محبوبه احمدپور 3959 روز پیش
بازدید 262 ۸ دیدگاه

خاطره روز برفی

سلام به دوستان حیتا

دیشب وقتی خبر تعطیلی مدرسه ها رو از تلویزیون دیدم یاد خاطره ای از چند سال پیش وقتی خودم تو مدرسه ابتدایی رودمعجن درس می خوندم افتادم گفتم شاید خوندنش برای شما هم جالب باشه.

فکر می کنم کلاس پنجم بودم . سر شب برف شروع شد و یک ریز می بارید آخر شب که از شیشه در نگاه می کردم حیاط و اطراف همه سفید پوش شده بود. با خودم گفتم خدا کنه فردا مدرسا تعطیل بشن. صبح که بیدار شدم به مادر گفتم هنوز برف منه . گفت دوشنه دو تا برف انداز مردم از بمباشه برف بندختن . خوشحال گفتم پس مدرسا تعطیله. مادر گفت برقا برفته . جار کی نزین تعطیله یا نه . پس باید برن. با خواهرم آماده شدیم و پوتین های پلاستیکی رنگی را پوشیدیم و راه افتادیم . مادر گفت کوچه شوده خیله برفا در رو همه نمتنن برن از کوچه بالا برن . از خانه که بیرون رفتیم دیدیم بچه های ته محله کهنه هم یکی یکی و به سختی ولی با یک شور و هیجان و با سرصدا و هیاهوی شاد به سمت مدرسه میرن . ما هم آرام آرام راه افتادیم . برف زیاد بود و بعضی جاها تا زانو پا می رفت زیر برف و هی مجبور بودیم برفای پوتین ها رو خالی کنیم. خلاصه به سختی رسیدیم جای مزار . از دور دیدیم آقای مرادی ایستادن وسط راه و بچه هایی که از سمت ما می آمدن با دست اشاره می کردن که برگردین مدرسه تعطیله . وقتی به سختی اون همه راه رو اومدیم و باید برمی گشتیم جا خوردیم ولی واقعا خوشحال بودیم و همون راه رو دوباره برگشتیم. اون موقع فکر نمی کردم اون سختی و برف و رفت و آمدای راه مدرسه از قشنگترین روزای زندگیم باشن.

نظرات کاربران

با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. به نام خدا

    درود بر خواهر خوبم سرکار خانم محبوبه احمدپور

    خاطره شیرینی بود و یاد آور روزهایی که قطعا بر نخواهد گشت بنابر این قدر امروزمان را

    بدانیم تا در سالهای آینده حسرت آن را نخوریم.

    ای کاش ما آدمها کمی به هم اعتماد کنیم،با هم صادق باشیم، همدیگر را باور کنیم…

    به دفتر خاطره ها سری بزنیم،خاطره ها به ما میگویند که قدر امروزمان را بدانیم…

    وقتی کنار آدمهایی هستیم که دوستشان داریم چرا… :SS: :gol: :gol:

  2. نجمه عبداللهي گفت:

    خسته نباشید خدمت محبوبه خانم عزیز. خاطره جالبی بود از اون خاطره هایی که همه ما توی کودکی داشتیم. اما جالب اینجاست که اون زمان به خاطر زیادی برفها مدرسه ها تعطیل میشد ولی حالا برف خیلی کمی که میاد به خاطر سرمای هوا و کمبود گاز تعطیلی رخ میده و گاهی توی روزهای غیر برفی به خاطر آلودگی هوا. حتی نوع تعطیلی ها هم تغییر کرده مثل خیلی چیزهای دیگه که با گذشته کلی فرق کرده :TT: . خداقوت :gol: :gol:

  3. ناشناس گفت:

    چقدر خنک بود

  4. سید جواد محزونی نامقی گفت:

    درود بر خانم احمدپور
    واقعا جالب بود ولی کاش همه خاطره را با همان گویش محلی می گفتید در حین حال قشنگه چون ما را یاد روزهائیکه برف سنگین می بارید ومدارس تعطیل نبود انداخت .یادم هست از خانه ی ما تامدرسه خیلی راه بود به اندازه (دست کم )دویا سه ایستگاه اتوبوس در شهر، ومن یک روزبا کیف پارچه ای که مادر دوخته بود می رفتم مدرسه یک آقائی بنام وظیفه (خدا بیا مرز)یک پارو برف رو سرم ریخت که من زیر برف گم شدم وبعد همسایه ی آنها فهمید ومنو از برف در آورد، و راستی که هنوزم برایم آنروز زیباست، ولی افسوس حالا….؟!
    قلمتان پویا روزارگارتان بکام

  5. @سلیمان استوار
    متشکرم آقای استوار از اینکه همیشه به همه نوشته ها توجه دارید و مورد لطف خودتون قرار می دین.

  6. ممنون نجمه خانم از توجه شما و نظر خوبتون

  7. ناشناس گفت:

    ممنون نجمه خانم از توجه شما و نظر خوبتون

  8. @سید جواد محزونی نامقی
    از نظر و توجه شما هم جناب محزونی سپاسگزارم