مصائب یک رودمعجنی
سلام با عرض پوزش از تاخیری که به دلیل انتقاد یکی از شخصیتهای داستان به وجود امد از این قسمت به بعد بدلیل حفظ حرمتها ناچارم تا بعضی از اسامی رو بصورت مستعار بیان کنم
انچه گذشت : از حجی محمد خداحافظی کردم تا در جستجوی اب چشمه پاش به ابراهیم برخورد کنم و بر سر ابی که معلوم نیست چه بلایی سرش در امده قال و قیتال کنم .
قسمت چهارم: ——————————————————————————————————— حالا من موندم واب چشمه پاش و گودل و مصائبی که پیش رو دارم ، یک ساعتی باید بمونم تا مطمئن بشم که کسی ابو نمی بنده .قمقمه رواز کیسه ای که همراهمه در می اورم از چشمه زیر پل اب میکنم برای جمع اوری هیزم به باغ عمو دستبرد میزنم می دونم انجا هیزم زیاد داره اخه سپیداراشو انداختن و به حال خودش رهااش کردن وارد باغ که نه زمین عمو که میشم دلم می گیره، از اون همه صفای سپیدارستان عمو فقط یک تل خاک مونده یکی از معدود باغات تک محصولی رودمعجن بود . مقداری هیزم خشک سپیدار جمع میکنم زیر پل کنار جوی اب اتش چای رو بر پا میکنم . هنوز قمقمه جوش نیامده سرو صدای ضعیفی از دور دست به گوش میاد سه زن با سایز قد برادران دالتون به همراه یک پسر بچه پنج شش ساله از بالای کوه سمت جاده به سمت رودخانه می ایند زن سمت راستی که از همه قد بلند تره چادرشو پشت سرش گره زده دیگچه شیرشو(۱) مثل کلاه اهنی توی سرش گذاشته با یک دستش بزغا له ای رو بقل گرفته و با دست دیگرش دست بچه اش رو که داره زار زار گریه میکنه گرفته و مرتب با بچه خوردسالش سرو صدا میکنه :: مرگ خدا جنم مرگت نکنه خفه رَو دگه ور رَدی مو مفتی کی نت دَییُم (۲) زن وسطی که قدش کمی از زن اولی کوتاه تره وچادر رنگارنگ شو به طرز عجیبی به حال خودش رها کرده و یک سطل سفیدی هم به دست داره به رفتار زن دومی اعتراض می کنه که : خوب کاره مری ورنه گوفتم بچه تر د خه نی مارت بگذر ب حرف نکیردی حالام باخوار (۳) زن سومی هم فقط یک بره به بقل داره
قمقمه به جوش امده و داره حسابی قل قل می کنه چای دم میکنم و همان زیر پل شروع می کنم به خوردن ، چای خوردن سر صبح ان هم اینجا کنار چوی اب زیر سایه خنک پل که گهگاهی اواز پرنده ای خوش صدا هم بلند میشه واقعا که یک چیز دیگه است . زنها کنار جوی اب بقل کوه نشسته اند و منتظرند تا گله از راه برسد ، پسرک با بزغاله سرگرم بازی شده زنها هرکدام تکه نانی با مقداری ماست چکیده خشک از پلاستیکی که همراهشونه در می آورند وبی ریا و بی طمع شروع به خوردن صبحانه می کنند میگن و می خندند انگار تمام دنیا همین جاست چقدر بی الایش ، سادگی انها برام خاطره انگیزه، تکه نانهای خشکی که زن کوتاه قد از توی پلاستیک برمیداره و با اب جوی خیس میکنه و با ماست خشک میخوره باید خیلی لذت بخش باشه زن میان قد یک تکه فتیر(۴) بر میداره و به زن قد بلند میده و میگه : *بیا بده ب بچت باخره * اب سبز رنگی از دماغ پسر بچه بیرون امده وکم کم داره روی لیاشو میگیره گاه وقتی هم ابو بالا میکشه ، با همون وضع شروع میکنه به خوردن اب دماغ با فتیر لقمه میشه و راست میره به دهان پسرک، زن میان قد صورتشو در هم میکشه و به زن قد بلند میگه ::* وُو وَع وُو وَع وَع وَع وَع وُووووُوووو خدیجه بجه تر نگاه کو فتیرار خدی خیلاش مخوره وُووُووُووَع وَع وَع خاب وَرخِز روشر بو شوی حالوم بد رف*(۵) زن کوتاه قد هم صورتشو بر میگردونه و به پسرک میگه ::* وَع الاهم د گورت نکنم علی خدی او خیلی سَوزت وُووَع*(۶) زن قد بلند مجال نمی ده و سریع پسرک رو بقل میکنه و سرشو می بره توی اب و با دستش صورت بچه شو میشوره و با حالتی تند میگه ::*فیش کو فیش کو خدا الاهم مور بکوشه از دستی تو خلاص روُم کی چنده مُر دیق متی *(۷) پسرک گریه میکنه و مادر میگه ::* مرگ خفه رو دگه *
کم کم چند زن دیگه هم به جمعشون اضافه میشن ، صدای زنگوله های گله نشان ازامدن گله داره شاید تمام گوسفندای گله به زور به ۱۰۰ راس برسه دیگه گله اون شکوه گذشته رو نداره مردم هم رغبتی به مشارکت در گله ها ندارند نمی دونم چه بر سر ده امده زنها شروع میکنند به دوشیدن گوسفندا و من هم باید مسئولیت اب چشمه پاش را به پدر که تازه از راه رسیده بدهم و به سمت گودل حرکت کنم … به باغ حجی محمد میرسم توی این یک ساعت حجی محمد دو تا از باغاشو اب داده بود ابو به همون باغی کرده بود که می خواست الوچه بریزه ( م ن )هم بیدار شده بود و با یک نفر دیگه مشغول چای خوردن بودند . من :: * خدا قوت حج اقا هنوز کی شما او ندین * حجی محمد::* الان او مخوره مو اُونمتمِ خش خَش منم *(۸) واقعا هم همین طور بود راستشوبخواین حجی محمد خیلی از خود گذشتگی میکنه تا به همه اب برسه من::* حج اقا اُکَی کی د اونجه چای مخوره کیه * حجی محمد::* هم راستی مو فرموش کیردیم خدته ورگویُم کی روح الله هم د نوبته * من::* هَح هَح واز روح الله دکوجه میه او بگیره حج اقا یک دگه یه نیه کی فرموش کیرده بشن * حجی محمد::* نه دگه حجی حسنی عظیمی و اصغر پاکدل بیَن کی اونا ایمروز او نمتن* (۹) به سمت روح الله و (م ن) میرم سلام میکنم روح الله پشتش به منه برمی گرده چهره اش رو که میبینم سیمای زمستان خودمون رو بیاد میارم ، یادمه قدیما خیلی با هم صمیمی بودند بعد از سلام و احوال با روح الله دستمو به سمت( م ن) دراز میکنم یک جورایی همکلاسی قدیمی منه دستشو دراز کرد اما این دست دست بچه گی هاش نبود سیاه و کبود بود، می لرزید لای انگشتاش گوود بود ، نگاه به چهره اش میکنم تنم میلرزه چشماش کود افتاده لباش تخت شده و سیاه میزنه اون دیگه اون همکلاسی قدیمی من نیست چه بلایی سرش امده ؟ با صدایی ضعیف میگه::* چای وردرن* دستشو توی جیبش میکنه یک بسته سیگار از جیبش در میاره یک نخ میکشه بیرون حالا می تونم بفهمم سر همکلاسیم چی بلایی درامده اعتیاد بلای خانمان سوزی که متاسفانه دامن اکثر همشهری هامو گرفته مصیبت ازاین بدتر. دلم می خواهد از ته دل دادبکشم . چه بر سر ما امده است؟ آه همکلاسی آه ای دوست آه ازاین سرنوشت حالم گرفته میشه هرچی از سر صبح لذت برده بودم در یک لحظه تباه میشه فکرم مشغوله به اینکه چراهمبازی بچگی هام روزگارش اینه؟ مقصر کیه؟ چکار باید کرد ؟ من باید چکار کنم ؟ اصلا تا حالا چکار کردم؟ خدایا کمکم کن این چه مصیبتی است ؟ و هزار سؤال دیگر که باید براشون جوابی پیدا کرد .
۱- دیگچه شیر: ظرفی مسی که در ان شیر گوسفند را می دوشند
۲- مرگ خدا جنم مرگت نکنه الاهم خفه رَو دگه ور رَدی مو مفتی کی نت دَییُم : خدا جوون مرگت نکنه، خفه شودیگه دنبال من راه می افتی که ندیدمت
۳- خوب کاره مری ورنه گوفتم بچه تر د خه نی مارت بگذر ب حرف نکیردی حالام باخوار : خوب کاری میشی نگفتم بچه ات رو بذاز خانه مادرت به حرف من گوش ندادی حالا بکش
۴- فتیر : تافتون محلی
۵- وُووووو وَع وَع وَع وُوووو خدیجه بجه تر نگاه کو فتیرار خدی خیلاش مخوره وُووُووُووَع وَع وَع خاب وَرخِز روشر بو شوی حالوم بد رف* : اَه اَه خدیجه بچه ات رو ببین تافتونها رو با اب دماغش میخوره اَه اَه خوب پاشوصورتشو بشوی حالم بد شد
۶- وَع الاهم د گورت نکنم علی خدی او خیلی سَوزت وُووَع : اَه الهی نمیری علی با اون اب بینی سبزت اَه
۷- ::*فیش کو فیش کو خدا الاهم مور بکوشه از دستی تو خلاص روُم کی چنده مُر دیق متی :فین کن خدا منو بکشهاز دست تو خلاص شم منو دق می دی
۸- * خدا قوت حج اقا هنوز کی شما او ندین * حجی محمد::* الان او مخوره اِ مو اُونمتمِ خش خَش منم : * خدا قوت هنوز اب ندادین حجی محمد : الان اب می خوره ، من اب نمیدم خش خش میکنم
۹- من::* حج اقا اُکَی کی د اونجه چای مخوره کیه * حجی محمد::* هم راستی مو فرموش کیردیم خدته ورگویُم کی روح الله هم د نوبته * من::* هَح هَح واز روح الله دکوجه میه او بگیره حج اقا یک دگه یه نیه کی فرموش کیرده بشن * حجی محمد::* نه دگه حجی حسنی عظیمی و اصغر پاکدل بیَن کی اونا ایمروز او نمتن* : من حاج اقا اونی که انجا چای میخوره کیه حاج محمد : ها راستی یادم رفته بهت بگم که روح الله هم تو نوبته من: ای بابا باز روح الله کجا رو می خواد اب بده حاج اقا کس دیگه ای نیست که فراموش کرده باشید حجی محمد : نه دیگه حاج حسن عظیمی و اصغر پاکدل بودند که امروز اب نمی دن
سلام بر نوه دیگه حجی مراد خسته نباشی مثل همیشه جالب بود مثله اینکه شما هم دارین به جمع نویسندگان پلشت حیتا میپیوندید واقعا راست میگین در مورد اعتیاد وقتی به روستا میری دور و برتو نگاه که میکنی همه جونای معتادهستند من با چشم خودم دیدم این پسر بچه های کوچیک میرن در مغاز سییگار میگیرن راستی چه کسی مقصر است و چه کسی جوابگو :R:
سلام بر شما و ممنون اولا من نوه حجی مرادم نه نوه دگه دوما پلشتی من همین قدر بود سوما هشداراینکه اون بچه هایی که شما گفتید برای پدراشون سیگار می خرند اگه اوضاع به همین صورت باشه مطمئنا معتادهای اینده جامعه هستند @سهراب سپهری
فتیر با :O: بسیار خوشمزه میشه . دوستان سعی کنند تجربه کنند .
متن خوبی بود و باز هم به نظرم از قسمت های قبلی بهتر بود. این که تصمیم گرفتی بعضی اسامی مستعار باشن هم خیلی تصمیم درستیه .
آخر نوشته این قسمتش بنظرم خوب درنیومده (آه همکلاسی آه ای دوست آه ازاین سرنوشت )ولی باز هم بگم عالیه. خداقوت
سلام بر شما در عین زیبایی ولی :O: بود. ولی خوب پایان داستان غم انگیز بود فکر میکنم دیگه تو رودمعجن جوون سالمی نمونده باشه . :R: بازم ممنون آقای نوه حجی واقعا قشنگ بود توصیفاتون ظرافت خوبی داره :SS:
سلام، داستانتون آینه ای است که برخی از مشکلات روستاییان را منعکس میکند، یکی از این مشکلات اعتیاد است که متاسفانه در همه جا رو به افزایش است و این معضل خصوصا در روستاها به دلیل مشکلاتی نظیر بیکاری بیشتر از شهر وجود دارد و شاید هم به دلیل جمعیت کم روستاها بیشتر به چشم می آید. به امید اینکه روزی شاهد حل مشکلات مردم روستا خصوصا جوانان آن باشیم.
خسته نباشین :gol:
با سلام، جناب نوه حجی مراد، شما در داستانتون یک غلط املایی دارین که ابتدا فکر کردم اشتباه تایپیست اما چون این اشتباه چند بار تکرار شده لازم دیدم اون رو متذکر شم. املای درست بقل” بغل” است.
و به اعضای شورای مرکزی: در بخش متخصصین رودمعجنی کلمه “حوزه” به اشتباه “حوضه” نوشته شده است.
“دلم می گیره، از اون همه صفای سپیدارستان عمو فقط یک تل خاک مونده. ” آره حس عجیبیه، منم این حس رو داشتم. بدجور دلت میگیره.
گفته بودی داری از روی داستان مینی بوس الگوبرداری میکنی ولی فکر نمیکردم اینقدر زیاد باشه :YY: پلشتی مینبوس رو هم به داستانت اضافه کردی.
پیشرفت شیوه روایی داستان از زمین تا آسمان بود. انگار از استعداد نوشتن در وجود همه ما رودمعجنی ها هست فقط کسی نبوده بیدارش کنه.
زمستان ، بهار، چنار ، و حالا هم نوه حجی مراد والبته دکتر فتوحی که موردشون فرق میکنه.
پیشنهاد : برای داستانت شماره بذار تا بدونیم سری چند رو میخونیم.
انتقاد : کاش مورد آخر رو هم مستعار مینوشتی.
در آخر :SS: :SS: :SS:
از تذکرتان سپاسگذارم@ناشناس
یادش به خیر
همه چیز فرق کرده
قدیما میگفتن با فلانی راه نری که باباش سیگاریه اما حالا میگن….
اه روح الله هم امیه او بگیره.هو تور بخدا روگو همو پوره ی باغ ما رو پلشته کنه.پاک ور خاکه یه.الوچاش هل اندوخته.حجی محمد نخه رسی.اهه وای وای کاشکم خدش ورمگوفتم….
مرد مومن کلی به من میگی پلشتی اونوقت خودت فطیر با طعم خیل به خورد مردم میدی؟ :VV: :VV: ولی حضرات حتما امتحان کنند فطیر با طعم اب دماغ مخصوصا اگه فطیر شل باشه یه چیزیه در حد کباب سلطانی :OO: :OO:
داستانت داره خوب پیش میره.قسمت به قسمت داری بهتر میشی.هرچند میدونم هدفت نوشتن داستان نیست اما بلاخره قالب داستان رو برای گفتن حرفت انتخاب کردی و این خوبه.چون گاهی برای زدن یک حرف خوب باید خوب اون حرف رو زد و چه قالبی بهتر از داستان برای بیان مشکلات
خدا قوت هوووووو
خدا قوت جناب نوه. قسمتی که به توصیف چندزن که به گله میرفتن پرداختی خیلی جالب بود مخصوصا دیالوگهایی که میگفتن یه جورایی استفاده از این دیالوگهای حاشیه ای در متن داستان به قشنگی داستان کمک میکنه و اینکه داستان به خودی خود اینقدر پلشت نبود که نظرات دوستان پلشت بود مخصوصا نظر زمستان (قطیر با طعم …. :O: ) این جناب زمستان اینجاهم دست از پلشت نوشته هاش برنمیداره :U: :MM: .
سلام بر نویه باباکلو . خیلی جالب بود . باز هم میگم داستان نویسیت حرف ندره . استعداد خوبی تو ای زمینه داشتی .
سخن از سپیدارستان ما گفتی و بر دلم آتیش زدی. من هم حسی بدتر از تو دارم . خیلی غریب شده . البته همینطوری هم به حال خودش رها نشده . فعلا یکسالی میخواد استراحت کنه و بعد قراره یه برنامه هایی اجرا بشه.
راستی یه چیزی چه سریه که هم تو داستان تو و هم داستان زمستان همه پلشتیا به خدیجه ها بر می گرده . بیچاره خدیجه
ممنون پسر عمو.داره مثل داستان های اتوبوسی به پلشت کاری کشیده میشه.منم مثله مدیرهروقت از روی پل رد میشم خیلی دلم میگیره.وقتی سپیدارها بود توی چشمه پاش چه حال وهوایی بود.حیف :R: :R: :R: :R: :R: :R: :R: :R: :R: :R: :R: :R: :R: :R:
سلام مشهدی حسین اقا. تو هم از دور دستی بر اتیش داری خیلی خوبه مخصوصا که عرصه ی کاری تو توی طبیعته و با مزاج من سازگار و نحوه نوشتاری تو سبک واقع گرایی داره و این به جذب بیشتر مخاطب کمک میکنه و قسمتهایی هم که از لحشوری گفتی یه خورده اغراق کردی هرچند مایه طنز به داستان داده و این خوبه و این روح ا… هم که گفتی فکر کنم شناختمش تا حدودی خب البته موضوع سیگار و غیره همه جایی شده و بیشتر به صورت یک اپیدمی درامده و در روستا جلوه ی واضح تری داره و در اماری که به تازگی منتشر شده بود نزد یکی از دوستان میخواندم جدیدا گرایش نسل دختران به مواد مخدر در سال ۸۹در کلان شهرها تقریبا به پسران نزدیک بوده و این خود خبر از یک اتفاق نو و یک مصیبت عضمی در سالهای اتی دارد. حق یارت
با سلام به نوه عزیز . من هم با سایر دوستان در مورد کیفیت رو به رشد قلم شما هم عقیده ام .ولی کاش به موضوع گله و دوشیدن شیر و نحوه دادوستد آن بیشتر پرداخته می شد در این مورد میشد قدری عقب تر بروید و شکوه گذشته که از آن نام بردید را حداقل یاد آوری وجلوگر می ساختید .