واژه نامۀ رودمهجنی (۲) حرف «الف» و «ب»
با سپاس از همه حیتاییانی که در گردآوری واژهها کمک کردند و با شور و نشاط همراهی نمودند. یادداشت دوم (حاضر) شامل ۱۳۶ واژه از دو حرف «الف» و «ب» است که به همت حیتاییان شکل گرفته است. واژهها با دو رنگ بنفش و سبز جدا شده اند. رنگ بنفش واژههایی است که دوستان حیتایی در یادداشت اول پیشنهاد دادند. و رنگ سبز از یادداشتهای اولیه من است. باز هم اگر از حرف «ب» چیزی به خاطرتان می رسد دریغ نفرمایید.
چند نکته
- تلفظ واژه باید همان باشد که از مردم عادی شنیده میشود. «عردو» با ع غلیظ عربی درست است و نه ارّدو
- املای فارسی واژه ها به صورتی باشد که راحتتر خوانده شود: افتوَ <— افتوه. البته ما آوانگاری لاتین میکنیم تلفظ دقیقتر ثبت می شود
- در این فرهنگ، فقط واژه های رودمهجنی می آید. واژ هایی که در مناطق دیگر با تفاوتهای آوایی اندکی کاربرد دارند چندان مورد نظر ما نیستند؛ مثل خانه / خنه؛ پاشنه/ پیشنه؛ دل/ دیل؛ نان/ نو؛ آب/ او؛ دریچه/ دروچه؛
- جمله و عبارتهای فعلی بلند ترکیبی، در واژه نامه نمیآیند. «ا ته خز» (پایین بیا)) مگر معنای کنایی داشته باشند. یعنی در معنای دیگری غیر از صورت اصلی خود به کار روند. مانند « ور سر اندُخته»: پرروو بیحیا
بدرود
أ |
a |
حرف اضافه، به معنی «به». «أ راه افتی» به راه افتاد. |
ا بر افتی |
a·ba·rof·ti |
به بر افتاد. دراز کشید. |
اَز سرین |
as s·rin |
از دست، بخاطر |
ا رز |
a·rez |
به ریز، رسیده و آمادۀ برداشت. میوه. «اَلوچا اَرِزه»: آلوچه ها آمادۀ برداشت است. |
ابول |
a·bul |
نگهبان باغها ، باغبان. از اسم مرحوم ابول گرفته شده است. |
اجیرق |
a·jirδ |
اجیر، بیدار ، هوشیار |
ازُختَ |
a·zox·ta |
تا آن زمان،تا آن موقع |
انبو |
an·bo |
کهنه، مستعمل. « ارزو خری، انبو خری» ؟؟ ارزان بخری کهنه بخری. |
او دَنَه |
ov·da·na |
آب باریکه ای برای ارتزاق |
اهُ |
oho |
حروف تعجب |
اهُو |
a·hov |
آهای( حرف ندا) |
اهِ |
ehe |
حرف تعجب |
ایقذرگَ |
iδ·zr·ga |
آنقدر – ایقذروک: این قدرکی |
بانکَه |
bān·ka |
دبّه |
بجَد |
b·jad |
به خاطر، زیرا «بجَد تو میم» : بخاطر تو میام |
بختن |
bex·tan |
الک کردن |
بد نَوس |
bd·navs |
بد عادت |
بذینم |
b·zi·nom |
به ذهنم: به گمانم |
بر بغَل |
br·b·δal |
سربالایی، سطح شیب دار |
بری |
bri |
چیدن پشم گوسفندان. برئ: (عربی)پاک کردن. تراشیدن |
بسَوییه |
b·sa·vi·ya |
بسایید. سائیده شده |
اَ تَ فتییَ |
a·taf·ti·ya |
افتاده پایین(روسریت اتفتیی بالا کش روسریت افتاده پایین بکش بالا |
ا پَی |
a·pay |
به عقب، دنبال. أپی خز : برو عقب |
ا ته داش |
a·ta·dāš |
به سمت پایین فرو آمد. شدت گرفت. «بارو اته داش». باران شدت گرفت. |
ا دَلْ کشیین |
a·dal k·ši·yan |
لباس نو را زود پوشیدن |
ابره |
ab·rah |
پارچه پشمیبرای پالتو کار بافتنش را مردان انجام میدادند. |
ابو لی لی |
a·bu·li·li |
نوعی ضربه ی به شدت دردناک که با انگشت به پیشانی زده میشود |
اتشبجس |
a·tš·b·jas |
رعد و برق |
اجّاش |
aj·jāš |
هرگز، ابدا، اصلا . اجاش نمیُم: اصلا نمیآیم |
اجیر |
a·jir |
آژیر: آماده، هشیار |
احترِز |
aħ·t·rez |
احتیاط |
اخَن |
a·xan |
یقه |
ادیال |
ad·yāl |
پتو |
ارِب |
a·reb |
اُریب |
ارْخلُقْ |
ar·xa·loδ |
کت |
ارگینجی |
ar·gi·nji |
نوعی کدو |
ارمان |
ar·man |
قربان. ارمانت : دمت گرم |
اروک |
ar·ok |
لثه |
از خادکو |
az·xād·ko |
از خود کننده. جستجو گر، فضول باشی، |
از خادگر |
az·xād·gar |
از خودگر. جستجو گر، فضول باشی، |
از دستی |
az·ds·ti |
عمدا |
ازا |
e·zā |
باروت سر چوب کبریت |
استغو |
as·t·δo |
استخوان |
استکو |
as·t·ko |
استکان |
اشتوکی |
š·tow·ki |
اشتابکی، شتابکی، شتابزده |
اشکاف |
eš·kāf |
کُمُد |
ال أل |
al·al |
رنگهای متضاد مثل سفید و سیاه |
البِف |
al·bef |
البف دادن. محکم زدن، زدن با شدت. |
الغاج |
al·δāj |
پود قالی که درشت است. |
الغرگیری |
al·δr·gi·ri |
کنگرۀ لبهی بام |
الغیشتک |
al·δiš·tak |
بشکن ردن |
القاج |
al·δāj |
پود ضخیم فرش |
القیژ |
al·δij |
محکم زدن، زدن با شدت. |
المشنگه |
a·lm·šin·ga |
مغلطه |
اله |
a·la |
به رنگ سیاه و سفید |
الیز |
a·liz |
لگد اسب و الاغ. الیزیدن در زبان پهلوی |
انج/عنج |
an·j |
ذره، کم، اندک، عنجگوک خیلی کم |
انجیدن |
an·jin·dan |
پاره کردن و ریز ریز و له کردن طوری که شی ذره ذره شود. |
انچو |
on·čo |
آنجا. آن سو |
اندر |
an·dar |
ناتنی اندر (مادر اندر، برادر اندر، …. ) مادر ناتنی، برادر ناتنی |
او ترّو |
ov·tr·row |
آب و شانه زدن مو . |
او تررُو |
ov·tr·row |
ْب و جارو ، آب پاشی |
او جَری |
ov·ja·ri |
آب جاری. آب کشیدن. آب جاری بر چیزی گرفتن. |
او چر علف چر |
ow·čar a·laf·čar |
آب چر و علف چر. بهای چریدن گله در زمینهای دیگران |
او چک |
ow·čak |
آب چکه. چکیدن آب از سقف به هنگام باران. |
او خوری |
ow·xo·ri |
آبخوری. لیوان |
او دَنه |
ov·da·na |
(آب و دانه): مقدمه چینی برای انجام کاری. |
او دَنی |
ov·da·ni |
آب باریکه یا محل ارتزاق معنی میدهد |
او رِز |
ow·rez |
آبریز، توالت |
او سل |
ow·sol |
آب سیل. سیل |
او قروت |
ov·δ·rut |
قره قروت |
او گردو |
ow·gr·do |
آبگردان. ملاقه بزرگ. ظرفی که بیشتر در اشپز خانه کاربرد دارد. |
اواش |
e·vāš |
یواش،آهسته، البته شاید این کلمه از جنس تفاوت اوایی باشد) |
اوسو |
ow.su |
افسون. درمان گزیدگی حشرات با خواندن عبارات خاص. |
اوگذر |
ow·gzar |
اوگذر: آبگذر، سنگهایی که در عرض رودخانه میگذارند برای عبور از روی آب. |
اووست |
a·vust |
آبستن. برای حیوانات |
اهُک |
o·hok |
حرف تعجب |
اهی |
a·hay |
آهای( حرف ندا) |
ایشتوکی |
iš·tow·ki |
شتابزده، عجول |
آدار بِدار |
ā·dār· be·dār |
مواظبت، نگهبانی |
آرد بریو |
ār·d br·yo |
آرد بریان |
آی |
āy |
نوع، جور. «خدا صد آی مخلوق درَ» |
آی |
āy |
واقعیت. در برابر خواب |
آی آی |
āy āy |
جور واجور. «چو ای کُوشات آی آیه»؟ چرا کفشهایت جور واجور است؟ |
آیاس |
āy·ās |
شب صاف و تاریک |
بَک |
bak |
بوسه از کودکان |
بُنَک |
bon·nak |
لگد پرانی الاغ |
بِ دماغ |
be d·māδ |
قهر |
بْرّوش |
br·ruš |
برش. ۱- برش و تکه پارچه؛ ۲- بُرش و جربزه :درّکَه برّوشه ندره: برش نداره. |
با نمود |
bā·n·mud |
خوش ظاهر، خوش جلوه |
بابا کلو |
bā·bā·k·lo |
پدربزرگ |
بادرنجُوه |
bād·rn·jo·va |
بادرنج، از گیاهان دارویی |
بای |
bāy |
باخت |
بای دین |
bāy·da·yan |
بای دادن: باختن |
بتوْ |
b·taw |
منطقۀ آفتابگیر، محل تابش نور آفتاب؛ بتاب از تابیدن |
بجُی |
b·joy |
وجین کردن. جستجوی گردو بادام بعد از برداشت محصول. |
بجقُلَ |
bj·δola |
تکه نانهایی که هنگام پخت توی تنور میافتد و نیمه خمیر نیمه سوخته میشوند. |
بجید |
b·jid |
راستی، |
بخت |
baxt |
نوعی عنکبوت باپاهای بلند که معتقدند به خانه اقبال میآورد. |
بدر کند |
b·dr·kand |
به در کندن. جهش برای گریختن (برای چارپایان) |
بدر لُقیَه |
b·dr·loδ·δi·ya |
بیرون زده، نمایان |
بذی |
b·zi |
به این؛ بدین. بذی جور: به این شکل |
بر بُغّی |
br·boδ·δi |
زدن به لپ کسی |
بر تنگ |
br·tang |
پهلو، کنار؛ «ور بر تنگش ز» از کنارش [بدون اعتنا] رد شد. |
بر جمه |
br·ja·mah |
بار جامه؛ شبیه خورجین که برای بار روی الاغ میگذارند. |
برج |
barj |
نسبت به؛ در مقایسه با: «پسر د برجی دختر بهتره» |
برزخ |
br·zax |
ناراحت. دلخور. |
برک |
b·rak |
|
برینَه |
b·ri·na |
سوراخی در زیر تنور که از آن هوا به تنور میآید. سوراخ عموما و سوراخ تنور |
بزقیچ |
bz·δič |
علف خوردنی شبیه تره |
بزه |
ba·za |
بازه، کال |
بتیله |
ba·ti·la |
پاتیل. ظرف غذای چوپانها |
بغ |
beδ |
اندازه، مقدار |
بغ |
boδ |
لپ،حدود لپ و گونه |
بغ گروفتن |
beδ g·ruf·tan |
اندازۀ غذا وتوشه را تعیین کردن |
بکار د کار |
b·kār·d·kār |
فضول محل |
بگور که |
b·gor·ke |
برای تصدیق و خرسندی از انجام شدن کاری: «خوب شد که این کار شد». |
بلزَه |
bl·le·za |
رام، اهلی؛ |
بل |
ball |
مانند، مثل، یار |
بلزه |
bl·le·za |
رام و اهلی. گوسفند و گاو. |
بلوسی |
bl·lov·si |
سیلی |
بلوک |
ba·luk |
زگیل درشت، |
بلیش |
ba·liš |
بالشت |
بنِه |
b·neh |
خود را چشم زدن. مثلا یکی میگوید «مو تا حالا ب دکتُر نرفتَیَم» دیگری میگوید «بنُه مَکو. فردا رهی بیمارستان مری». |
بنّک |
bon·nak |
جست و خیز الاغ |
بنچستن |
bn·čs·tan |
نشستن |
بندوری |
bn·du·ri |
کار بسته که باز نمیشود. |
بنه |
b·na |
پستۀ کوهی وحشی. |
بوچ |
buč |
یک لقمه نان، مقدار کمی نان. «یک بوچ نو ِ بِده» |
بود |
bud |
تمام، کامل. «یک طاس بوده بخار». یک تاس کامل را خورد. |
بوردی |
bur·di |
خرمن کوب قدیمی که به گاو می بستند. |
بوک |
buk |
لُپ |
بدماغ |
be·d·māδ |
قهر |
بی نور |
bey·nur |
زشت، بیریخت |
بیده |
bey·dah |
یونجه را میپیچند و برای علوفه زمستانی خشک میکنند. |
بینوج |
bey·nuč |
گهواره |
درود بر دکتر فتوحی عزیز
گر چه بیشتر قریب به اتفاق آواهای ما یکی است ولی این بار با توجه به خط قرمز شما اجازه ی درج لغت بخودم نمی دهم قلمتان همچون اسبق پر بار ودرفشان باد بالاخره ماهم از فیوضات استاد بی بهره نخواهیم ماندف ضمناً هرچه جست وجو کردم حرف ژ در آوای ما وجود نداشت وگویا نامق ما بجای ژ از ج استفاده می کند ،مثل جاکت ، ایجن ، جیگول ، جاندارم و…. .
یا حق
گذاشتن وقت و جدی بودنتون در ادامه دادن این فرهنگ لغت رودمهجنی نشان از مهم و با ارزش بودنش داره
امیدوارم این کار به نتیجه لازم برسه.
خسته نباشید جناب فتوحی
نمیدانم اشکال از حیتاست یا از سیستم من که قسمتی از توضیحات سمت چپ جدول انگار توی صفحه ی حیتا جا نشده اند و دیده نمیشوند.
دو سه تا کلمه ی دیگر که به ذهنم رسید:
اَلغُو بلغُو(alqov blqov):سرو صدا،جیغ و جار
اَنگارکُ(angarko):انگارکن،مثلا
بهُر(bhor):گیج،خواب آلود
بَهر:(bahr):چرت،خواب کوتاه.(مثلا میگویند«بهرم ببور»یعنی خوابم برد،چرتم گرفت).شاید اصل این کلمه «بحر» باشد نه «بهر»
بِرَد(berad):گم،ناپیدا
بِستاک/بِستا(bestAk):صبر کن،بایست
بُر(bor):نوعی گوسفند(میش)به رنگ قهوه ای
بور(bur):سوا شده،جدا مانده(وقتی یک یا چند گوسفند از گله جا می مانند و یا سوا شده و همراه گله نمی آیند در اصطلاح گفته میشود که«بور رفتن»)
بورِّ/بورّی(burre/):تعداد زیاد،انبوه(مثلا میگویند«میستُم بِرُم ب شهر.بوری بچه یه برختن د ماشین دگه جا نرفتم بنرفتم»)
سلام و درود به شما جناب آقای دکتر فتوحی با تشکر از تلاش شما در نگارش و جمع آوری این قبیل لغاتی که شاید بیشتر اونها به گوش من و امثال من که زیاد با این لغات مانوس نبودیم،نرسیده تصور من این بود که این واژه ها فقط در رودمعجن استفاده میشه ولی میبینم بعضی لغات در گفتگوهای اهالی خراسان جنوبی هم دیده میشه.مثلا:بی نور-بغ-برجمه-بای-و اینکه((ارخلق))در متون فارسی مثلا در نوشته های صادق هدایت هست و مخصوص رودمهجن نیست با آرزوی موفقیت روز افزون برای شما
بروش (با تشدید ر) تکه پارچه هایی که با آن پلاس میبافند
سلام آقای دکتر فتوحی
خیلی دل و دماغ داری هنوز
هنوز که هنوزه به یاد رودمعجن هستی خدات خیر دهاد
جالب است که بعضی اصطلاحات رودمعجنی با بایگی تفاوت کلی دارد
من همیشه از غلامحسین خان علی پور جویای احوال هستم بیشتر از آن مشتاق دیدار هم میباشم
تهران آمدید از دیدارتان خوشحال خواهم شد.
علی اکبر علی اکبری بایگی