نگرشی بر نوشته ی حسین مرادی
خاطره ی نقل شده از حجی مراد را باید از زاویه ای دیگر نگاه کرد تا آنچه را حسین مرادی درج نموده به نظر بعید ناید.
آری من هم هضمِ اینکه فلانی یکی از ائمه ی معصومین را به چشم ظاهر در جهانِ فیزیک دیده بسیار مشکل و ثقیل می آید اما اگر از دریچه ی متافیزیک به قضیه بنگریم مشکل حل خواهد شد چون بنده تا کنون چنین قضایا ای را شنیده که هر کدام در نوعِ بیان و بُعد مسئله برای خود فسلفه و دیدگاهی خاص داشته است ، پس اینجانب جهت احترام به روحِ طیب ِ حجی مراد ، آنچه وی سالیان پیش بیان نموده ، حقیر به نظم آورده تا شاید مشکل یحتمل بودن روایت خنثی گردد. اگر وفق نظر دوستان آمد جایِ خوشحالی است و چنانچه از تفکر آنان بعید آمد ، خواننده ی عزیر را تنها ضرر، صرفِ وقتی اندک بر قرائت موضوع خواهد بود .
((خاطره ای از مرحوم ججی مراد ))
“زیارت”
عزیزمن بشنو قصه ای کهن بنیاد
ز خاطراتِ سفر از زبان اُستا مراد
چو عزمِ کوی حسینش به کربلا بنمود
برایِ عرضِ ادب درب ِ خانه وا بنمود
که تا اهالی ده در وداعِ رو یا رو
سفارشِ دعا بکنند بهر حضرتش بااو
در این میان زنِ پیری به چهرِ شاد آمد
ز بَهرِ همسفری جانبِ مراد آمد
حلیمه بود و عصایی زتوت اندر دست
بیامد و دم در، یا علی کنان بنشست
چنین بگفت مرادی حلیمه راکه چسان
تو را سفر ببرم ، بی ریال بی همیان
حلیمه گفت: اگر چه که پیر و فرتوتم
بدان که صاحبِ مرغ و درختی از توتم
فروش آنچه مرا هست در یَدم باقی
که تا روم به زیارت ، به دیدن ساقی
زبانِ استا مراد ش چنین بیان بنمود
پشیزِ ثروتِ او را ، بر او اعیان بنمود
حلیمه گشت غمین و چو ناامید انه
زخانه ی مراد برفت و، نشست در خانه
به اشکِ دیده حلیمه، طلب نمود عباس
به خواب رفت نمودش، صدایِ در وسواس
حلیمه گفت منم پیرِ شب نشین، تنها
بسویِ در تو که هستی ؟ جواب داد سقا
حلیمه در بگشود و به دید ابوفاضل
و شد زدیدن ِ رویش به وصلِ او واصل
حلیمه خواست زند بوسه بر یدِ هستی
ولی بگفت ابوالفضل : زشرحِ بی دستی
به صبحِ زود چو بانگِ سفر مرادی کرد
حلیمه را که غمین کرده بود ،یادی کرد
برفت نزد ِحلیمه ، به پاکیِ نیت
که تا طلب کند از جانبش ، حلالیت
چو دید چهرِ حلیمه که شادو خندان است
بگفت که حالتِ شادِ تو را چه برهان است
حلیمه گفت: مرادی ،کنون ز من بشنو
که من زیارت خود رفته ام ، دگر تو برو
چو شب به دیدن ِعباس چشمِ دل وا شد
مُرادِ من ز زیارت ، وصالِ سقا شد
بسویِ خانه ی ِمن پاگذاشت بوفاضل
شدم بدیدن رویش زشوق ِدل نایل
برایِ باور این ادعایِ صوفی سان
بیا حدیث حلیمه به چشمِ دل برخوان
حلیمه آنچه که دیده ، به چشمِ دل دیده
جدا ز عالمِ فیزیک وآب و گل دیده
حلیمه اشک صفا داده بَهرِ دلداری
رها نموده تن از قیدو بند و مکاری
رها در عالم خلسه، چو صوفیانِ پاک (۱)
بدیده چهره یِ یارش، درعالمِ ادراک
زوصلِ یار در آن دم ، قرار بگرفته
که گوئیا خود ساقیش ، کنار بگرفته
به عشقِ ساقیِ طفلان، گرفته آرامش
دری نگشته باز ز خانه ، بجز درِ خواهش
به ظنِ پاک ِحلیمه ،مراد شد حاصل
و درسِ، صدق وصفا ، بر مُراد شد نازل
صفایِ قلب ِ مرادو حلیمه توأم گشت
حدیثِ قصه ی ِ عشقی، به نوعِ آدم گشت
ارادتیست ز” محزونی” از صفایِ ضمیر
که از زبان مرادی، چنین بشد تحریر
خطاب من به شما ای عزیزِ خواننده
که خواندی و دیدی حدیتی ارزنده
اگر فتاد قبولت ، صفایِ افکارت
و گرنه احترامِ حقیرو بهایِ پندارت
———–
۱- عالم خلسه : عالم صوفیان بی ریا ،دنیایِ بین خواب و بیداری، ربودگی و دلدادگی وچیزی جدا از خلسه ی کاذب دعانویسانِ دروغین.
۲۴/۳/۹۳ مشهد مقدس –سیدجواد محزونی نامقی
:gol:
خدا قوت جناب محزونی.مطلب را دلنشین به رشته ی نظم در آورده اید.
اموری که با باور و اعتقاد آدمیان سرو کار دارد را با عقل سنجیدن چندان روا نیست. به قول آن ریاضیدان فرانسوی«دل دلایلی دارد که عقل از ان آگاه نیست».این امور را میتوان نپذیرفت اما باید به آنها احترام گذاشت.
بسم الله الرحمن الرحیم
درود بر برادر بزرگوار جناب سید جواد محزونی که با استادی تمام گره ها را از هم وا کرده و ما را به فیض کامل میرسانی.!!!!
توئی که با سخنت کرده ای در افشانی
به شعر برده ای از دل غم و پریشانی
تو آن گلی که به گلزار جاودان ادب
هماره می کنی از مهر عطر افشانی
توئی که جان به تن مرده باز می آری
دمی که می کنی از عمق دل غزلخوانی
توئی به مکتب شعر و سخن بزرگ استاد
منم هنوز چو آن کودک دبستانی
توئی امیر دیار سخن که بر سر تست
ز گوهر صدف عشق تاج سلطانی
گهر ز کلک تو می بارد آنچنانکه زمین
ندیده بارشی آنگونه زابر نیسانی
نگفته ام غلط ار گفته ام ابر مردی
ندیده ام چو تو تا حال در سخندانی
ز بسکه شعر تو پر شور و محکم و زیباست
برد هماره ز سر عقل و هوش انسانی
خدا ترا نستاند جواد جان از ما
چو نوح عمر تو گردد دراز و طولانی
:gol: :gol: :gol: :gol: :gol: :gol:
سلام جناب محزونی عزیز شما باید در شاعری ید طولایی داشته باشید از اینکه به نوشته بنده توجه کردید و به قول خودتان به عظمت بزرگان رودمعجن احترام گذاشتید خالصانه سپاسگذارم شما در این مطلب حرف دل حقیر را با زبان شعر به خوبی بیان کردید باز هم ممنونم از شما
درود بر استاد سید جواد عزیز . قلمت سبز و جاویدان باد.لذت بردم.
درود بر عزیزان حیتائی
متشکرم جناب نجفی در رابطه با عقل ودل نیز سروده ای دارم که اگر مجالی بود منعکس میکنم
جناب مرادی از شما نیز سپاسگزارم که بانی نظم بنده شدید.
واما جناب استوار عزیزفکر نمیکند در خصوص بنده ، در وصف ، زیاده روی فرموده اید ، بهر حال ابیات زیر با تمام کاستی هاش تقدیمتان.
صفای ِکلک محبت، شده قرین ما را
فضای شعرسلیمان، بوَد ر هین ما را
شکشته نفسی و طبعِ خضوع ، ممنونم
که دوستان چو ادیب اند و نازنین ما را
به وصف و شیوه ی تحسین نباشدم جایز
صفای قلب شما هست ،صد آفرین ما را
چو ذره دردل هستی ، هماره ناچیزم
به ذره بین نگاهت ، درشت مبین ما را
مرا مبین رفیقا فراتر از شاگرد
که درس عشق و ادب هست، دلنشین ما را
خدای را ز سر صدق، شکرِ روز افزون
که با قبیله ی عشق کرد، همنشین ما را
کجا گُلیم نگارا ، که خود گلستانی
بیا ز شاخه یِ بی گل، دگر مچین ما را
به صف ستاده نگه کن تو خیل مشتاقان
به انتها نظری کن ، چو آخرین ما را
خدا کند که شویم عاقبت بخیر ایدوست
تلطفی زخدا روز ِ واپسین ما را
خجل شدم زنگاه و کلام ِ دلداران
که نیست فصاحت لفظی به آستین ما را
اگر چه آخر ابیات ، لفظ ِ ” ما ” آمد
بدان که قافیه تنگ گشت، ای معین ما را
نگاه ناب ِ سلیمان و طبع محزونی
به توأمان غزلی گشت، این چنین ما را
درود بر سعید عزیز، غزل سرای غریبه
ممنونم از نگاه قشنگت ، پویا باشی وجاری
گفتی ز حکایتها
فصل انجام دیروز بود
یادم از قصه ی مادر بزرگ
بره ناقلا و گرگ
ان کدو قلقله زن
ز مکاری روباه
بازهم زین مثلها بزن
حکایتها چه شیرینند
نسل بعد من
چه میداند راه
وقتی نشانه ها گم شده اند.
درود جناب محزونی.اتفاقا در خصوص این خاطره نقل شده از حجی مراد از پدرم سوال کردم گفتن احتمال داره که همچین چیزی وجود داشته باشه
شعرشما هم به این موضوع زیبایی خاصی داده.موفق باشید. :gol:
جناب نیکوعقیده ازبذل توجه شما متشکرم انشاالله نسل های آینده نیز بتوانند با نگاهی خردمندانه به اسبق در این برهه های دلاویزدل وعقل را چراغی سازند فرا روی خویش
بر قرار باشید
——
سرکار خانم مرادی از اینکه به خواندن این خاطره ی منظوم دل سپردید سپاسگزارم .
روزگاران بکامتان باد.
جناب محزونی احسنت بر شما و بر این ذوق و قریحه سرشار شما
شعر را تا آخر خواندم بسیار زیبا و دلنشین بود
هر چند این قضیه به گفته شما ممکن است امروز به باور خیلی ها ننشیند و هضم نشدنی باشد و بنده هم تأییدش می کنم ولی بنظر بنده این ناباوری و عدم ادراک ما نتیجه ایمان ضعیف ماست و اگرنه با توجه به سادگی، بی آلایشی، خلوص نیت و ایمان قوی که در گذشتگان ما و از جمله در اشخاصی مثل همان حلیمه و یا حجی مراد که از ایمان و اعتقاد قوی اش بسیار شنیده ام ، روی دادن اینگونه امور اصلا دور از ذهن نیست و چه بسا در عالم خواب و خیال حتمی است. از ایمان و اعتقاد و خصوصیات مرحوم حجی مراد اگر توفیقی دست دهد حتما خواهم نوشت