مریم علی پور 4664 روز پیش
بازدید 203 ۱۲ دیدگاه

بازگشت اسرا (قسمت سوم)

آنچه گذشت:
عده زیادی از اهل محل که بیشتر زن و بچه بودند برای تماشای تلویزیون که قرار بود اسرای بازگشته به وطن را نشان بدهد ، در خانه حجعباس جمع شده بودند. خانه بسیار شلوغ بود و دیگر جایی برای نشستن نبود. تلویزیون هنوزدرست نشده بود و تلاشهای دختر و پسر خانواده هم برای تعمیر آن حاصلی نداشت . در همین بین حجعباس پدر خانواده که گوشه اتاق کنار سماور نشسته بود و گویا از این وضعیت بسیار به تنگ آمده بود(این از چایی هایی که پشت سرهم میریخت و میخورد مشخص بود) خطاب به زنش حجی فاطمه فریاد زد:
– چو پس اینا نِمییّن ۱

و حجی فاطمه در حالیکه یک دیگ زودپز بزرگ در دست داشت و صدای صوت آن خانه را از جا کنده بود، از آشپزخانه وارد اتاق شد و گفت:
– اَمَیَن . د دَم دَرَن . تا مَهْلَه برِشِه چای بِرِز تا سرد روَه ۲
همه نگاهها به سمت حجی فاطمه رفت و برای چند لحظه سکوت حکمفرما شد. این سخن حجی فاطمه و این دیگ زودپز بزرگ خبر از یک میهمانی می داد . خدای من میهمانی ؟ آنهم در این وضعیت با این شرایط ؟ اصلا چند نفرن ؟چگونه میخواهن بیاین؟ کجا میخواهن بشینن؟

و حالا ادامه داستان:
حجعباس تمام لیوانهای سینی را برای مهمانها لب به لب پر از چای کرده بود تا به محض وارد شدن اونها رو نوش جان کنند. انگار حجعباس خیلی گرسنه بود و میخواست هرچه زودتر شام بخورد. مهمانها به پشت درب خانه نشیمن رسیدند. درب تا نیمه باز شد چون بیشتر از آن نمیشد باز شود ، پشت آن آدم نشسته بود. مهمانها یکی یکی و با زحمت وارد اتاق شدند. دختر بزرگ حجعباس، شوهرش، ۲تا بچه هایشان،‌خواهرحجی فاطمه، شوهرش و ۴ تا بچه هایش . روی هم ۱۰ نفری می شدند.
زهرا خواهر حجی فاطمه به محض ورود نگاهی به دوروبر انداخت و روبه خواهرش گفت: خواهر چو ایقْذر اَدم دْخَنَتِیَن ؟ مگر چی خْبَره ؟ ۳
– حجی فاطمه: ورمْگَن ایمْشَو مَیَن اسیرای ده ر نشون دَن . ای بندای خدا هُم امییَن تلوِزون نگا کنن. ۴
– زهرا : خاب خواهر جان چی واجیب بو ورمگوفتی تا نِیّم . حالا مَیِم دکوجه بنشینم؟ ۵
از طرفی حق با زهرا بود. در این وضعیت خواهرش نباید مهمان دعوت می کرد. اما از طرف دیگر هم حجی فاطمه حق داشت. او از کجا میدانست که قرار است مردم به خانه آنها بیایند و حالا هم که آمده بودند نمی توانست بگوید بروید که مهمان داریم . البته الان که بزرگ شده ام و به این قضیه فکرمی کنم میبینم که تقصیر ما بوده ، کار ما خیلی زشت بوده ، ما نباید اونجا می موندیم. باید به محض اینکه فهمیدیم مهمان دارن بلند می شدیم و می رفتیم . بزرگترها اینرا فهمیدن و رفتند. اما ما بچه بودیم و این چیزها را نمی فهمیدیم . بی خیال همه چیز را میذاریم به پای بچگی.
خلاصه حجی فاطمه لبخندی زد و درجواب خواهرش گفت:
– غُصَش نِیه خواهرجان . خوردی تر منشینِم تا جا روِم . ای بندای خدا هُم گناه درَن ۶
سپس رو به جمعیت کرد و گفت : بچا جان خوب اَبالا خِزِن . خوردی تر بنشینن تا اینا هُم جا روَن بنشینن. ۷
معصومه پیرزن همسایه رو به حجی فاطمه کرد و گفت: خدا مور مَرْگِه دَه . شما خا مهمو دیشْتیِن . چو ورنِگوفتِن . خاب دگور ما تلوزون نگا کنم . گوی نگا نِکنِم. زْنا ، بْچا وَخِزن . وَخِزن تا برم . وَخِزن ای بندای خدا مَیَن نو باخرَن حَلیشِه روَه. ۸
معصومه خودش بلند شد. او بزرگ زنهای محله بود و نقش یک فرمانده را داشت . باید به حرفش گوش میدادی و اگرنه یک دل سیر فحش و قُلُمبِه (کنایه و متلک) بارت می کرد و مفتضح میشدی . به دنبال او زنهای دیگه هم بلند شدند و قصد رفتن کردند. ولی ما بچه ها خیلی سختمون بود. اصلا دوست نداشتیم برویم . میخواستیم هر طور شده تلویزون ببینیم. اما از طرفی در مقابل معصومه هم توان مقاومت نداشتیم. خیلی دلمان میخواست که حجی فاطمه یا حجعباس بگویند اشکال ندارد بمونید. (و البته خواهید دید که خداوند چقدر زود آرزوی بچه ها را براورده میکند).
حجی فاطمه وقتی که دید قضیه جدی است و ملت قصد رفتن دارند، با صدای بلند گفت : نِه نِمَیه بِرِن . اگْر یک کَمِه اَپَی خِزِن ، جَعْم و جورتر بشینن جا مرِم . ۹
معصومه گفت: خاب د کُوجه مَیِن جا روِن. نه مو کی مَیُم بِرُم . خُووم مییَه . حجی محمد هُم معطَله . ورگوفته زود بیایی تا نو باخرِم . تا حمالا کی تلوزون هچه نشو ندیه . چی معلوم تیار روه . ۱۰
معصومه خداحافظی کرد و رفت . زنهای دیگر هم هر کدام به بهانه شام اما در واقع برای حفظ آبرو پشت سر معصومعه رفتند. ماندیم ما بچه ها که البته تعدادمون هم کم نبود. اتاق کمی خلوت شد. همه با هم حرکتی کردیم و در گوشه اتاق جمع شدیم و منتظر تا تلویزیون درست شود.
جا برای مهمانها باز شد و آنها هم بلاخره نشستند . دختر حجعباس بلافاصله چایی هایی را که پدر ریخته بود و سرد هم شده بود گذاشت جلو مهمانها . همه چایشان را خوردند و سردی آنرا هم به رویشان نیاوردند. دوباره لیوانها جمع شد و دور دوم چایی توسط حجعباس ریخته شد. دور سوم و چهارم هم همینطور پشت سر هم ریخته و خورده شد. بزرگترها بیشتر معمولا ۳ تا ۴ تا و کوچکترها کمتر ۲ تا ۳ تا چای نوش جان کردند. دختر حجعباس فوراً به تکاپو افتاد، لیوانها را جمع کرد و برد آشپزخانه و سفره و ظرف و ظروف را آورد . بلافاصله سفره پهن شد و همگی دور سفره نشستند. حجی فاطمه سر دیگ را باز کرد ، چربی آنرا کوبیدو دوباره داخل دیگ ریخت . سپس رو به پسرش اصغر کرد و گفت :
– نه نه جان ! نونای خوشکر فرَموش کیردم . برو از او خَنَه بیار. ۱۱
اصغر که تازه از پشت بام برگشته بود و خسته و کوفته از اینکه زحمات و جیغ و دادهایش برای درست شدن تلویزیون هیچ نتیجه ای را در بر نداشته بود، با عصبانیت تمام گفت :
– از مو مظلومتره پیدا نِمْنی. هر وقت کار دری نه نه جان نه نه جان منی . مو نمرم دُخترا برن. ۱۲
و باز هم مثل همیشه تاریخ این دخترها بودند که باید بار سنگین کارهای خانه را به دوش می کشیدند.
نان خشکها آورده شد. حجی فاطمه آبگوشت را داخل کاسه ها ریخت و یکی یکی به مهمانها داد. به احترام سفره همه ساکت شدند. تنها صدای خرچ خرچ ریز کردن نانها فضای خانه را پر کرده بود و نیز صدای غور غور معده ای ما بچه ها که چقدر دلمان آبگوشت میخواست . حجی فاطمه چند بار تعارف کرد که برویم شام بخوریم اما شرم و حیا اینبار اجازه نداد که بیش از این بچه های پررویی باشیم . بنابراین در جواب گفتیم : ما سِرِم . نو نِمَیِم . ۱۳
مهمانها مشغول خوردن غذا شدند و ما هم خیره در تلویزیون تا شاید معجزه ای شود و این خطوط سیاه جای خود را به تصاویر دل انگیز دهد. در همین بین حسن آقا داماد خانواده که نظاره گر چشمهای منتظر و گردنهای کج شده ما شده بود و بنظرم دلش به رحم آمده بود، همینکه غذایش تموم شد از سر دلسوزی بلند شد و به طرف تلویزیون رفت . کمی به دوروبر آن نگاهی کرد ، با پیچ و کلیدهای آن ور رفت و سپس چند مشت محکم بر بالای تلویزیون وارد آورد . ضربه هایی که صدای صاحبخانه را درآورد و حجعباس داد زد :
– هوو عمو چیگر منی . تلوزونر بشکستی ۱۴
با این حرکت حسن آقا آن معجزه به وقوع پیوست و به یکباره تصویر بر صفحه تلویزیون ظاهر شد. همه غرق در هیجان شدیم و فریاد زدیم :
– اُخ جان تیار رفت ۱۵

ادامه دارد……..

 

۱- پس چرا اینها نمیان
۲- آمدن . دمِ درن . تا موقع براشون چایی بریز تا سرد بشه
۳- خواهر چرا اینقدر آدم توی خونتون هستند . مگه چه خبره
۴- میگن امشب میخوان اسیرای روستا رو نشون بدن . این بنده های خداهم اومدن تلویزیون نگا کنن
۵- خب خواهر جان چه واجب بود ؟ میگفتی نیاییم . حالا میخوایم کجا بشینیم ؟
۶- غصه ای نیست خواهر جان . یک کم کوچیکتر میشینیم . این بنده های خدا هم گناه دارن.
۷- بچه ها جون . خوب به سمت بالا برین . کوچیکتر بشینید تا اینها هم جا بشن.
۸- خدا منو مرگ بده . شما که مهمون داشتین . چرا نگفتین. خب به قبر که ما تلویزیون نگاه کنیم . چی میشه نگا نکنیم . زنها ، بچه ها ، بلند شدین تا بریم . این بنده های خدا میخوان غذا بخورن . حالیشون بشه .
۹- نه نمیخواد برین . اگه یک کمه به عقب بروید و کوچیکتر بشینین جا میشیم .
۱۰- خب کجا میخواین جا بشین . نه من که میرم خوابم میاد . حاجی محمد معطله . گفته زود بیای تا شام بخوریم . تا الان که تلویزیون هیچی نشون نداده . چه معلوم که درست بشه.
۱۱- مادر جون ! نانهای خشک را فراموش کردم . برو از اون خونه بیار.
۱۲- از من مظلوم تر پیدا نمیکنی. هر وقت کار داری میگی مادر جان . من نمیرم.
۱۳- ما سیر هستیم . غذا نمیخواهیم.
۱۴- هوو عمو جان چکار میکنی . تلویزیون رو شکستی
۱۵- آخ جون درست شد.

نظرات کاربران

با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. علی نجفی علی نجفی گفت:

    همش توی این هول ولا بودم که نکند مهمانها بیایندو توی ان بلبشوی شما ها هم از جایتان جم نخورید وابروی صاحبخانه ی بد بخت را ببرید.وقتی مهمانها امدند و معصومه بهانه ای جور کرد برای اینکه خودش و بقیه را از خانه بکشد بیرون خیالم راحت شد و توی دلم یک باریک الله نثار معصومه کردم اما ته دلم ترس داشتم از تعارف زدن زن صاحبخانه(چرا که گِل زنهای ده را با تعارف سرشته اند انگار ودر هر شرایطی تعارفشان به راه است)که عاقبت هم تعارفش را زد و تعارف هم که امد نیامد دارد و ایندفعه هم امد و کار خراب شد.انصافا موقعیت استثنائیی بوده.یک طرف یک عده بچه توی کنج خانه در حال زل زدن به تلویزیون و یک طرف صاحبخانه و مهمانهایش مشغول خوردن شام!.اینکه چجوری در مقابل ان همه بچه گرسنه لقمه های ابگوشت از گلوی مهمانها و صاحب خانه پایین میرفته الله اعلم.یک جور کمدی تراژیک!!(امرد وخزن).
    انصافا داستان قشنگیست حضرت چنار.خدا قوت هوووووووووو

  2. جناب چنار ممنون
    مطالب شما ودرک ازوقایغ پیرامون جالب بوده .فکر میکنم با داستان مینی بوس ،الیاس و غیره پتانسیل بالقوه اکثرحیتا نشینان بالفعل شده وبه نگارش درآمده.آنهم خاطرات زیبای بچه گی.خسته نباشید. :SS:

  3. سلام جناب چنار
    خیلی عالی بود،واقعا خاطره جذابیه، :SS: :SS:
    باید شما و جناب زمستان یک گروه تشکیل بدین :VV:

  4. سپیدار گفت:

    سلام بر چنار عزیز . :gol:
    خیلی جالب بود .مخصوصا این که خودت وسط داستان برای کارهایی که میکردی نظر دادی و پیش بینی هم کردی .خسته نباشی :SS:

  5. آمیتیس گفت:

    سلام به جناب چنار واقعا قشنگ بود به قول زمستان من همش نگران بودم که مهموناشون بیان و مردم خودشونو به اون راه بزنن ونرن از قدیم گفتن تعارف اومد نیومد داره همین جا خیلی کاربرد داره .واقعا زیباو قشنگ بود مرسی. :SS: :SS: :gol: :SS: :SS:

  6. اوحده اوو گفت:

    هوووووووووو راستش مویم دلم براتون سوخت که بوی ابگوشت اویم ابگوشتای رود معجن بلند بشه وگشنتم بشه ولی نتنی بخوری وخجالت بکشی :YY:

    این داستان هایی که با زبان خود رود معجنی ها نوشته میشه حال وهوای خاصی داره وبه دل میشینه خسته نباشی :gol:

  7. ممنون جناب زمستان لطفی و اوحده اوو گرامی

    تفنگدار عزیز وسپیدار گرامی از شما هم ممنون :gol:

    از شما هم ممنونم جناب امیتیس

  8. افرا بهشتی گفت:

    مرسی چنار عزیز ، خاطره قشنگیه، منم مث دوستان دلم به حال بچه ها سوخت! :TT: هرچند اگه اونا هم مث اکثر بچه های شهر از جمله خودم آبگوشت دوس نداشته باشن قضیه فرق میکنه :Y:
    منتظر بفیه داستان هستیم :gol: :gol:

  9. ويراستار گفت:

    دستم درد نکنه . بد نبو یک اسمس مزدی همجوری کی اسمس زدی کی خیله باحالی .

    راستی ببخشید . چون این خاطره مشترکه . من یه چیزهایی و حاشیه هایی رو که تو یادت رفته بهش اضافه می کنم . اون نظر رو هم از خودم گفتم چون واقعا حالا که بزرگ شدم به این نتیجه رسیدم .
    در ضمن زحمت بکش از دفعه بعد کمه بشترک بنویس . زودترم قسمت بعدر آماده کو کی واز ور سر مو خلی نکنی. از چند هفته دگه امتحانایه ما شروع مره . سرم خیله شلوغه

  10. یاس گفت:

    سلام به چنار عزیز واقعا هم زبان بیانت و هم توصیفاتت از اطراف بسیار زیبا بود :gol: من از یه طرف نگران این بودم که مهمونا تو خونه جا نشن .بعدم که به آخر داستان رسیدم دل واقعا به حال بچه های که اونجا نشسته بودن سوخت ولی خوب جای شکرش باقی است که آخر تلویزیون درست شده وسماجت بچه ها نتیجه داد.
    SS: :SS: :SS: :SS: :SS: :SS: :SS: :gol: :SS: :SS: :SS: :SS: :SS: :SS

  11. به قول معروف به ته دیگش رسیدیم.
    اسامی همش مستعاره یا بعضی هاش . یعنی اون داماد خونواده ابوی بنده بوده که با مشت معجزه آساش همه رو نجات داده؟
    خسته نباشید به نویسنده و ویراستار.

  12. خوب منصف ته دیگشم خورد، من به ته دیگشم نرسیدم دیگه.
    دو نفری داستان نوشتن هم سبک جدیدیه در حیتا، البته این آش دونفره نه شور شده نه بی مزه، خوب جا افتاده.

    این بار توصیف جزئیات صحنه ها کمتر شده بود و بیشتر بر جزئیات داستان پرداخته شده بود نسبت به قسمت قبل.

    با این کار شما من هم یاد خاطراتی از قدیم افتادم که توی همچین موقعیت هایی خودمون رو میزدم به بچگی و از رو نمیرفتیم، هر چی صاحب خانه نچ نچ و اه و اوه میکرد ما همونجور ادامه میدادیم.
    حالا خوبه اصغر بدبخت همش رو پشت بوم آنتن رو میچرخوند، بعد میگین کارای سخت( آوردن نون خشکا) گردن دخترای خونه میفته ، خاب خوبه عمووو :Y:

    زیبا بود.