آقا اجازه؟!
«برای شروع ماه مهربان! »
دست چپ را می زند زیر چانه و با دست راست دفتر نمره را باز می کند. چشمهایش رو اسم ها می لغزند،از بالا به پایین و به ته که می رسند از پائین به بالا . توی انبوه «ح» ها و «غ» ها و تیک ها و ضربدر ها انگار دارد قرعه می اندازد توی ذهنش بین اسم ها. چشمهایش که ثابت می شوند قرعه به نام یکی خورده است. از پشت میز بلند می شود. می رود چفت بخاری گازی که شیشه ی داخلیش شکسته و شعله اش آبی-زرد می سوزد.دستهایش را روی بخاری به هم می مالد.نگاهش می افتد به پنجره و دانه های برفی که از پشت پنجره سبک رد می شوند.
-خانی
نگاهش را می اندازد به ردیف دوم
-بیا بخون
صدایش آرام است.سعی می کند جدی باشد.
خانی سرش را از روی دفتر «پاپکویش» بلند می کند.می ایستد.دست راستش را بالا می آورد با انگشت سبابه ی برافراشته.
-آقا اجازه؟
کمی صبر میکند.مِن و مِن که نه، فقط کمی صبر می کند.انگار که خجالت بکشد.سرش را کمی خم می کند.صدایش خفه است.
-آقا اجازه ما ننوشتیم.
زبانش را روی لب پائینی می کشد.با دو انگشت شست و سبابه کنار چمشها را می مالد. سرش را دو سه بار به این طرف و آنطرف تکان می دهد.نگاه سنگینی به خانی می اندازد.
-که ننوشتی. چرا ننوشتی؟
دستها را روی بخاری نفتی نیمه زنگ زده ی کلاس که بچه ها ده دقیقه ی پیش شیرش را تا ته باز کرده اند و حالا شعله ها دارند درِ بخاری را از جا می کَنند به هم می مالد .میزش را کشانده تا چفت بخاری و زیپ کاپشن کرمش را تا زیر گلو کشیده بالا.کلاس سرد است.عباس با پوتین ها ی نیم ساق مشکی پشت به تخته و رو به بچه ها ایستاده.سرش را انداخته پایین.انگشتش لای دفتر مچاله شده ی «مرکز تهیه و توزیع کالا»یش مانده. دفتر و دست آویزانند مثل دماغش که هر دو دقیقه یکبار میکشدش بالا.عباس می لرزد.از سرما یا از ترس یا از هردو.
– کره خر با تویم.چرا ننوشتی؟
تشر می زند.عباس از جا می پرد. دماغش را تا ته میشکد بالا.سرش پایین است.تا به خودش بیاید باز دماغش آویزان شده.زور میزند تا چیزی بگوید.حریف دماغش نمی شود. کلافه می شود.پشت دست را می کشد روی دماغ.
-آقا بخدا دُشنه تا نیصبی شَو ورَّد بوزمِ دُورَ مِزَیِم.بِ رَد رُفتَ بو
از روی صندلی که بلند می شود،عباس بوی خطر را می شنود و پس می کشد. رسیده نرسیده به عباس صدای «شترق» توی کلاس پیچیده و دماغ آویزان عباس پخش شده روی گونه اش.
-کره خر چرا دروغ میگی؟هفته ی پیشم که ننوشته بودی بوزتون بی رد شده بود؟
«بوز» را مثل عباس می گوید.عباس هنوز دماغش را جمع و جور نکرده که صدای «شترق» دوم کلاس را سردتر از قبل میکند.انگار بخار ی خاموش شده.اشک ها از گونه های خشکی زده ی عباس راه میگیرند به سمت چانه.عباس که تعادلش را از دست داده، خودش را جمع و جور می کند. خِل و اشک را قاطی هم بالا میکشد .
-آقا ب مرگ پیرم هفته ی پِش نووشته بی یِم امبا دفترمِر دخنه ترقَز دَیَ بی یِم
دستهایش را می کند توی جیب شلوار کتانش. قدم می زند به سمت در ورودی .دستها را از جیب شلوار در می آورد و پشت سر می دهدشان به هم.برمی گردد سمت کلاس.
-خیلی خب حالا که دفترت هست همون انشآء هفته ی پیشت رو بخون
خانی سرش را می اندازد پایین.سرخ می شود.دفترش را از روی میز برمی دارد.ورقهایش را بی هدف کمی عقب و جلو می کند.
-آقا اجازه؟
باز دست راستش را بالا می آورد با انگشت سبا به ای که روی انگشت های بسته شده باز مانده.
–آقا اجازه.خُب ما…
حرفش را می برد.
– تو چی؟ها؟من اگه شما گوسا له ها رو نشناسم باید برم بز چرونی.که هفته ی پیش نوشته بودی و دفترت رو جا گذاشتی ها؟
می رود سمت میز.شلاقی را که به طرز هنرمندانه ای با سه لایه سیم سفید بافته شده، از روی میز بر می دارد.
-دستت رو بگیر بالا کره خر.بالا ،بالاتر
دستش همانجور بالاست با انگشت باز مانده ی سبابه.سرخیِ توی صورتش دویده تا پشت گوش.چشمهایش را انداخته کف کلاس.
-بشین نمیخواد چیزی بگی
آرام می گوید.از پشت میزش بلند می شود.می رود تا کنار پنجره که عقب کلاس است و روبروی تخته سیاه.دانه های برف توی هوا چرخ می زنند و آرام می نشینند روی هم. از دیشب سه برف انداز برف آمده.همینجور ادامه پیدا کند دو سه روزی راه بسته می شود و آخر این هفته هم نمی شود رفت شهر.اعصابش خراب تر می شود.بر می گردد سمت بخاری.نگاهش می افتد به عباس که روی نیمکت نشسته و دست های کوچکش را زده زیر بغل . اشک و خل قاطی هم توی صورتش می لولند. دیگر نه دستی مانده که پاکشان کند و نه نفسی که بکشدشان بالا.شلاق را میکوبد روی میز.برمی گردد سمت کلاس.از کنار خانی که رد می شود دستش را می گذارد روی شانه اش.خانی همچنان سرش پایین است و چشمهایش کف کلاس. خم می شود.دهانش را می برد دم گوش خانی.
-دیگه تکرار نشه……
باز آمد بوی ماه مدرسه. دلم لک زده برای مدرسه. خیز داستان ( منظور اوجش ) از جمله (آقا بخدا دُشنه تا نیصبی شَو ورَّد بوزمِ دُورَ مِزَیِم.بِ رَد رُفتَ بو) بود . همچون داستانهایت استوار و صورتی باشی عزیزم.
بنام خدا
سلام
درود بر استاد عزیز جناب نجفی
خاطره شیرینی بود و یاد آور درس و مشق و املا و انشا و غیره……
ما که علی جان یک عمر انشا نوشتیم. به خصوص انشای علم بهتر است یا ثروت و در این راه دود چراغهای لامپا و گردسوز و فانوس و…. استنشاق کردیم و آخر کار هم نفهمیدیم کدام یک بهتر است ؟ همچنانکه نفهمیدیم مرغ اول بوجود آمد یا تخم مرغ؟ و ایکاش وقتی که دروغ می گفتیم معلم ما هم به یک پس گردنی اکتفا می کرد. در هر حال هر آنچه بود گذشت
یاد باد آنروزگاران یاد باد
بوی خاک و رقص باران یاد باد
یاد باد آنروزگار و مدرسه
درس جغرافی حساب و هندسه
:gol: :gol: :gol: :gol:
سلام پسردایی عزیز خوبی خوشی واقعا یادش بخیر د او روزا صوحبا مارم برم قارمه د موت تی نونه مگذاشت دمون کیفم.آفتابه ر پور او د لو رزینا رومر مشوش نخونامر ور مداشت مگوفت برن کی ایمروز شومبه یه دستار نگا منن.نامردی مدیر چنو از تی دیل بچار مزه کی خدا مدنه و خدا امبا حالا بچا سوار معلماین هچ حسابه نمبرن واقعا یادش بخیر
درود.مطلبتون واقعا زیبا وحس آمیزی بالایی داشت وقتی که خونده می شد کاملا همون جملاتی رو که نوشته بودید میشد حس کرد.خسته نباشید :SS:
خودمو سر کلاس تصور میکردم. دلم خیلی براش سوخت.داستان خیلی قشنگی بود.خسته نباشید
داستان زیبایی را نوشته اید وما را به یادآن زمان انداختیدوآن زمان یعنی دهه پنجاه خیلی بدتر رفتار میکردند یادش بخیر خسته نباشید
علی کامیاب
نمیدونم چرا ولی حس داستان های قدیمت رو نداشت حاجی، یا ما حسمون تغییر کرده یا تو…
ولی هنوز هم همون دقت به جزئیات توش هست هنوز هم “بوز عباس” توش هست و خل و اشک و غیره
با عباس بیشتر همذات پنداری کردم تا معلمش
انشا نوشتن همیشه جزو گندترین کارهایی بود که می باید انجام میدادم دوران مدرسه.
البته همیشه انشاهام از بقیه کلاس بهتر بود ولی روزی که قرار بود بنویسم روز مرگم بود!
مشابه خاطره عباس رو من هم دارم، یکبار که موضوع انشامون تعطیلات عید نوروز بود منم هیچ چی ننوشته بودم، عدل اسم منو خوند معلم. منم با اینکه ترسیده بودم ولی خودم رو نباختم رفتم جلو و یک صفحه ای رو باز کردم از دفترم و شروع کردم به خیال بافی و داستان سر هم کردن. همش حواسم به معلم بود که نیاد دفترمو ببینه یا آخرش نخواد زیرشو امضا بزنه. خلاصه بخیر گذشت!
بموقع و بجا بود ولی مانفهمیدیم بخاری گازی بود یا نفتی .اگر نفتی باشد و شیرش هم تا آخر باز باشد آنوقت داستانی مشابه دانش آموزان شین آباد پیدا می شد که کم و بیش همه کسانی که در کلاسشان بخاری نفتی بوده خاطره مشابهی از آن دارند.
یه لحظه به حال پسرک بغض کردم ولی خوب معلم بیچاره هم باید دق دلی نرفتن به خونش به شهر رو سر یکی در میاورده دیگه :VV: . البته زمانی که ما دبستان میرفتیم یادمه بیشتر مارو از سیاه چال و این جور چیزها میترساندند و بحث زدن کمتر بود ولی گاهی هم که میزدند با خط کش به کف دست بود یا هم قلم لای انگشتان که البته این مورد رو بیشتر توی مدارس پسرها بکار میبردند. منم دلم خیلی هوای دوران دبستان رو کرده دورانی که به هیچ عنوان دیگه نمیشه برش گردوند حتی برای یه روز. ولی از همه اینا گذشته از درس انشا گفتین درسی که برای من اینقدر جذابیت داشت که همیشه تکالیف سخت رو انجام میدادم و انشا رو میذاشتم واسه آخر شب که با خیال راحت تا جایی که میتونم بنویسم و همیشه هم انشاهام واقعا حرف نداشت و مورد تشویق قرار میگرفتم. خداقوت علی آقا مطلب به جا و زیبایی بود. :gol: :gol:
آفرین عزیزم داستانت خیلی روان , زیبا و مفهوم بود :YY: همونطور که آقای مدرسی گفتند! واضح بود دو روایت موازیه که هم زمان نقل میشه یکی مربوط به روستا و شاید گذشته(روایت عباس) و دیگری مربوط به شهر و در زمان حال(روایت خانی) :VV:در پایان متذکر میشوم این شیوه ی نگارشت اگه هوس بود یکبار بس بود :YY:
متشکر از لطف همه ی دوستان.اگر دیدید که داستان کمی (یا شاید هم بیشتر از کمی)گنگ بود اصلا به گیرنده ها دست نزنید که کلا اشکال از فرستنده بود.گمانم بهتر بود یک توضیح مختصری جهت بهتر خواندن شدن میدادم که ندادم و حالا هم دیر شده.البته این مدل آزمایشی بود و امیدوارم(امیدوارم فقط)در مدلهای بعدی نقایص بر طرف شود.بازهم تشکر میکنم از همه ی دوستانی که وقت گذاشتند برای خواندن.
سلام بر اقای نجفی خوش ذوق مطلبی زیبا اما نه برای ماه مهربان
تاحدودی مطلب رابرای تحصیل در کذشته قبول دارم ولی نیم نکاهی هم به حال نمایید جرا که در مدارس حالا واقعا بوی مهربانی احساس می شود یا ما اینکونه کار می کنیم از قلم زیبایتان بوی طراوت می اید
سلام اقای نجفی خوب بود ولی اول سال تحصیلی خوب همه روناراحت کردی.