علی نجفی 4247 روز پیش
بازدید 105 ۱۷ دیدگاه

سینما ۲۲ بهمن(۲)

دوباره سوار مینی بوس قرمز رنگ آقای غلامی شدیم.کمی تو شهر چرخید و یک جایی پیاده مان کرد.از مینی بوس که پیاده شدیم “از پای تا به سر همه سمع و بصر” شده بودیم تا سینما را ببینیم یا کسی بهمان بگوید این سینما کجاست.سینمایی نمیدیدم.گیریم که میدیدم مگر میدانستیم چه شکلیست که بفهمیم سینماست.از مینی بوس که پیاده شدیم به صفمان کردند.مینی بوس که حرکت کرد و جلو دیدمان باز شد یکباره یکی از بچه ها گفت:

-هُونه.اُ سینمایه.(۱)

نگاهها همه متوجه روبرو شد. روبروی ما مقدار پله ی سنگی بود که به  یک ساختمان ختم میشد.ساختمانی مثل خیلی از ساختمانهایی که در شهر وجود داشت.ساختمانی ساده بی هیچ شکل  عجیب و غریبی.هرچه چشم دواندم و به روبرو خیره شدم چیز خاصی دستگیرم نشد. از نظر من آنجا سینمایی نبود از بغل دستی پرسیدم :

-سینما دکُجیه؟

بغل دستیم نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:

-خر کور.چشماتر قشنگ واکَش.نمبینی د روی دِوال اُ خنه نووشتَ سینما بیست و دوی بهمن(۲)

نگاه کردم.راست میگفت. سردر همان ساختمان  ساده، با خط سبزِ رنگ و رفته اما بزرگی نوشته شده بود سینما ۲۲ بهمن.چرا ندیده بودمش؟ گویا آنقدر منتظر دیدن چیز عجیب و غریبی بودم که باورم نمیشد همین ساختمان ساده سینما باشد.به صف از خیابان رد شدیم.پله ها را بالا رفتیم.موقع بالا رفتن از پله ها جلوی پایم را نگاه نمیکردم.نگاهم به سینما بود وساختمانش.چشم ازش بر نمیداشتم.کم کم که پله ها را بالا رفتیم سردر سینما مشخص تر شد.کنار در مردم صف بسته بودند و از پنجره ی کوچکی که رو به اتاقکی باز میشد و کسی توی آن بود چیزی میخریدند وبعد از یک در شیشه ای بزرگ وارد سینما میشدند.بالای در یک عکس خیلی بزرگ نصب شده بود.توی عکس یک آدم ریشی نورانی(که به قول مادر نور اسلام داشت)  چیزی روی دوشش گذاشته بود و به سمت هلی کوپتری که بالای سرش قرار داشت نشانه رفته بود.هلی کوپتر را قبلا توی ده دیده بودم.یک بار که آمد نشست بالای کوه بالاسر مدرسه وکل مدرسه را با آمدنش به هم ریخت.سمت چپ عکس چند مرد بودند که نگران به آن مردی که چیزی روی دوشش بود و به سمت هلی کوپتر نشانه رفته بود نگاه میکردند.آن ته عکس هم زنها و بچه هایی بودند که انگار از ترس هلی کوپتر توی شکاف کوه قایم شده بودند.گوشه و کنار عکس هم پر بود از آتش.گوشه ی سمت راست بالا ی عکس با خط سفید درشت نوشته شده بود”عملیات کرکوک”.جان کندم تا با آن سواد نیم بند دوم دبستانیم این اسم را بخوانم .کرکوک را با انواع زیر و زبرها خواندم . تعداد زیادی اسم آدم هم با خط ریزتر  زیر این اسم  نوشته شده بودند.نه میدانستم عملیات چیست و نه کرکوک.محو عکس شده بودم.مرد نورانی چشمان نافذی داشت که بدجور آدم را جذب میکرد..تقریبا هیچ کس نیمدانست معنی عملیات کرکوک چیست.بچه ها شوخیشان گرفته بود و به عملیات کرکوک میگفتند”عملیات کرتوک”و بعد تحلیل و تفسیر میکردند که احتمالا توی فیلم دیگچه ها را میگذارند و “کرتوک”میکنند و آنچیزی هم که روی دوش مرد نورانی قرار دارد یک “کرتوک”بزرگ است.در بین همین تفسیرهای محققانه یکی از بچه ها که ظاهرا قبلا  فیلم جنگی دیده بود بادی به غبغب اندا خت و گفت:

-خر دِوَنا کرتوک د کوجه بو؟اُ آرپی جی هفتیه درو کُل اُ مرتکَ(۳)

توی نخ مرد نوارنی  و “کرتوک” بزرگ روی دوشش بودم  که یکی یک کلوچه دادند دستمان و همان مسئولمان تذکر داد که کلوچه ها را نگه داریم تا داخل سینما وقتی فیلم شروع شد بخوریمشان.اما اکثر بچه ها  همان لحظه ترتیب کلوچه ها را دادند و خیال خودشان و مسئولمان را راحت کردند.دوباره به صف شدیم و خیلی منظم و باکلاس از در بزرگ شیشه ای وارد سینما شدیم.یک سالن کوچک بود که در و دیوار آن پر بود از انواع و اقسام عکسها.کمی منتظر شدیم و بعد از یک در چوبی رنگ وارد یک سالن بزرگ کردنمان.سالن پر بود از صندلی.منظم و به ردیف کنار هم.تا حالا اینقدر صندلی را کنار هم ندیده بودم.سالن تقریبا پر بود از آدم.من هاج و واج سالن را و صندلیها را و آدمها را نگاه میکردم.آدمها هم برگشته بودند وما بچه دهاتیها را که داد میزد اولین بار است وارد همچین جایی میشویم نگاه میکردند.سرو صدا میکردیم و هرچه مسئولمان “هیس”و “سیس “میکرد کسی گوشش بدهکار نبود.پدر مسئولمان و آن مرد داخل سینما که جای آدمها را برای نشستن تعیین میکرد درآمد تا ما را روی صندلیها نشاندند و مجابمان کردند کمی آهسته تر ندید پدید بودنمان را جار بزنیم.خود صندلیها هم شده بودند اسباب تفریح بچه ها.تا از رویشان بلند میشدی بسته میشدند و این خودش بساطی درست کرده بود که هی بچه ها بنشینند وبلند شوند وسرو صدا راه بیندازند.من کلوچه به دست مثل بچه ی آدم روی صندلی نشسته بودم و خیره به جلو، محو پرده ی قرمز رنگ چیندار بزرگی شده بودم که سر تا سر جلو سینما را گرفته بود و چشم میدواندم تا آن تلویزیونی که مردم تویش فیلم میبینند را پیدا کنم.از تلویزیون خبری نبود.کم کم سینما پر شد.تقریبا همه ی صندلیها آدم داشت. اندک اندک بکر و ناشناخته بودن محیط برای ما از بین رفت وسر وصدای بچه ها هم کمی کمتر شد.در همین حین پرده ی قرمز رنگ از دو طرف کنار رفت.پشت آن یک دیوار سفید رنگ که صاف نبود و کمی انحنا داشت با حاشه ای سیاه رنگ پیدا شد.بعدها فهمیدم پرده ی اصلی سینما همین دیوارسفید با حاشیه ی سیاه است.سرو صدای مردم تقریبا خوابید و ناگهان برقها خاموش شد.سینما دقیقا عین یک گور تاریک شد………

ادامه دارد……………………………………………

۱-اونا،اون سینمایه

۲-کور.چشمات رو قشنگ باز کن.نمیبینی روی دویار اون خونه نوشته سینما بیست ود وی بهمن

۳-دیوانه ها کرتوک کجا بود؟اون آر پی جی هفته روی دوش اون مرد

نظرات کاربران

با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. افرا بهشتی گفت:

    :gol: خیلی قشنگ بود،
    :gol: میگم ماشالله حافظه قوی ای دارینها!شگفتا بعد این همه سال جزئیات عکس سر در سینما رو دقیقا یادتونه :OO:
    :gol: یه سوال، “ترکوک” به چه معناست؟
    :gol: راستی اون هلی کوپتره تو ده چیکار داشت؟
    :gol: بچه های هشت ساله رو بردن عملیات کرکوک ببینن؟ اوه مای گاد!!! :OO:
    :gol: “خر دِوَنا کرتوک د کوجه بو؟اُ آرپی جی هفتیه درو کُل اُ مرتکَ”خیلی با مزه بود( :U:
    :gol: مرسی که خیلی سریع رفتین سر قسمت دوم

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      اعتراف میکنم جزئیات پوستر از اون زمان یادم نمونده بود.بعدها پوسترش رو دیدم و بهش دقت کردم هرچند کلیتش رو هنوز یادمه چون اولین پوستر سینمایی بود که میدیدم.
      “ترکوک”نه”کرتوک”.یک چوب بیست سانتی با علامتهای مشخص که برای اندازه گیری مقدار شیر هرکس توی دنگا(دمگاه،دامگاه)استفاده میشه.انشا الله توی داستان دنگا مفصل بهش میپردازم
      اون هلی کوپتر و امدنش به ده ونشستنش روی کوه بالاسر مدرسه و بهم ریختن کل مدرسه خودش یک داستان سوائیه که به موقعش یکی دو قسمت در خدمتتون خواهم بود.
      اینکه بچه های هشت ساله رو بردن عملیات کرکوک خوب چاره ای نداشتن چون اولا انتخاب دیگه ای نبود ثانیا فیلمش مناسبتب بود ثانیا بچه های بزرگتر هم بین ما بودن
      قسمت سومشم آمده است میخام همزمان با اختتامیه ی جشنواره بذارمش:)
      متشکرم از حسن توجهتون

  2. یاس گفت:

    خیلی جالب مینویسد واقعا استعدادیه که هر کسی نداره :OO: از جمله من :soot: قدر این استعداد ذاتیتون رو بدونید در ادامه ی حرف افرای عزیز :Y: فکر میکنم که کلا رودمهجنیها حافظه های خیلی قوی دارن چون بابای منم همینطوریه وقتی خاطره تعریف میکنه سال و ماه روز و ساعت :OO: رو همه رو یادشونه حالا منم رودمعجنی زاده ام ولی دریغ از یه جو حافظه :YY: باید همیشه حساب کنم تا بفهمم سال چند دیپلم گرفتمو :SS: ….. خیلی جالب بود ممنون. :gol: :gol: :gol: :SS: :SS: :SS:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      من الان دقیقا نمیدونم چند سالمه دو ساعت پیش شام چی خوردم.کارهای روزانه رو که همش رو فراموش میکنم .گاهی ایمان میارم که الزایمر گرفتم بعد اونوقت شما میگین حافظه ام قویه؟.یادمه پنج ابتدایی مادرم باهام ریاضی کار میکرد دو ساعت و ربع میخواست به من بفهمونه که اگه حسن دو متر پارچه بخره از قرار متری ۷۵ ریال حسن چند ریال باید بپردازه؟و من عمرا نفهمیدم چند ریال باید بپردازه جوری که مادر اخرش با عصبانیت گفت:«عنه ادمم ایقذر کُر ذیهن مبو؟».ولی وقتی پای تعریف خاطرات میافته فریم به فریمش یادم میاد.
      متشکرم حضرت یاس

  3. وازوم هوووووووووو
    این داستان خدا رو شکر علاوه بر اینکه عالیه داره مثل آدمیزاد مسیرش رو طی میکنه و به حاشیه نمیره . البته اگه بازم یه دفعه هوس نکنی در ادامه به مایحتوی شکم یکی از بچه ها که داخل سینما به اندرون لاکی فرو می رود بپردازی. یا یه فلاش تانک ( ببخشید فلاش بک ) بزنی عقب و بری سراغ زندگینامه کرگدن ( ببخشید کارگردان ) فیلم عملیات کرکوک و بگی بچه اش یه زمانی از حوالی رودمعجن رد شده یا یه دفعه متوجه بشی زن تنومند داره با ماشین رشیدی از جلوی سینما رد میشه و هوس سینما میکنه و میاد داخل و جای تو رو غصب میکنه و………..
    بخش های رودمعجنی اش خیلی باحال و طنز بود . :SS:
    یادش بخیر سینما رفتن دوره دبستان و راهنمایی . سر ظهر سگ رو با نانچیکو میزدی تو آفتاب نمیرفت بیرون من می رفتم سینما . گاهی اوقات نهایتا پنج شش نفر تو سینما بودن .این شبها که جشنواره فجره و شبها سینما ملت شده پاتوق ما. تو این چند شب که یه فیلم خوب ندیدم و به همشون رای متوسط دادم. تا چی پیش بیاد شبهای دیگه .

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      به به حضرت منصف ادام الله ظله.چه عجب پیدات شد تو حیتا.شنیدم جشنواره همون دوزار فرصتی هم که برای سرخاروندن داشتی ازت گرفته.خدایا رویک تو و جشنوارر نبینم.
      البته چند جا وسوسه شدم به حاشیه بپردازم چون که حدیث داریم که”الحاشیه اهم بالمتن”ولی خوب گفتم بذار یه بارم مرتکب گناه بشم و به این حدیث متواتر عمل نکنم.
      هوووووووووووووووووووووو

  4. الهم ور تخته افته ای سینما ۲۲ بهمن تربت. تا وقتی بود فیلمهایی را که میگذاشت چند هفته پیش توی خانه امان دیده بودیم حالا هم که خرابش کرده اند که خوب نیست دیگر.
    همین هم باعث شد که هیچیوقت نتونم یک فیلم درست و حسابی توی سینمای تربت ببینم.جالب اینکه زاهدان هم یک سینما داشت که تونستیم یکی دو تا فیلم روز رو توش ببینیم اما با اجازتون اون رو هم چند وقت پیش تعطیل کردن.(الهم گلوی همشه بغمه کنه) :MM:
    علی هووووووووووو خدا قوت هووووووووووووووووووو :gol:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      چیه هرجا میری در سینماهاش رو تخته میکنن؟البته از وقتی از تربت رفتی شنیدم عملیات ساخت سینما ۲۲ بهمن شروع شده تابستونا که میای باز عملیات متوقف میشه.سعی کن تو هم بلوچستان اقامت دائم بگیری شاید مردم تربت از نعمت سینما بهره مند شدن
      خدا نگهدار هوووووووووو

  5. پاییزان گفت:

    خوب طبیعیه که این داستان نباید زیاد حاشیه داشته باشه چون زمانبندی مشخص داره وگرنه فکر کنم کلی حاشیه بامزه و خنده دار توش پیدا میشد! :YY: . این عملیات کرکوک رو یادمه فکر کنم ماهم با خانواده رفتیم سینما ولی اصلا یادم نیست که چه جوری بود فقط یادمه یه فیلم جنگی بود خوب طبیعیه که تو اون سن وسال ما، هدف از بردن ما به سینما فقط این بوده که یه جایی رفته باشیم و یه مقدارکی خوراکی هم خورده باشیم :OO: . راستی نمیدونستم که خاله گرامی هم سرشون تو حساب و کتاب بوده و با شما ریاضی کار میکردن خیلی جالب بود. :gol: :SS:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      اختیار دارین.شما خاله رو دست کم گرفتی.متاسفانه اجازه ندارم که در مورد اکابر و اینجور داستانا اینجا چیزی بنویسم وگرنه اونوقت حقایق اشکار میشد.یک بار اقدام به نوشتمن کردم که از طرف مقامات امنیتی خیلی محترمانه گفتن در صورت انتشار گُرُم گو میباشد..
      متشکر حضرت پائیزان هوووووووو

  6. اووو عملیات کرکوک یکی از قشنگترین فیلم های جنگی دوران بچگی بود، ولی ما اینقدر سینما نرفتیم که تلویزیون مجبور شد این فیلم رو پخش کنه، از اون فیلما بود که ایرانیا تا دلشون میخواست عراقی میکشتن و امتیاز جمع میکردن و مرحله ها رو با بیشترین امتیاز ممکن رد میکردن تا رسیدن به غول آخرش، از اونجا که ممکنه بخوای در ادامه فیلم رو تحریف یا تعریف کنی بقیش رو گند نمیزم بهش.
    ولی یادمه اون زمانی که تلویزیون فیلم رو پخش میکرد فقط ما تلویزیون رنگی داشتیم، همه فامیل هم جمع شده بودند خونه ما که عملیات کرکوک ببینیم با هم.

    سینما ۲۲ بهمن هم به خاطرات کودکی پیوست، تنها فیلمی که به خاطرش بلیط گرفتیم و رفتیم سینما ۲۲ بهمن ، فیلم بوتیک بود، بقیه خاطرات من از سینما فیلم های جنگی بود که بلیطش از این ور اون ور می رسید و ما هم میرفتیم. این اواخر دیگه حتی ادارات هم بلیط هاش رو نمیخریدن.
    البته مردم هم حق داشتند، فیلم ها وقتی در تربت روی پرده میرفتن که یک دور تمام کشور رو گشته بودند و مردم هم سی دی خش دار فیلم رو دو سه بار دیده بودند.

    داستان این دفعه شبیه این سریال های مناسبتی شده که با ضرب سیلی به تاریخ پخش میرسن. منتهی بر خلاف اون ها کار قابل تقدیری از کار در اومده، منده نباشی هووووووو

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      اصلا بهت نمیاد مدیر بوتیک بین باشی.تو ته سلیقه ات به این فیلمای جمشید هاشم پور میخوره.اون فیلم قدیمیاش که کچل بود و همه رو گیم اور میکرد!!!
      راستش همش دنبال یه بهانه ای بودم این اولین سینما رفتن رو یه جوری بچسبونم تنگ حیتا.به قول معروف«مدام موخ موخام مکیر» تا اینکه جشنواره ی فیلم فجر شروع شد و منم دیدم تنور داغه گفتم بچسبونم تا از دهن نیفتاده!!!
      ور زمی چوسبی کندَ نری هوووووووووو

  7. نوه ديگه گفت:

    سینما تربت رو فقط یکی دوبار رفتم اونهم با همین اردوهای دانش آموزی . ولی فیلمش اصلا یادم نیست .
    از اون هلی کوپتره هم خوب یادمه . چه روزی بود. خاطره خیلی شیرینی از اون حادثه در ذهنم مونده. بویژه با حضور محمود امیری خاطره ماندگارتر شده . . خواستس بنویسی میتونی یک کمی روی حافظه من هم حساب کنی :Y:

    راستی چرا اجازه انتشار اون شعر رو ندادی . او روز کی ورگوفتی عیبه ندره . خوشحالم مری . خاب مرد مومن میستی زحمت تایپش بری مو بگذری . یک روز کلنگش بیوم کی اَاِآُ هاشر بگذروم . مرغ نری ایلاهم :MM:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      اتفاقا دارم دنبال بهانه ای مناسبتی چیزی میگردم که ان قضیه ی اومدن هلی کوپتر رو یه جوری قالب کنم به خلق الله..زمانی که این هواپیمای بدون سرنشین امریکایی رو گرفتن بهانه ای خوبی بود ولی من یادم نبود!!!
      در مورد اون شعر من واقعا شرمنده ی شما شدم.من اصلا نمیدونستم اون شعر چی هست و از اون جایی که از قدیم وندیم در زمینه ی شعر و شاعری حافظ و مولوی رو در ردیف خودم قرار میدادم(هرچند این مال قدیماست الان دیگه اون دوتا رو هم ادم حساب نمیکنم)پیش خودم گفتم هرچه باشه نباید چیزی خیلی افتضاحی باشه لا اقل در حد واندازه های اگر ان ترک شیرازی به دست ارد دل مارا،یا ،رو سر بنه به بالین جانا مرا رها کن هست ولی وقتی شما منتشرش کردی دو دستی ور تی سرم کُفتم و فریاد یا ابالفرض سردایم کی این واز چیشیه؟من شخصا از زحمات شما بسیار سپاسگزارم و میدونم برای این زبان شریف رودمعجنی زیر و زبر گذاشتن چه مکافاتی داره ولی واقعا شعرش خوب نبود.یعنی فاجعه بود تقریبا.من از اون روز هنوز از شوک شعر بیرون نیومدم و هنوز توی خودمم و دارم فکر میکنم که واقعا اونو من گفته بودم؟بازهم از زحمات شما نوه ی دگه بسیار سپاسگزارم وعذر خواه که به زحمت افتادین.
      متشکرم

  8. آشنا گفت:

    خوبه این مناسبتها پیش میاد که توخاطرات مدفون شده ات را به خلق الله قالب کنی
    ازاکابر گفتی وزمانی شنیدم که حاج خانم بادوستاشون در راه کسب علم ازشما جلو افتاده بودن
    وشماها روهیچی حساب نمیکردن آنچنان علاقه به آموختن درایشان زیاد بوده که تاتکالیفو انجام نمیدادن ازغذاخبری نبوده درس پارچه حسن وسنگ سوراخ بین دانش آموختگان اون زمان نقل محافل بوده اگه تونستی جالبه دراین موردهم بنویس موفق باشی :SS:

  9. گفت:

    من هزار بار سعی کردم داستان های شمارو بخونم اما نتونستم.همش از نصفه ی مطلب ولشون کردم.ولی تا اونجایی که خوندم قشنگ بود. :YY:

  10. امین حاتمی گفت:

    سلام علی جان خوب هستی شما امیدوارم هر جا هستی موفق و پیروز باشی همانطور که پیروز بوده ای و هستی