برف انداز(۱)
«به یاد آسمانی که آن روزها سخاوتمندانه می بارید»
مانده آن وسط.نصفی بیرون و نصفی داخل.سری که بین دو دست آرام گرفته و چشمهای بسته اش معلوم نمی کند زنده است یا مرده.«بوزِ کُفتَر حن عروس»به بغل روی زمین افتاده.آنقدر«بع» از گلویش کنده شده که دیگر نا ندارد. فقط گاهی که درد امانش را می برد سر را بلند می کند، نگاه ملتمسانه ای به «بابا کلو» می اندازد و دوباره سرش می افتد روی زمین.دهانش کف آورده و زبانش بیرون افتاده.چشمانِ درشتِ سیاهِ آرامِ همیشه مهربانش مضطربند و خسته.«بابا کلو» آستینها را تا «زنگیچه» بالا زده.اخمها بیشتر از همیشه روی پیشانی اش گره خورده اند.روی زمین کنار «بوز» نشسته و ذکر از لبش نمی افتد.دستهایش«اَلفچیِ» تنِ بزغاله است.سعی می کند بزغاله را هرجور هست به دنیا بیاورد.مرده یا زنده.بزغاله تا نصفه از شکم مادرش بیرون آمده و گیر کرده. به دنیا نیاید هم خودش میمرد هم مادرش.هوای خانه ی گوسفندها شرجی است.دم دارد.بوی پشکل و شاش تازه، نفس کشیدن را سخت کرده.هوا را که میکشی داخل ریه ها،سینه سنگین می شود.بالای سر «بوز» ایستاده ام.یک چشمم به بابا کلو است و یک چشمم به «بوز».نفسم سنگین بالا پائین می شود.«بابا کلو»پاهایش را میگذارد دو طرف «بوز» با دو دست بزغاله را می گیرد. بسم اللهی می گوید و بزغاله را می کِشد.جیغی از ته حلق«بوز»کنده می شود.از خواب می پرم.نفس نفس میزنم.بدنم داغ داغ است مثل کرسی.حتماً مادر آتش منقل را تازه عوض کرده.یکی دو خاک انداز از خاکسترهای منقل کم کرده و «اَخگَل» های تازه و «جیرق» بخاری را ریخته توی منقل و رویش هم یک خاک انداز خاکستر تا هم «اخگل» ها دوام بیشتری داشته باشند و هم گرمای زیر کرسی قابل تحمل باشد. به خودم که می آیم «لحُف» کرسی را می زنم کنار. سرم را کج میکنم تا ساعت روی دیوار را ببینم.چیزی به ۸ نمانده.از جا می پرم.مادر دارد از قابلمه ی کوچک روحی، شیر توی لیوان می ریزد.چند قطره شیر از لبه ی قابلمه شره می کند روی فرش و مادر زیر لب با خودش می غرد:
-عه عه ورتخته ی مورد شوی اُفتَ. لَو نِمتَ وامندگی.
و انگشت سبابه اش را می کشد روی کناره ی قابلمه .طلبکار میپرسم:
-چو بری مدرسه بِدارُم نِکیردَیِن؟شیفتی صوحبُم مو ای هفته یه
خیز برمیدارم سمت آشپزخانه تا آبی به دست و صورتم بزنم.به در خانه ی «نشست» نرسیده مادر که در بخاری را بازکرده تا سیب زمینی هایی را که برای صبحانه زیر آتش کرده بکشد بیرون می گوید:
-جار زَیَن کی مدرسه تعطیلَ
می ایستم
.
-تعطیلَ؟چو؟!
گویا سیب زمینی ها هنوز خوب «بیک» نکرده اند.درِ بخاری را می بندد.می رود سمت «آلادین» .درِ قابلمه ی روی «آلادین» را که برمی دارد بخار مثل آتش زبانه می کشد و تا «چوخت»بالا می رود و پخش می شود.بوی شلغم می ریزد توی اتاق.چندتا شلغم برمی دارد،همانجور داغ داغ و می گذارد توی بشقابِ ملامین سبز رنگی که نقش بته جقه دارد.شلغم ها صورتی اند و عنابی و سفید و از تن شان بخار بلند می شود.عین تن آدمهایی که توی زمستان از حمام می آیند بیرون.بشقاب شلغم را می گذارد لب پنجره.
-مِیدُر نگا کُ
میروم سمت پنجره.کتری زرد رنگ روی «والُر» است و قوری چینی که «چونَک»اش بند خورده روی سر برعکس شده ی کتری.بخار از لوله ی کتری تنوره می کشد.پنجره بخار گرفته.با دست بخارِ روی پنجره را پاک میکنم.دایره وار.همانقدری که بیرون دیده شود.بخار که پاک می شود سفیدی می کوبد توی چشمم.ماتم می برد.بیرون همه چیز سفید است.سفیدِ سفید.آسمان سفید کوهها سفید درختها سفید زمین سفید.همه چیز یک رنگ شده است.آسمان و زمین به هم دوخته شده اند انگار.برف آمده است.برف می آید .حسابی.دیشب موقع خواب که از «مستراب ته حولی» می آمدم آسمان پر از ستاره بود. صافِ صاف .نه خبری از ابر بود و نه از برف.فقط سرد بود.سوز داشت هوا.کی ابرها آمده اند وکی اینقدر برف باریده ؟!ذوق می کنم.همانجور بدون لباس می دوم سمت در.
-ب کُجِ مری چنو لق لیسک؟بیا زود نوتر باخار جَمَ دبَرت کو خدی محمد برن برفار بنِدزِن
مادر تشر می زند.گوش نمی گیرم.خودم را پرت می کنم توی حیاط.دانه های برف درشت و سنگین می افتند.سفید روی سفید.پشت سر هم.آرام و با حوصله.صورتم را می گیرم سمت آسمان و چشمهایم را می بندم.دانه های برف که روی صورتم آب می شوند شادی تا ته وجودم می دود.
ردپای گربه ای روی برف های بکر «اِیوو»به سمت «مودبَخ» رفته.صدای دو سه تا کلاغ از سمت باغ می آید ولی خودشان پیدا نیستند.لایه ای از مه سفیدِ رقیقی فضای ده را پوشانده.خانه های ده با دیوارهای کاهگلی نم خورده که تا نیمه رنگ اخرایی گرفته اند در زمینه ای از رنگ سفید فرورفته اند.جابه جا روی بام های «احد اوو» آدمها با «پَرُو» های توی دستشان عقب و جلو می روند و گاهی صدای «تُپِ»خفیفی شنیده می شود و صدای خنده ای و های و هوویی که سکوت پاکیزه ی ده را ترک می اندازد.میروم سمت درِ حیاط.در را که باز می کنم نفسم میگیرد.عظمت حجم رنگ سفیدِ روبرو نفس آدم را بند می آورد.«نوروزگل گل» سرتاپا،«گدار میلک» تا جایی که چشم میبیند ،«مون نهالا» تا تهش «تروس» گُله به گُله و «خته» تا جایی که توی چشم است سفید می زنند.دامن از کف می دهم.همانجور با دمپایی می زنم به برف، بی توجه به صدای مادر که پنجره را باز کرده و می گوید:
-خدی سرپَیی ب کُجِ مری؟بیا پوتی د پایت کُ پایات یخ منه
توی «خته»چند ردپای تازه دیده می شود اما «مون نهالا»دوشیزه است.پاک و دست نخورده.انگار با یک فرش سفید تمام«مون نهالا» را فرش کرده اند.آدم هوس می کند غلط بزند روی این همه پاکیزگی.لرز می افتد به جانم. می دوم توی خانه.سر انگشت پاهایم کرخت شده و قرمز.پاها را روی «والُر» می گیرم.مادر سفره را انداخته.بشقاب شلغم ،دو سه تا سیب زمینی که طرفی که سمت زغالها بوده به سیاهی میزند،پیاله ای ماست«مشکی»،کمی پونه خشک،کمی سرشیر و دولیوان شیر و یک پیاله«فلَ».
-فلار کی اَووردَ؟
-زن امیری.زودباش نوتر باخار بِرن برفار بندزِن.زودباش ننه جان ورهم گرد…..
بسمه تعالی
مطلبت مزه ( یک حبه قند ) داد . آن هم قند “عصمت” شکن . سعی کن دفعات بعد قند “خوردی” حواله کنی و الا با این حوصله کم، قید شیرینی اش را خواهم زد .
« مون نهالا » دوشیزه است.(لایک)
و من الله التوفیق.
اون بسمه تعالات!! منو کشته!
همینکه این «نرمه قند» توانسته حضرت اجل افخم اعظم را به نظر دادان بکشاند و توفیق زیارت دست خط مبارک رانصیب این بندگان حقیرِ مشتاق سراپا تقصیر نموده جای بسی مسرت و شادمانی است .سعی بلیغ خواهم نمود که من بعد «نرمه قند»را از این هم «نرمه»تر کنم تا کام مبارک همایونی شیرین شود.سایه ی مبارک قبله ی عالم بر سر ما مستدام باشد
سلام چند دقیقه ای در ۲۲ سال قبل نفس کشیدم.حیف که تکرار شدنی نیست.تشکر بابت زحمتی که کشیدی.
سلام بر قانعی ادام الله ظله.
همان چند دقیقه هم غنیمتی است وقتی چیزی تکرار شدنی نیست.سپاسگزار از وقتی که گذاشتی
با اینکه درس و مدرسه منو گرفتار کرده، خوشحالم که زن و زندگی نتونسته تو را از حیتا دورکنه. امیدوارم همیشه همیقذر پرگاز باشی.
خاطره زیبایی بود از جمله خاطراتی است که اکثراً تجربش کردن. یاد بچگیا، یاد اون برفها و خاطرات زیبایش بخیر
من و حیتا و دوری؟استغفرالله!.حالا پرگاز که نه ولی سعی میکنم نیش گاز رو باشم!
عجب حس های قشنگی. دو سه بار داستان رو خوندم تا دوباره حس قشنگی رو که هر تیکه داستان واسه یه چیز خاص بهم میدادتجربه کنم. از دنیا آمدن بزغاله تا ((باباکلو با اخم بیشتر از همیشه و ذکر رو لبش)) و خوشبحالت که از همه بیشتر بهش نزدیک بودی تا ما که سالی یکبار نهایتا دوبار میدیدیمش اونهم در حدی که از بیرون دم غروب میرسید خونه و بعد از اینکه پیشانی همه مارو میبوسید ما میخواستیم که به هممه ما با خرش سواری بده و اونهم بنده خدا از مجبوری تا جای خونه خر اینکار رو میکرد، و از کرسی و خواب زیر اون و از کتری زرد رنگ لعالبی که هنوز هم برام جالبه و از همه مهمتر تیکه آخر سراسر سفید رنگ شدن ده و از بند آمدن نفست بعد وارد شدن توی هوای کاملا برفی و فرستادن اون هوای خاص به داخل ریه هایت و آخر سر هم اون صبحانه های هوس انگیز و زن امیری خدابیامرز که چقدر خوب بود و خدارحمتش کنه. همه داستان سراسر خاطرات تکرارنشدنی هست که هیچ کدوم اونا دیگه تکرار نمیشه و فقط میشه اینطوری با یاداوریش دلت تسکین بگیره مخصوصا اون برف های چند متری و نفس تازه کن. واقعا زیبا بود و زیبا نوشته شده بود. من که کلی لذت بردم.خداقوت حسابی واسه زحمتی که کشیدی :gol: :gol:
حقیقتش اینه که بودن با باباکلو وهم کلام و هم سفره و همنشین شدن با همچین مردی و مردانی شبیه باباکلو اگر نگم بهترین بی شک یکی از بهترین شانسهای من بود هرچند بعلت سن کم نشد اونجور که باید و شاید از این هم کلامی و همنشینی استفاده کنم.خاطره ی سوار خر شدن نوه های کوچیک باباکلو وقتی از شهر می اومدن توی اون غروبهای خسته ی حاج عباس رو زنده کردی.
متشکرم
سلام بر جناب نجفی
چه خوش گفتی سخن جانا زایام کهن ما را
بلی ،در خواب باید دید،نشانِبرف وسرما را
بخار شلغم وچائی به روی شعله ی والر
فقط باید مجسم کرد ،آن ایام زیبارا
…….
تصویر جالبیست از آن فضای پاک روستا وبی آلایشی ها ی موجود در آن وبقول جناب قانعی بی باز گشت ولی خودمانیم شماهم ماشالله لول بالا بودید چون هم کرسی هم بخاری هم علاالدین و والر داشتید آری جناب نجفی باید خوابشو ببینیم واگر باز مارا کهنه اندیش نخوانند باید عرض کنم یاد باد آن روزگاران یاد باد :gol:
پایدار ومهیشه سبز باشید :gol:
درود بیکران خدمت میرزا جواد اقای محزونی نامقی دامه برکاته:
عرض شود که جناب آقای محزونی حد ما چون نصر بود در زمستان فوق العاده سرد میشد اصلا عجیب سرد بود و ما هم که حسابی «سرمَیُک» لذا بخاری و کرسی تنها افاقه نمیکرد و باید دست در دامن والر والادین هم میزدیم تا اندکی گرما در وجودمان رخنه کند.هرچند خالی از مبالغه هم نمیشود اینجور داستانها.
سایه تان مستدام
به نام خدا
درود بر استاد علی نجفی
مردی که در سخت ترین نبرد زندگی ( ازدواج ) هم پیروز گردید و پس از این نبرد طاقت فرسا به حیتا وفا دار ماند و با انرژی مضاعف خاطرات را جلا داده و فرهنگ و زبان مادری را پاس میدارد گر چه در زبان عامیانه با گفتن آلو دهان انسان ترش نمی شود اما شما علی جان آنچنان تصویری از آن سالها در ذهنمان کشیدی که انگار همین امروزاست و زمان بیرون رفتن از خانه به زنم گفتم پوتینهای من کجاست ؟ زنم خندید و گفت : چیه واز تروشی سفدی خوردی ؟!!
“همه چیز سفید است.سفید سفید.آسمان سفید کوهها سفید درختها سفید زمین سفید.همه چیز یک رنگ شده است.آسمان و زمین به هم دوخته شده اند”
امیدوارم باز هم شاهد آن برفها و آن قلبهای پاک و صمیمی باشیم :SS: :gol:
سلام بر حضرت سلیمان روحی له الفدا.
سپاسگزار از اظهار لطفتان و وتشکر بابت قوت قلبی که به آدم می دهید در باب نبرد سخت و طاقت فرسا و اینجور مسائل.
احسنت بر نگارش دلنشین .زیبا بود یاد گذشتگان افتادم دلتنگی خاصی نسبت به ان سالها پیدا کردم,tanks،،شرمنده بهتر است بگویم خدا پیرتر بیامورزه…..؟
خدا اموات شمار رحمت کنه.
من یک بار هم زورم میاد بخونم چی حوصله ای داری!!!!!!!!!
انصافا نوع نگارش شما عالیه موفق باشید
پایدار باشید جناب اسد اللهی
سلام.مامانم میگه منو برد به دوران کودکی ولی اون زمان ما وقتی شلغم می خوردیم بعدش ماست می خوردیم و شلغم و با سرشیر نمی ذاشتن بخوریم می گفتن شگمت به درد میه.یعنی واقعا شما شگمت به درد نم امیه؟ :YY:
سلام علیک.نخیر.مو مارم مگوف اگر چیزار دهَمخار کنی و احتنا نکنی هچکر نمری!
سلام برجناب دکتر چی خبر ازقوچان؟از اون مطالب جالب قبلی بزار همون که توی گاهنامه حیتا مینوشتین واقعا جالب بود دکتر.
سلام برشماوبرادبیات زیبایتان قلم ناطق شماحاکی ازروح لطیف وذهن خلاقانه شما می باشدازمطالب شماخیلی خوشم امددرودبرشما که ازهمسایه های قدیمی یادی می کنید.سعی کنیددرمطالب بعدی خودتان همه مکان هارارودمعجنی نام ببرید.مثلااشپزخانه که می گفتیم خنه پیشو.
سلام بر شما و متشکر از اظهار لطفتان.
بی شک هدف اصلی این چند خطی که گاهی خط خطی میکنم(البته اگر بتوان برای این ترهات هدفی متصور شد) همین است که در حد توان کلمات و مکانها و اصطلاحات و… رودمعجنی را در قالب داستان یا خاطره ای بازگو کنم که معلوم نیست این نوشته ها چقدر توانسته به این هدف نزدیک شود!
در مورد «خن پِشو» به قول ما یا «خنه پیشو» به قول شما( ما نون را ساکن ادا میکردیم) هم شاید برای افراد مختلف فرق میکرده چون ما به آشپزخانه نمیگفتیم و نمیگوییم «خن پیشو» بلکه «خن پِشو»همانجور که از اسمش بر می آید(خانه ی پشتی،اتاقی که پشت اتاق های دیگر است) حالت انبار مانندی داشت که«اسباب اُوزار» ها و «جول جمبول»ها یشان را در آن قرار می دادند.«خن پشو» دقیقا نقش انباری را داشت.
عالی بود، قشنگتر از این امکان نداشت :Y:
اینکه از مبالغه گذشت و غلو شد، ولی با این وجود ممنون
عالی بود علی جان.من امکان نداره این خاطرات تورو بخونم وچشمام خیس نشه.حیف که تکرارشدنی نیست.مرسی.
سپاسگزارم
سلام خسته نباشیدودست مریزاددارید هممون احتیاج به تلنگوری داشتیم تاازنعمات وبرفهای قدیم داشته باشیم خداخیرت بده که باعث وبانی شدی
خداقوووت جناب نجفی :SS:
بسیار زیبا توصیف کردین
خدا بیامرزه همه بابا کلوهاو بی بی هارا یادی هم از مرحوم زن امیری شد :gol: