خرمن کوب به دور خرمن می چرخید سیّد بزرگواری از کنار رودخانه بالا آمد، خدا قوت داد و بدون هیچ صحبتی گفت:حیف این بچه برای تو،درون سینه ی او علم موج می زند، حیف که قدرش را نمی دانی. پس از این موضوع پدرم اجازه می دهد که شهید همراه حجه الاسلام عبداللهی ، حاج علی عیلامی و چند نفر دیگر از بچه های روستا نزد مرحوم حاج شیخ عیلامی (رحمه الله علیه) درس بخواند و در این مدت مرحوم حاج شیخ هر جا مرا می دید می گفت:علی اصغر نمونه است، او خوب درس را می فهمد، من او را قبول دارم و وادارش میکنم که مبایعات مردم را بنویسد.” دستخط آن شهید که بسیاری از مبایعه نامه های رودمعجن را نوشته اکنون موجود است .”
……
پوشش روی اصغر برداشته شد، همسر شهید در حالیکه اشک می ریخت به جمجمه اصغر خیره شد. جمجمه را چند تکه استخوان دیگر هم همراهی می کردند. او به فکر عمیقی فرو رفته بود و با خود می اندیشید که در این معامله چه سودی کرده است .
ادامه دارد ………..
ضمایم: کارت و عکس سربازی شهید
….
مهندس حسامی خبر را که شنید رودمعجن بود . مهندس دوستی دیرینه ای با اصغر داشت . به یاد خاطراتش افتاد . خاطرات ریز و درشتی که با اصغر داشت . به یاد نامه نگاری هایشان افتاد . نامه هایی که هنوز در صندوقچه منزلش نگهداری می شد . نامه هایی که گاهی که دلش هوای اصغر میکرد به سراغ آنها می رفت . نامه هایی که فقط خودش میدانست و اصغر . به امید اینکه شاید روزی اصغر برگردد و آن نامه ها را با هم مرور کنند .
رودمعجن برف شدیدی باریده بود . برفی که نیم متری ارتفاع داشت و همه جا را سفید پوش کرده بود . شنیدن خبر بازگشت اصغر ، هوای برفی و برفِ نشسته بر روی زمین ناخوداگاه مهندس را به چندین سال قبل برد . انگار ماشین زمان مهندس را به سال ششم اسفند ۱۳۶۰برد . دقیقا به اسفند ۱۳۶۰ رفت . زمانی که نامه اصغر به دستش رسیده بود نامه ای که اصغر برایش نوشته و فرستاده بود . نامه ای که خواندنش در این هوا و در میان برفها و با شنیدن این خبر اهمیت صدچندانی داشت .
برادر عزیزم
پس از سلام نامه ات را دریافت نموده و مناسب دیدم که داستان یک روز رفتن بکبگ خودم را برایت بازگو کنم و آن از این قرار است . اول فلسفه اش را بگویم.
اولین روزی که من از بسیج آمدم برودمعجن یعنی ۸/۱۱/۶۰ شبش برف آمد که تا شب بعد دو یا سه مرتبه با پارو برفها را از پشت بم ها انداختیم و چند روز بعد نیز برف آمد و الان هم که نامه را می نویسم برف می بارد .۰۲/۱۲/۱۳۶۰ و این شکل مقابل را که کشیدم پارو می باشد که برفها را می اندازیم لفظ محلی ما ( پَرو ) و الان کوچه ها بقدری برف دارد که از توی کوچه بآسانی می شود به بعضی از منزل ها رفت و اما پاپوش رفتن بکبگ و شکار در سابق چاروق بود و آن چنین بود که کله الاغ یا گاو سر بریده را طوری پوست میکردند که از طرف دهان و چشم و گوش تخت کله یک پا و زیر گلویش یک پا میشد و دور لب پر پوست را سوراخ سوراخ می کردند و یک نخ کلفتی را در آن سوراخ ها می کردند بطوریکه هر دو سر نخ از طرف پاشنه پا باشه و بعد پا را با جوراب یا کهنه می پوشاندند و در میان چاروق می گذاشتند و هر دو سر نخ را محکم بدور پا می بستند ولی حالا با چکمه بکبگ و شکار می روند .
امسال کسی بشکار نرفت ولی سالهای دیگر عده ای که قوی و چابک بودند مثلا ده تا پانزده نفر همدیگر را جمع می کردند و چند تا سگ هم همراه خودشان می بردند و اکثراً به کوه های دربی میرفتند که شکارها آنجا بودند و به شکارگاه که میرفتند تقسیم بندی می کردند و هر نفر را به یک گذرگاه می فرستادند و یک نفر هم سگ ها را می برد و بدنبال شکارها سر می داد که از هر طرف که رفتند نفری که در آن طرف هست بر شکارها مسلط باشد . سگ شکار را دنبال می کرد و نفری که در آن نزدیکی است میرود و او را ذبح می کند و قرار هم براین است که هر کس شکار را گرفت و ذبح کرد کله و جگرش مال اوست و یک ترسیم ناقص در پشت همین نامه از شکار کردن و نام بازه ها و کلاته های دربی را نوشته ام.
و اما کبگ .موقع رفتن بکبگ چند نفر که جمع شدند می روند بکنار ده که رسیدند جار می زنند بدین طریق که با همدیگر یکصدا می گویند ( های بِرِن هُو) هو بر ورن جو
و رفتن من بکبگ چنین بود که یک روز که برف می بارید محمد قانعی ( برادر خانم من ) گفت برویم بکبگ گفتم برویم راه افتادیم بمیان تنگل . سر تنگل که رسیدیم دیدیم که یک عده ای آنجا ایستاده اند و می گویند مردها رفته اند بکمر که کبگها را بپرانند و ما باید مقداری صبر کنیم که اگر کبگها چشمشان به ما بیفتد بطرف دشت نمی آیند و به کوه ها بالا می روند . ما گفتیم شما صبر کنید ما میرویم و خودمان را به آنها می رسانیم .
از اینجا میخواهم بزبان محلی خودمان صحبت کنم:
ای برار ما بِرَفتِم بدَهَن کال کجرا کی رِسیِم (رسیدیم) قانعی برفت ور حدی کمر سِفِد . مو برفتُم وِر سَر جوی اوشور کجراه .دِهَم سر جوی کی بیُم ( بودم ) بیکبار صدا بلند رفت از حدی باغ دِستِگنج :
های تَه اَمَه هُو. هر کِه دهر جِه بو یا دِهَم جاش بنشست یا دپشت درخت یا جای دگه دِ کمی رفت . کوک اَمه از بالای سر همه رد رفت . بِرَف به هنوری تَه دِ زمین کِلبِه مراد لولویی بتَه اَمَه دو سه نفر بدوی ین یک نفر جلو تر رسی کوگر ورداشت مُو همُوجور ور هم سر جوی برفتم تا دهن بزی ( بازه )عباس موسی . خلاصه دو سه دفعه صدا بلند رفت : های کمر سفِد و هنوری امه و هم دو سه تا هم گروفته رفت از آنجه مردا اَمَیَن بِای حد اوشور کی بِرن ورحدی پیش بَر غار حممی . مو هم از حدی بتو نزدیکی سَر یال تِغ بالا مِرفتُم چنی بِیدَم بو کی هم برفار وِر هَم رویُم مِزَه . با خادُم مِگوفتُم اگر گوشتِ کوگ جواهیر بَشَه به همی سرماهاش نِه مَرزَه . خلاصه کَجدار مَرِز هموُجور بالا مِرفتُم بیکبار دی یُم یکنفر از راهی غار حممی از حدِ بتو اَمیه به نِسَر و تا کمرش دَمیان برفایَ و دستاشِر ور روی برفا مِگذرَ و هَی زور مزنه کی بِدَریَه . برار هموجور کی سرما بو صفا هُم داشت . مو هُم از همی حدی تُپه جیغ کیردُم خاب مردی حسابی مگر کوگا د زِر برفایَن کی مَیی بدَرِش یَری.
ادامه دارد …………
…..
ادامه نامه شهید نجفی به مهندس حسامی که مهندس در حال خواندن آن بود
……..بعد کی از میان برفا بدر اَمَه و اَمَه بای حد دییُوم حجی عباس اکبر گوف ای مَرد ور روی برفا مر فتم بِیکباربرفا بِشکست خدا رحم کیرد اگر نه مو پاک بزِر برفا مِرَفتم. بعدن دی یِم مردا ور دای قار حممی بالا رفتن و مرن وردم کمر پیش بر ور حدّی کجراه و چنار ماهُم از همانجه بننَداختیم کی ورهم دَمَن پِشبزهَ بِرِم بالا رَوِم یکی گوف از آنجِه بِه نِه رِن بیا یِن از بالا بِرِن
قانعی کی همراه اونا بو گوف آقا اینا جدیدن شَگَری نِیَن کی بَلَد بَشَن کی نِه بَیید از بالا برن اگر از آنجِه برفتَن و کوگا دییَن تِه وِرمَه گردن سر بالا و دِگَه نِم تَنِم بگیرم شه خلاصه ما کَمه بِستیِم و بعد خورده خورده اَمَیِم بالا گاه وقت مشت برف از روی سنگها ورمیداشتُم میخاردم یک ته نانِ د کیسم کیرده بییُم خَدَی کـَمِه اَجول گاه وقتِ هم از همانها چینگ و لینگ مِکیردم و گاهِ هُم د هوا نگاه مِکیردم و گوش ور صدا بِیم کی کَی جیغ بلند رَوَه کی های به پَیِن کی اَمَه اگر چی مشقت داشت از سرما و خنوکی امّا لِذَّتُم داشت یک دُو دَحفه از بالا کوگار ور پراندن اَمَین بِته چند تا شِه گروفته رفتن و بقی شِه برفتن ور حدی اوشور دَهَمی اَثنا دِ سَعتمم نگاه کیردم دی یُم بظهر کار نِه دَرَه بدون اینکه کوگ بگیرم رهسپار ده رفتم و آقای قانعی از چنار کی ورگردی یَ بو د سرتنگل د سر بَزَه یک کوگ بگرفته بو و به ده اَمَه.
روز بعد قانعی گوف بیا تا امروزم بِرِم بکوگ گفتم دُشنه رادیو اعلام کیرد کی اداره حمایت از حیوانات وحشی گفته چون برف زیاده و پرنده ها از گوشنگی و سختی بشهرها و ده ها پناهنده مَرَن از مردم تقاضا کیرده کی آنها ر شکار نِکنَن و به اونا دَنَه بدهند و مُو نمی یُم. گوف مو از همه بهتر ای کارر انجام دَیُم کوگ اگر از گوشنگی بمیره بده نِه می یَه و موتا حالا نُه کوگر بگروفته یُم وَ دَ خُنَه دَنَه شِ مُتُم و ای قضیه رفتن ما بو و السّلام
و یک قضیه دیگر هم در جای ما برای کسانیکه میروند به کبک و کبک نمیگیرند مطرح است و آن اینکه بستگانشان میروند بدر منزل هفت نفر که فاطمه ای که در آن منزل باشد و از هر منزل یک مشت آرد میگیرند و از آن یک فطیر یا کماچ می پزند و هرکس کبک نمیگیرد مقداری به او میدهند تا بخورد و کبک بگیرد و السّلام از رودمعجن تربت حیدریه علی اصغر نجفی۶۰/۱۲/۰۶))
مهندس همانطور که اشکهایش را پاک میکرد به یاد روزی که نامه اصغر به دستش رسیده بود افتاد . انگار همین دیروز بود .هیچ وقت این نامه را به دقت این بار نخوانده بود. هیچ وقت به این اندازه اهمیتی که اصغر برای حقوق حیوانات قائل بود دقت نکرده بود. ( واقعاً ما هم اینطور هستیم ) این جمله ای بود که از ذهن مهندس خطور کرد و اور را به فکر فرو برد.
لحظه لحظه بر میزان رفت و آمد های منزل شهید در خیابان عشقی افزوده می شد و حلقه ایجاد شده هر زمان بزرگ تر میشد . این بار نوبت به باجناق شهید( آقای حسین عبدالهی ) رسید و حواس همه جمع را با خاطره ای از شهید به خود جلب کرد :
(( فکر میکنم اواخر سال ۵۶ بود ،شبی در منزل با حضور شهید، ۲ نفر که یکی از طرفداران خان رودمعجن و دیگری در ژاندارمری خدمت میکرد حضور داشتند. با شهید در خصوص جنایات شاه صحبت می کردیم و اعلامیه ای از پیامی که امام در نجف داده بودندو مخفیانه بدست آورده بودم را به شهید نشان می دادم. در همین حین آن دو نفر شروع کردند به دفاع از شاه . یکی از آنها گفت مگر شاه مسلمان نیست ؟ این همه مسجد می سازد و…..
این جمله شهید عزیز از یادم نمی رود . ایشان رو کرد به آنها گفت :مگر یزید و معاویه خود را مسلمان نمی دانستند و مگر مسجد نمیساختند و در نماز شرکت نمیکردند ، آیا می توانید جنایات آنها را انکار کنید . شاه هم جنایتکاری مثل آنهاست . این جمله چنان آنها را نارحت می کرد که به من می گفتند دهان شما هنوز بوی شیر می دهد و به شهید می گفتند مواظب صحبت کردن خود باشید . این خاطره و بسیاری خاطرات دیگر از شهید برای من درس است .))
….
حیاط منزل شهید با نزدیک شدن به غروب رو به تاریکی می رفت . لحظه به لحظه شلوغ تر می شد . محفل خاطره گویی گرم تر شده بود و خاطره ها تمامی نداشت . چند خاطره رد و بدل شد و هر کس توجه جمع را به خاطره اش با شهید جلب می کرد . صدای رسای برادر همسر شهید ( آقای محمد قانعی ) توجهات را به خود جلب کرد :
(( حجی علی اصغر به جبهه اعزام شده بود . به خاطر روابط نزدیک و فامیلی مان نامه ای نوشته بود که ما در قرارگاه جهاد سازندگی کار می کنیم و موفق نشده ایم به خط مقدم برویم. من هم برای او نامه ای نوشتم که شما این همه راه را رفته اید که در قرارگاه جهاد باشید ، شما به عنوان رزمنده الان باد در خط مقدم بجنگید و آنجا جای شما نیست .
حجی علی اصغر در نامه ای چنین پاسخ داد :
(( ابابصیر که در زمان اما جعفر صادق(ع) زندگی میکرد چشمانش نابینا بود. روزی به خدمت امام صادق (ع)رفت . امام صادق (ع ) فرمودند : ابابصیر در چه حالی ؟ ابابصیر پاسخ داد : ای آقا جان. کسی که کور و نابیناست چه حالی خواهد داشت . امام صادق فرمودند : نه ابابصیر ، پیروان ما اینچنین نیستند . آنها در هر حالی خدا را شاکرند . نفس هایشان عبادت است ، خوابشان عبادت است .))
او می خواست با این روایت بگوید انسان مومن انسانی است که قلبش با رزمنده هاست ، وی هر کجا باشد خدمتش پذیرفته است .))
برادر همسر شهید هم چنان به خاطره گویی ادامه می داد که کم کم اذان مغرب همه را متوجه خود کرد . افراد برخی در صف دستشویی و برخی هم در نوبت وضو بودند ……….
همان شب ، داخل خانه اصغر
با رفتن برخی از فامیل افراد اصلی خانواده و چند نفر دیگر باقی مانده بودند. فرزندان اصغر هر کدام در حال خود بودند . مگر می شود حال آنها را به درستی توصیف کرد، درست است که در طی سالهای فقدان اثر پدر، به نبودش بیش از بودنش عادت داشتند اما هیچ وقت نور امید حضور از دلشان رنگ نباخته بود. یکی به تنهایی در گوشه ای نشسته بود و یکی در حال راز و نیاز بود و هنوز از سفره نماز برنخواسته بود و دیگری از فرط خستگی به خواب رفته بود .
دختر سوم شهید روی راه پله تنها نشسته بود . اشک ها به آرامی بر گونه اش جاری می شدند . دفترچه خاطراتش را که از دیگران پنهان می کرد باز کرد. خاطراتی که نه روزانه بلکه در غیاب پدر و از پدر نوشته بود . شروع به خواندن کرد :
آخرین دیدار :
در تربت حیدریه درس می خواندم.کلاس سوم راهنمایی بودم. سر کلاس نشسته بودم که ناظم مدرسه مرا صدا زد . وقتی بیرون آمدم دیدم پدر در راهرو ایستاده است . برای خداحافظی آمده بود . مثل همیشه صبور بود و آروم . ازش پرسیدم: بابا نزدیک عیده کی برمی گردین ؟ با آرامش عجیبی جواب داد : هر وقت خدا بخواد . حالا تو درستو خوب بخون تا ببینیم چی میشه . زمانی که خداحافظی کرد و چند قدمی رفت به عقب برگشت و نگاهی معنا دار کرد . درست مثل فیلم ها . ما عید اون سال و هم چنین عید ده سال بعد رو نیز چشم انتظار برگشتنش بودیم . …….
یکی از نامه های شهید :
همچنین می توانید به این صفحات مراجعه کنید:
اصغر ۴
اصغر ۵
نظرات کاربران
با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.
نظرات کاربران