سبکبالان 4313 روز پیش
بازدید 180 ۱۱ دیدگاه

اصغر (قسمت ۵)

حیاط منزل شهید با نزدیک شدن به غروب رو به تاریکی می رفت . لحظه به لحظه شلوغ تر می شد . محفل خاطره گویی گرم تر شده بود و خاطره ها تمامی نداشت . چند خاطره رد و بدل شد و هر کس توجه جمع را به خاطره اش با شهید جلب می کرد . صدای رسای برادر همسر شهید ( آقای محمد قانعی ) توجهات را به خود جلب کرد :

(( حجی علی اصغر به جبهه اعزام شده بود . به خاطر روابط نزدیک و فامیلی مان  نامه ای نوشته بود که ما در قرارگاه جهاد سازندگی کار می کنیم و موفق نشده ایم به خط مقدم برویم. من هم برای او نامه ای نوشتم که شما این همه راه را رفته اید که در قرارگاه جهاد باشید ، شما به عنوان رزمنده الان باد در خط مقدم بجنگید و آنجا جای شما نیست .

حجی علی اصغر در نامه ای چنین پاسخ داد :

Image(02)

(( ابابصیر که در زمان اما جعفر صادق(ع) زندگی میکرد چشمانش نابینا بود. روزی به خدمت امام صادق (ع)رفت . امام صادق (ع ) فرمودند : ابابصیر در چه حالی ؟  ابابصیر پاسخ داد : ای آقا جان. کسی که کور و نابیناست چه حالی خواهد داشت .  امام صادق فرمودند : نه ابابصیر ، پیروان ما اینچنین نیستند . آنها در هر حالی خدا را شاکرند . نفس هایشان عبادت است ، خوابشان عبادت است .))

 او می خواست با این روایت بگوید انسان مومن انسانی است که قلبش با رزمنده هاست ، وی هر کجا باشد خدمتش پذیرفته است .))

برادر همسر شهید هم چنان به خاطره گویی ادامه می داد که کم کم اذان مغرب همه را متوجه خود کرد . افراد برخی در صف دستشویی و برخی هم در نوبت وضو بودند ……….

همان شب ، داخل خانه اصغر

با رفتن برخی از فامیل افراد اصلی خانواده و چند نفر دیگر باقی مانده بودند. فرزندان اصغر هر کدام در حال خود بودند . مگر می شود حال آنها را به درستی توصیف کرد، درست است که در طی سالهای فقدان اثر پدر، به نبودش بیش از بودنش عادت داشتند اما هیچ وقت نور امید حضور از دلشان رنگ نباخته بود.  یکی به تنهایی در گوشه ای نشسته بود و یکی در حال راز و نیاز بود و هنوز از سفره نماز برنخواسته بود و دیگری از فرط خستگی به  خواب رفته بود .

دختر سوم شهید روی راه پله تنها نشسته بود . اشک ها به آرامی بر گونه اش جاری می شدند . دفترچه خاطراتش را که از دیگران پنهان می کرد باز کرد. خاطراتی که نه روزانه بلکه در غیاب پدر و از پدر نوشته بود  . شروع به خواندن کرد :

آخرین دیدار :

در تربت حیدریه درس می خواندم.کلاس سوم راهنمایی بودم.  سر کلاس نشسته بودم که ناظم مدرسه مرا صدا زد . وقتی بیرون آمدم دیدم پدر در راهرو ایستاده است . برای خداحافظی آمده بود . مثل همیشه صبور بود و آروم . ازش پرسیدم: بابا نزدیک عیده کی برمی گردین ؟ با آرامش عجیبی جواب داد  : هر وقت خدا بخواد . حالا تو درستو خوب بخون تا ببینیم چی میشه . زمانی که خداحافظی کرد و چند قدمی رفت به عقب برگشت و نگاهی معنا دار کرد .  درست مثل فیلم ها . ما عید اون سال و هم چنین عید ده سال بعد رو نیز چشم انتظار برگشتنش بودیم . …….

scan0009-2

یکی از نامه های شهید :

scan0001

نظرات کاربران

با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. ناشناس گفت:

    سبکبلان خرامیدندورفتند مرابیچاره نامیدندورفتند سواران ازسرنعشم گذشتند فغانهاکردندامابرنگشتند کجارفتندمردان بی ادعا کجارفت اسیرسوزدعا کجارفتندشورآفرینان عشق علمدارمردان میدان عشق اگردیرآمدم مجروح بودم اسیرقبض وبسط روح بودم دربازشهادت رانبندید به مابیچارگان زانسونخندید رفیقانم دعاکردندورفتند مرازخمیرهاکردندورفتند رهاکردنددرزندان بمانم دعاکردندسرگردان بمانم باتشکرازگروه سبکبالان که بااین عکسهامارابه آن دوران باصفا بردند :SS: :SS: :SS: :SS: :gol: :gol: :gol:

  2. سلام به روح پاک تمامی شهیدان واقعا جالب بود دستتون درد نکنه واقعا من همیشه زندگیدر اسایش خود وخانوادمو مدیون شهدای پاک هستم برای شادی روحشون صلوات :SS: :SS: :SS: :gol:

  3. نجمه عبداللهی گفت:

    گروه سبکبالان چه عجب چشممان به جمالتان روشن شد!! از قسمت قبلی خیلی وقته میگذره و تقریبا داستان رو فراموش کرده بودم. خیلی جالب بود مخصوصا دیدن عکس جوانی های شهید نجفی و همچنین عکس دیگرشان . و از همه جالبتر نامه ایشان بود. جالب اینکه اول از همه به باجناقهایشان عرض ارادت کرده اند و دیگر نکته جالب البته برای من آدرس منزلمان بود که ایشان توی نامه ذکر کرده بودند آدرسی که تقریبا از یادم رفته بود و الان با دیدن آن توی نامه یادم آمد که قدیمها که بچه بودیم همیشه برای آدرس دادن اون رو بکار میبردیم که الان دیگه اینطورنیست. و دیگر اینکه شهید نجفی در حدود سی سال پیش چه ادبیات جالبی را در نوشتن نامه بکار میبرده اند با اینکه سطح تحصیلات ایشان معمولی بوده است. بسیار خداقوت به گروه سبکبالان عزیز :gol: :gol: (کاش بتونیم یکم از زرق و برق زندگیمون فاصله بگیریم و یه چیزهایی رو یادمون بیاد شهدا خیلی خیلی خیلی …. به گردنمون حق دارن)

  4. ممنون از گروه سبکبالان.یاد همه شهیدان بویژه شهید نجفی گرامی باد.

  5. چه جمله ای
    ما عید اون سال و هم چنین عید ده سال بعد رو نیز چشم انتظار برگشتنش بودیم …
    من خیلی درکش کردم انتظار چیز تنفر امیزه.
    دختری را که پدر در سفر است
    روز و شب چشم امیدش به در است.
    یادش گرامییییییییییییییییی

  6. مرادي گفت:

    من هم به نوبه خودم خداقوت و دست مریزاد عرض میکنم خدمت گروه سبکبالان.
    احسنت بر شما . کاری بسیار نیکو انجام می دهید. عکسها و تصاویر هم در کنار نوشته به آن جذابیت خاصی بخشیده.
    یاد شهید نجفی گرامی باد. خداوند همه شهدا و از جمله شهید نجفی را غریق رحمتش بفرماید.

  7. زهره مرادی گفت:

    جنگ تنفر آمیزترین چیزیه که به نظر من تو زندگی همه جولان میده حالا چه مستقیم چه غیر مستقیم.خانواده ای که یه عزیزشو از دست میده با هیچ چی تسکین پیدا نمیکنه هیچ چی.چیزایی که بقیه میگن همش تعارفاته و درمان نیست.تا بوده جنگ بوده و خواهد بود.هیچ راهی هم براش نیست.جنگ رو دختر بچه ای میفهمی که تا دیشب دست نوازش پدر رو سرش بوده و امشب نیست.جنگ رو پسر بچه ای میفهمه که تا دیشب عزیز پدر بوده و از امشب رنج کش بقیه خانواده.جنگ رو زنی میفهمه که تا دیشب سایه شوهر روی زندگی خودشو بچه هاش بوده و از امشب سایه تنهایی.جنگ رو مادری میفهمه که تا دیشب قربون سرتاپای فرزند رشیدش میشده و از امشب سرتاپای خودش نم نمک آب میشه از غصه.جنگ رو پدری میفهمه که تا دیشب نور چشماش رو میدیده و حظ میکرده و از امشب نور چشماش کم کم ب زوال کشیده میشه.جنگ رو خواهری میفهمه که تا دیشب همبازی برادرش بوده و رازدار هم و از امشب همبازی قاب عکس برادرش.جنگ رو برادری میفهمه که تا دیشب شانه به شانه ی خالص ترین رفیق زندگیش برادرش قدم بر میداشته و از امشب شانه به شانه دیوار حرکت میکنه.جنگ رو بعضی از ما نمیفهمیم…

  8. پروین مدرسی گفت:

    بسیار عالی و خواندنی بود .روحشان شاد.

  9. طیبه عبدالهی گفت:

    با سلام خدمت سبکبالان عزیز از ان جایی که من نمی توانم به سایت سر بزنم به خاطر مشغله کاریم ولی وقتی ابن متن بسیار زیبا را خواندم بر ان شدم که نظرم را بنویسم> دقیقا رفتم به اوضاع واحوال ان موقع من این خاطره ی دختر سوم شهید را ار زبان خودش شنیده ام> زمانی که کوچک بودم شهید هر وقت از منطقه می امد یا عازم بود سری به ما می زد × هیچ کاه چهره اش را از یاد نمی برم خاطرش شاد ممنون از این که مرا به خاطرات ان زمان بردید

  10. ناشناس گفت:

    درآستانه دهه فجر یاد شهید راگرامی میداریم اوکه باشجاعت تمام فریادالله اکبررادرفضای رودمعجن قبل ازنهم دیماه طنین اندازنمودودرمفتخر بودن رودمعجن بهقم شهرستان تربت سهمی بزرگ داردامیداست راهش ادامه داشته باشدومردانی در این روستاشجاعانه ازدستاوردهای زیبای انقلاب دفاع نموده تاباردیگرافتخارکنیم که رودمعجنی هستیم ومحیطی داریمبدور ازهر گونه پلیدی انشاالله

  11. محمدعباسي رودمعجني گفت:

    اصلا قشنگ نبو.حال نکیردم