بادگاه نوروزی
عصر روز نوروز کم کم ریسمانهای مویی بلند از خانهها روی دست دخترها روانۀ باغهای دور ده می شد. زنهای جوان و دخترها گروه گروه به سمت درخت جوز روغنی، درخت جوز باصفت، و هر درخت جوز بلندی که میشد از شاخه های بلندش تاب انداخت. جامههای نو نوار نوروزی زیر درختهای بزرگ گردو حلقه می زدند. تابها آویخته و های و هوی دختران و ترانههای محلی و فریادهای بادگاه در باغهای شکفتۀ بهاری میپیچید.
حسن وقتی ریسمان را انداخت دور گردن شاخۀ جوز پیر باصفت، به پایین نگاه کرد: فاصله تاب از شاخه تا روی زمین شش هفت متر میشد. ده بیست جفت چشم زلغ و میشی زلال از پایین به او دوخته شده. سالی یکبار و فقط در همین بادگاه، چشمهای سرمه کشیده چنین در او خیره میشد. دلش میخواست سالها روی این شاخه در همین حالت میماند و چشمها از آن پایین نگاهش میکردند.
یکی از دخترها گفت: «حسن بیا به ته یره! نماشوم رف». [۱]
و حسن «ننتنوم یره». دختر بچهها نگران شدند. حسن دستش را دور گردن شاخه حلقه کرد و دلنگان شد و جیغی کشید. دخترها و زنها «شغلوو» سر دادند و بچهها ترسیدند. حسن ریسمان را گرفت و آن بالا خود را آونگان کرد.
«وی ویییی حسن ! ایلاهِم خدا چیگرت کنه! بنفتی!»[۲]
حسن از ریسمان سرخورد و آرام آمد روی زمین و دلاورانه ایستاد. پیراهنش از زیر کمربند بیرون آمده. کت و شلوار نوروزیاش مال پارسال بود و تنگ. باز هم خشتکش وقت رفتن بالای درخت پاره شده بود اما هنوز نمیدانست.
پسرهای جوان روزهای نوروز خدا خدا میکردند که دخترها دعوتشان کنند تا برایشان «باد در اندازند». دخترها و زنهای جوان معمولاً از مرد جوانِ دالبازی خواهش میکردند تا برود بالای درخت بلند جوز و برایشان باد دراندازد. و باد در انداختن کار هر کس نبود.
حسن دو سر ریسمان را گره زد و خودش شروع کرد به تاب خوردن. پای راستش را گذاشت روی گره وسط تاب و فشار داد تا محکم شود و سوار شد. تاب را به حرکت در آورد. تاب انداز بعد از آن که تاب را در اندازد باید خودش یک بار آن را بطور تمرینی آزمایش کند تا از محکم بودن طناب و شاخه مطمئن شود. پیرها گفته اند «کار از مَحکُم کاری عیب نِمنه».
حسن در لای ریسمان اوج گرفت و دخترها به تنبان سفید حسن که از لای خشتک پارۀ شلوارش نمایان بود میخندیدند. و حسن آنها را مسخره میکرد. دخترها دیرشان می شد که کی حسن تاب را ول کند و برود. و آنها به نوبت تاب بخورند. حسن تازه جا خوش کرده بود و از چشمهای دختران جوان که در مسیر تاب دنبالش میآمدند سیر نمیشد. یک مرتبه با صدای ناتراشیدهای این شعر را شروع کرد به خواندن:
الوش! مارُم بمکوش
بری لقمهی نونی خوشک [۳]
این شعر را دخترهای دم بخت، سوار بر باد میخواندند. کر و کر خندۀ دخترها بلند شد. دلارام گفت: «ایلاهِم حسن به جوی بابا کلوم روی خدی او صدای خنوکت» [۴]. حسن ادامه داد:
از ای باد نه! از بادی بلن ترِه
بِفتُم بمیرم صُغدهی مویِ پیَرُم [۵]
گلندام گفت: «به تَی حسن! به تَی! خیشتکت بوی دا» [۶]
دخترها خندیدند و حسن از روی تاب پرید پایین و راهی شد و در جواب دخترها گفت: «همهی شماها به جُی مار محمد علی عبدول روِن». [۷] مادر محمد علی عبدول پیرزنی بود قد بلند و کور و کبود در خانهای سیاه و دود زده که پایش بر لب گور بود.
این بگو مگوها اوج معاشقه دختر و پسرها در بادگاه بود. حسن میرفت و نگاهش همچنان به تاب بود و حلقۀ شادمانۀ دخترها که یکان یکان سوار بر باد میشدند و تابهای بلند و کشدار می خوردند. باد در جامههای هزار رنگ نوروزی میانداختند و خود را برای مادرهای پسردار به نمایش می گذاشتند.
پشت تنۀ درختهای پیر، پسرهای جوان، جفتهای خیالی خویش را نشانه میرفتند و دید میزدند و گاهی که زنها و دخترهای قوم و خویش پای باد بودند میآمدند و به شوخی بادی میخوردند و میرفتند.
***
روز نوروز ۱۳۵۸ درست ۴۸ روز از پیروزی انقلاب میگذشت. شاه رفته بود و همه چیز عوض شده بود. رادیو ایران میخواند: «در بهار آزادی جای شهدا خالی» و صبح روز عید در مسجد اعلان کرده بودند که «امسال شیعیان عید ندارند» و مردم بجای «عید شما مبارک» بگویند «صبح بخیر».
بعد از ظهر روز اول فروردین ۵۸ دختران خانوادههای میانهروتر به بادگاه رفتند. حسن که یک سال برای همین لحظهها روزشماری کرده بود کت و شلوار پاچه شیپوریاش را پوشیده و موهایش را آب و شانه زده و ریشش را با تیغ «ناست دو سوسمار» چپهتراش کرده و به بادگاه آمده بود تا باز باد دراندازد. انگار نه انگار که انقلاب شده و مملکت عوض شده. اما دیده بود که بادگاه مثل پارسال شلوغ نیست. بعضی از دخترهایی که حسن میشناخت امسال نیامده بودند. خانواده های مذهبی و انقلابی اصلاً نیامده بودند.
حسن از سمت درخت جوز باصفت از کنار رودخانه زد به طرف پل و درخت جوز روغنی. چند مرد صالح متدین که سنشان میانه چهل و پنجاه بود در باغها گشت میزدند تا مانع چشمچرانی پسرهای جوان در بادگاه شوند. حسن را گفتند که برودبه خانهاش. حسن گفت که میرود به اوحد او. مردها کم کم کار را با جدیت پی گرفته بودند و پسران جاهل را که توی سفیدالستانها به بهانۀ چیدنِ گلِ بنفشه پَرسه میزدند از باغها به سمت «خطه» و «نوروز گلگل» بیرون راندند. حسن هم به اوحد اوو رفت و غمگین از تپۀ روبروی ده بالا رفت. آفتاب رو به زوال بود و سایۀ عصر کوه علی شق افتاده بود روی ده. خطوط دیوارها و کوچه ها در دلتنگی عصر کم کم رنگ میباخت. ساعتی بعد از بلندگوی مسجد جار زدند که:
«برادران و خواهران انقلابی روستای رودمعجن توجه فرمایید: به حکم علمای اعلام، امسال بادگاه و نوروز گلگل و «ها ره ره بازی» نداریم. این کارها گناه دارد و ما برای انقلاب شهید دادهایم. خواهران محترم! رفتن به بادگاه اشکال شرعی دارد. چه معنی دارد که دخترها بروند باد بخورند و خدای ناکرده نامحرم آنها را ببیند؟ برادران انقلابی باید مواظب ناموس خود باشند».
صدای بلندگو تا «دشت ته رود» و مزارع «سر تنگل» میرسید. روزهای انقلاب برای مسجد بلندگوهای قوی خریده بودند. حسن غمزده و تنها در سرمای غروب روز اول سال روی تپه روبه روی ده نشسته است. خانه های ده که بردامنۀ تپه به صورت پلکانی روی هم سوار بودند چراغهای کم سو کم کم روشن میشد. زنها و مردها برای نماز به طرف مسجد میرفتند. اذان مغرب تمام ده و دره و رودخانه و دشت را در خود گرفت. آخرین بند اذان که تا ته دره رفت سکوت و تاریکی محض همه جا را فرو گرفت. حسن یاد مادر پیر و تنهایش افتاد: حتماً از در و همسایه سراغ پسرش را میگیرد.
[۱] . بیا پایین پسر! غروب شد.
[۲] . وای حسن خدا بگم چیکارت کنه! نیفتی.
[۳]. الوووش، مادرم مرا کشت/ برای لقهۀ نان خشک.
[۴]. الهی حسن بروی پیش پدربزرگم با این صدای خنک.
[۵]. از این تاب نه از تاب بلندتری بیفتم فدای موی پدرم.
[۶].بیا پایین بیا پایین خشتک بوی داد.
[۷]. همهی شما بروید پیش مادر محمد علی عبدول. (بمیرید)
سلام جناب فتوحی . زنده کردن یاد و خاطرات بادگاه خیلی بجا بود از اخرین یادگاریهای سنت در نسل ما که ما هم به اخراش رسیدیم حدود چهار پنج سالم بود که از نزدیک با این واقعیتها رو برو میشدم هر چند یاداوری به زنده موندن یاد این سنتها کمک میکنه ولی اون چیزی که ما از نزدیک دیدیم اون شور و حال نوروزی بادگاهها اون هیاهوی شادمانه نسل دیروز در جشن نوروز در گوی راییک کال قبرستو در تیله بازیهاهمه و همه را باید از نزدیک لمس کرده باشند نسل امروز تا به عمق درک مطلب برسند کمابیش و به نظر من اینجور میاد که سایه علی شق صبحها روی ده میفته که شما غروب را گفتید.موفق باشید
جگر گوشه جان ممنونم
ما همه گرفتار دلتنگیهای دنیای مدرنیم. حق باشماست حسن خودش روی کوه «علی شق» نشسته بود. و سایۀ «سر خش »روی ده افتاده بود.
سلام آقای دکتر،
جالب بود مث همیشه، توصیفات زنده و جاندار، گویی ما هم در گوشه ای از بادگاه حاضر بوده ایم و همه ماجرا رو نظاره گر. جالب تر اینکه توصیف دقیق رفتارها و سلوک نقشهای داستان خصوصا نقش اصلی”حسن”، نشان از نگاه تیزبین و کنجکاو شما داره و این تحسین برانگیزه…
در ضمن آقای دکتر چند وقت پیش میخواستم داستان زیبای “میسواک” رو برای یکی از دوستان همشهری پرینت بگیرم که دیدم نظری از شما خطاب به من از دیدم پنهان مونده و اون این بود که شما قول داده بودید یکی از خاطراتتون رو که با حصار مرتبط میشه منتشر خواهید کرد… قولتون رو که فراموش نکردین؟ البته اگر وقت دارین. سپاس :gol:
حکایت جالبی بود، برای ما که آن روزها نبوده ایم. سنت هایی که فراموش شده اند.
نام بادگاه برای من یاد آور یه حسادت بچه گانه اس، حسادت به اینکه بادگاه رسمی دخترانه بود!
همیشه غروب ها دخترهای فامیل، نو ، نوار می کردن و می رفتن بادگاه ، ما پسرا هم میرفتیم پی باغ تیله بازی!
نکته سنجی جگرگوشه هم جالب بود.
خیلی جالب بود خداقوت جناب دکتر
البته سنت بادگاه در سالهای اخیر تغییرات زیادی کرده بود و خیلی از اداب و رسوم آن از جمله انجام بازیهای محلی مثل غزل خانم در آن از بین رفته و جای خود را به رقص و پایکوبی داده بود.
در کل آئین جالبی بود که در روزهای عید شور و شوق مردم را افزون تر می کرد. و چند سالی هم به علت تقارن ایام عید با ماه محرم دیگر برگزار نشد و در حال حاضر هم که این تقارن تمام شده انگار دیگر کسی رغبتی برای آن ندارد و یا اینکه متولی ندارد.
بسیار زیبا توصیف کرده بودید.
سلام جناب دکتر خیلی خوب بود من به شخصه فکر میکنم که ۲،۳ باری به بادگاه که نمیشد گفت به …رفتم این سنتی که بسیار قشنگ و زیبا بوده تغییر کرده بود یعنی چیزی که من دیدم با اینایی که شما نوشتین فرق داشت به قول دوست گرامی نوه دیگه حجی بیشتر به مجلس عروسی شبیه بود ومن از تاب یا همون باد اثری ندیدم.من از بادگاه همین مطالبی که عرض کردین رو شنیده بودم ولی با چیزایی که دیدم زمین تا آسمون فرق بود.بازم ممنون بسیار جالب بود.
جناب دکتر همیشه شاد وبهاری باشد .
کاش داستان را در همان سال قبل به پایان می بردید و حسن را در غروب افتاب تنها نمی گذاشتید . امید می رود باز هم از آیین نوروزی بنویسید ودر داستان پردازی به شخصیتهای حقیقی تکیه بیشتری داشته باشید .با تشکر از وقتی که برای این سایت صرف می کنید امیدوارم حضور خود را پررنگتر نمایید قطعاموجب دلگرمی جوانتر ها خواهید بود
“چند مرد صالح متدین که سنشان میانه چهل و پنجاه بود در باغها گشت میزدند تا مانع چشمچرانی پسرهای جوان در بادگاه شوند”.
“انگار نه انگار که انقلاب شده و مملکت عوض شده”
“خواهران محترم! رفتن به بادگاه اشکال شرعی دارد. چه معنی دارد که دخترها بروند باد بخورند و خدای ناکرده نامحرم آنها را ببیند؟ برادران انقلابی باید مواظب ناموس خود باشند».
“روزهای انقلاب برای مسجد بلندگوهای قوی خریده بودند”
“آخرین بند اذان که تا ته دره رفت سکوت و تاریکی محض همه جا را فرو گرفت.”
از این داستان بیشتر از انکه بادگاه و سنتش به ذهنم بیاید تغییرات حاصله از یک انقلاب در یک کشور به ذهن متبادر میشود.شاید باد گاه و برچیده شدنش و ممنوع شدنش و حرام اعلام شدنش نمادی باشد از ممنوع شدن خیلی چیزها.به خوب بدش کاری ندارم.تغییر نگاه و برچیدن یک سنت و احیا دوباره ی ان بعد از چندی به صورت بی اصل و بی ریشه ای که ربطی به ان سنت قدیمی نداشت شاید بیانگر خیلی چیزها بتواند باشد.
با تشکر از شما و این داستان نمادین اقای دکتر
من سعی کردم از اون جهتی که زمستان اشاره کرده بود به داستان نگاه نکنم و الا در این حالت به مطلب انتقاد وارد بود.
اما در خصوص زیبایی های اثر از لحاظ فن نوسندگی خیلی لذت بردم. به قول معروف همه چیز سر جای خودش قرار داره
راستی همون سوالی که از حافظ پرسیده میشه ( می خورده شعر گفته یا می نخورده )از شما هم باید پرسید .
خسته نباشید جناب دکتر
توصیف جالبی بود از یک سنت قدیمی تا انجایی که من خبر دارم از دلایل اصلی تعطیلی بادگاه یکی انتشار خبرهای انقلاب و فتاوای علمای انقلاب بود که باعث شد زنان متدین و دختران خانواده های انقلابی به علت همدردی در مصائب خانواده های شهدا کمتر به جشن و پایکوبی بپردازند و دیگراینکه بعد از انقلاب با اغاز جنگ تحمیلی و شهادت جوانان رودمعجن نه که کسی به فکر احیاء این سنتها نبود بلکه مراسم عروسی هم به مدت قریب به ده سال به طور کامل تعطیل شد
@منصف
منصف عزیز
از تحسینتان ممنونم.
اگر مرادتان باد خوردن باشد که بسیار خورده ایم. اما اگر منظور نوع نگاه شنیع حسن آقا است، نه! شوربختانه «نوبت یه ما چو رسید آسمان تپید»، چون هنوز دوم راهنمایی بودم که بساط آن قبیحات و شنیعات و وقیحات برچیده شد.
@نوه حجی مراد
نوۀ عموجان
کاملا درست گفتی، مراسم عروسی هم به مدت قریب به ده سال به طور کامل تعطیل شد.
یادمه کی د عروسی آقای محمد قانعی، دامای ر از سر حموم با صلوات أوردن و مراسم عروسی خیله انقلابی بو. یادشبخیز.
زمستان جان
حظ کردم از خوانش هنری ات، و بخش آخر نوشته ات.
«تغییر نگاه و بر چیدن یک سنت و احیا دوباره ی آن بعد از چندی به صورت بی اصل و بی ریشه ای که ربطی به ان سنت قدیمی نداشت شاید بیانگر خیلی چیزها بتواند باشد.»
اگر داستان واقعگرا بتواند «صدق هنری» و راستنمایی را به وجه درست عرض کند آنگاه توانسته وجه نمایشی خود را موجه سازد. این روایت عین چیزی بود که اتفاق افتاد و من در ۱۳ سالگی به چشم خودم دیدم. هرچند حسن یک نام فرضی است.
افرای بهشتی
اظهار لطف شما مزید امتنان است.بله یادم هست که قول نوشتن خاطره ای دادم. نام آن خاطره این است «کانادا در کال حصار» مربوط به ۳۵ سال پیش یعنی سال ۱۳۵۵
چند روز پیش که در یک تأخیر درازآهنگ در فرودگاه روی کاغذ نوشتمش، اما الآن نمی یابمش. دنبال آن نوشته می گردم و در پی وقت که این روزها کیمیااست.
مدیر بزرگوار سلام و تجدید بیعت و ارادت
تحشیه بر «نکته سنجی جگرگوشه هم جالب بود.»
یک وقتی حیتا برای نویسندگانش این امکان را فراهم کرده بود که نوشته را پس از انتشار ویرایش کنند. روزهای اول که آن امکان سلب شد، فکر می کردم که بد شد و دست پای مادر غلط گیری و افزودن نکته تازه بسته شد. اما اکنون بر این باورم که آن سلب اختیار بسیار به جا و نیکوست به دو دلیل
۱. ما سعی بیشتر می کنیم که نوشته را حتی المقدور بی اشکال انتشار دهیم
۲. دیگر نمی توانیحرفت را عوض کنی وبزنی زیرش که من چنان نگفتم بلکه چنین گفتم.
۳. خطاهایمان پیش چشممان هست که این خود بزرگترین آموزگار است.
یکی نغز بارزی کندروزگار
که بنشاندت پیش آموزگار (یعنی حیتاییان)
ارادت از ماست جناب فتوحی
خوب شد گفتید ، ما اصلا به این فکر نکرده بودیم که در سیستم جدید امکان ویرایش مطلب پس از ارسال وجود نداره. با وجود مزایایی که ذکر کردین ولی گاهی وقت ها ویرایش لازم میشه. باید یه فکری براش بکنیم.
این نکته سنجی هم از این نظر برام جالب بود که اگه ده بار دیگه مطلب رو میخوندم هم متوجه اش نمیشدم، یه شاعر با روحیات خاص خودش مثه جگرگوشه میتونه خط به خطش رو تصور کنه و متوجه این تضاد بشه، وگرنه به قول خودتون ما همه گرفتار دلتنگیهای دنیای مدرنیم.
وای عالی بود.یادش بخیر دلم لک زده واسه اون روزا.هرچند بچه بودم و چیز زیادی یادم نیست.یادم عصر که میشدم با زنای فامیلی که از شهرای دور و نزدیک واسه مراسم نوروز اومده بودن رودمعجن میرفتیم بادگاه.بزرگترا قلدری میکردن و نمی ذاشتن ما تاب بازی کنیم ما هم یه گوشه واسه خودمون می رقصیدیم. یادش به خیر :TT: :R:
دوست عزیز نوه حجی مراد
اگه ممکنه برای من که چیزی از سنتهای رودمعجن نمیدونم دربارۀ بازیهای محلی مثل غزل خانم توضیحی لطف کنین. ممنون میشوم.
باز هم از جگرگوشه گرامی تقاضا میکنم، بگوییند «گوی راییک کال» چه جور بازیی بوده که در قبرستون بازی می کردن؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
باتشکر ازآقای دکتر بخاطر یادآوری خاطرات بادگاه اوایل انقلاب منم هشت یا نه ساله بیشتر نبودم که با پیراهنهای نوو براق شال موز و روسریهای یکرنگ که برامون خریده بودند وبه اسم روسری اسلامی معروف بود حال میکردیم و میرفتیم برای تماشا به کال اوحداوو طناب رو از درخت گردوی بشیر می انداختند و مانیز ازباغ فعلی حجی صادق نظاره گر باد خوردن خانمها بودیم بزرگترهااصلا به بچه ها اهمیت نمیدادند که اینهاهم عشقشونه که سوار باد بشن وباصدای بلند بخونن ای باد بنوم ماروم شکر به کوم ماروم و ………خلاصه کال در قرق خانمها بود و زمانیکه مردی با الاغش که هیزم بارش بود ومیخواست ازکال بگذره جیغ وهیاهوی زنها بلند میشد که این چه وقت هیزم کشیدنه و مرد باعصبانیت میگفت زنهای بکارمونده برن ور دنبال کار وزندگیت دگورته کنوم خدی ای ادا ادواراته البته حین باد خوردن بعضی اوقات حوادث تلخی هم اتفاق میافتاد بطور مثال زن عباسعلی در حین بادخوردن پرت شده بود و دست وپاش بشدت شکسته بودو شایداین فکر به ذهن بچگانه ما خطور میکرد که نفرین ما گرفته چون اجازه نمیدادند به بادنزدیک بشیم
وهمیشه بعد از ناامید شدن به قسمت بالاتر کال میرفتیم و ازاون دانه زردآلوهایی که مخصوص اون روزها بود زیر سنگ میشکستیم ونوش جان میکردیم وخانمهای جوانتر که فرز تر بودند بازی قزل خانم وقایم باشک انجام میدادند ومابچه ها همچنان محروم ازهمه اینها وفقط تماشگر بودیم وتابهشون نزدیک میشدیم داد میزدند که کو ورو حد رو بچه جان مگر کوری کی کلونا بزی منن ….. واین مطلبو میخواستم بگم که اگه اون زمان این بازیهای سنتی ومحلی رایج بود شاید دلیلش نبودن امکاناتی ازقبیل تلویزیون واینترنت وماهواره وسایر پیشرفتهای زمان حال باشه اگه کسی تلویزیون میداشت وعصر روزتعطیل فیلم سینمائی خوب (البته غیر تکراری ) پخش میشد طرف ترجیح میداد بشینه پای فیلم تااینکه بره بادگاه البته این نظر منه وهرکسی ازدید خودش میتونه برداشتهای مختلفی داشته :YY: