محمد نیکوعقیده 3442 روز پیش
بازدید 466 ۸ دیدگاه

نگاه…..

پشت کوههای بلند
خانه ام
انجا که میبافت
انجا که می انداخت
عمو زنجیر باف دستمالهایش را
جایی که پدر هر بهار
شخم در سینه ی دشت میزد
هزار جوانه از پهلوی زمین میرویید
اشک شوق پیدا می شددر چشم اسمان
وقتی تمام ارزوهایش خوشه می بست
مادر بزرگ شب چهاردهم …..
ماه را از کوزه ی اب
در کاسه ی سفالین میریخت

از جوی وسط باغ….
مادر طراوت را به اطاق می اورد
به دلگرمی سماور می افزود
طولی نمیکشید زندگی خوشرنگ می شد
شیرین می شد تا لبه ی داغ نعلبکی
چه شیرینیهای کوتاهی….

تنگ غروب می بست مادر بند رخت را
به درخت بادام
سر دیگرش را گره می زد به چارقد مهتاب
اندکی بعد
باد پیراهن مرا از بند رخت ربوده بود
با خود می برد مرا
زان پس همسفر باد بودم
مسافر جاده های دور
مسافر دشتهای بکر
از یاد نبرم از کجا می ایم
هرچند نام تو خشکیددر دل چشمه ها
عطش فریادی است
مانده در سالهای سینه ات
احوالت اندازه ی حیتا سوت و کور
قسم به همه پنجره ها
که بسوی تو باز می شود
دلم با تو می ماند

لیک ایمانم به تو بیش میشود
میدانم مردمانت زمان را هنوز از سایه ها می فهمند
ساعتهایشان پس و پیش نمی شود
کاهگل را خوب عمل می اورند
هنوز خاک سفید را پشت بامها میپاشند
فکری به حال نورگیر پستوها میکنند
همانها که کمرهایشان را می بستند مزرعه را با داس میچیدند
سهم باد را می دادند از پاکی خرمنها
نان را می بوسیدند
پینه بر دست و پیشانی شان بود
از طاعت و عبادت
مردمانی که فقه را خوب می فهمند
دعای باران را از حفظ می خوانند
باشند همواره سلامت.

نظرات کاربران

با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. حسین گفت:

    “هنوز خاک سفید را روی بامها میپاشند”
    “سهم باد را می دهند از پاکی خرمنها ”

    یادش بخیر ان سالها که باران زیاد می امد سقفها اب میداد و خاک سفید از گدار دربی میاوردیم پشت بام میپاشیدیم خرمن را با چهار شاخ پاک میکردیم روزها طول میکشید اگر باد می امد افرین به این تعبیرهای قشنگ و یاداوری ان خاطرات دست مریزاد محمد اقا

    1. سلام و سپاسی بیکران
      دوست و همشهری گرامی اقای حسین؟؟؟؟؟؟؟
      از نظر لطف و ارادت شما و یک پیشنهاد به مدیریت سایت اینکه دوباره باب استفاده از اسامی مستعار را برسی کنند گویا اعضا اشتیاق بیشتری نشان می دهند . یاحق

  2. از ماجرای جلاب اوشور که برفتیم به غوطه وقتی امدیم بره ها گم شده بودند چقدر گشتیم دنبا لشان اخری دم غروب در شبدرهای بزی سنگو پیداشان کردیم حالا شناختی؟
    این شعرت مرا یاد همان روز انداخت اگر براش یک شعر بنویسی خیلی جالب میشه :gol: :gol: :gol: :gol: :gol: :soot: :soot: :soot: :soot: :soot: :soot: :soot: :soot: :soot: :soot: :soot: :SS:

    1. سلام علی جان
      دوست روزگار گرمابه و گلستان

      یادش بخیرکمرنگ ترین واژه برای پررنگ ترین خاطره هاست
      ارادت ما به شما همچنان پررنگ است
      اما نه به کمرنگی سعادتمان

  3. وآری
    اکنون دیگر نوبنیانان بالای ده
    خاک سفید بر روی بامها نمی پاشند
    تمدنی نو
    از بُراقِ ایزوگام در زیر نور خورشید
    وچشم آب می افتد از نگاه به پشت بام
    بوی کاه گل در کوچه های پائین ده
    احساس باران را ترجمان می شود
    نگاهِ نسل نو
    در ترقیِ شهر گونه اش گرم نیست
    پیران
    تنها یادگاران دوران صمیمیتند
    با باد سخن میگویند
    با آب نیایش
    وبا زمین سجده را تبیین می کنند
    چای ودیگدان
    هنوزهم طراوت عشق را
    با ، باهم بودنها درآرامشی حقیقی ندا میدهند
    ونان جو
    هنوزهم صلابت روستا را
    وگرم تنور هنوز
    در رخ مادر بزرگِ علی ، راز پختن را

    1. قند دلم اب می شود
      هر از گاهی می نشینم
      پای دیوار بلند حرفهایت
      چه بسا حقایقها
      تازیانه میزنند حرف دلم را.

      پاینده باش و برقرار بمانی سید جان

  4. خیلی پرمعنا ومفهوم بود احسن . ازجوی وسط باغ … مادر طراوت رابه اتاق می اورد

  5. .... گفت:

    هوا گرم بود.آرام بود.«شمور» نمی جنبید.خورشید راست می تابید به کله ی آدم.رفتم کنار خرمن.شاخه های درختان ته«بزه» که تکان خوردند عباس دوید سمت چهارشاخ.باد داشت می آمد و چهارشاخی که پشت هم کپه کپه کاه و گندم را هوا می انداخت . عصر که می امدم به مردان کمربسته ی داس به دستی که «پریستوی» آخرشان را درو می کردند خدا قوت دادم ،یکیشان کمر راست کرد و گفت،«هووووو خدا نگهدار».همه ی اینها لحظه ای بود.به قدر خواندن بند آخر نوشته ات واگر نوشته ای همینقدر، قد همین لحظه ی کوتاه حال آدم را خوش کند کار خودش را کرده است.
    خدا قوت