علی نجفی 4378 روز پیش
بازدید 203 ۳۹ دیدگاه

داستان مینی بوس(۱۲)

با عرض سلام به همه ی اعضا حیتا و پوزش به خاطر اینکه«در مینی بوس اندکی تا خیر شد» که هم بعلت ماه رمضان بود و پشت بندش هم دوری من از اینترنت. بی حرف اضافی بپردازیم به داستانمان.

سکانس نوزدهم(داخلی-مینی بوس.مون راه)

دخترک بی حال شده.سررا به پنجره تکیه داده و چشمهایش را بسته.انگار توان باز کردن پلکهایش را هم ندارد.مادرش با نگرانی سر را به صورت دخترک نزدیک میکند.نگاهی به صورت بی رنگ و حال دخترک می اندازد و با نگرانی میپرسد:

-خُب رفتی فاطی؟دگَ زور اَ دیلت نِمرَ؟{۱}

دخترک که نای صحبت کردن ندارد همانجور با چشمان بسته سری تکان میدهد که معلوم نیست علامت تایید است یا تکذیب  .این سر تکان دادن دخترک مبهم ترین و در عین حال گویا قانع کننده ترین جوابیست که میشود به یک مادر نگران داد چون هر برداشتی میشود از آن کرد.مادر که گویا از این سرتکان دادن اینگونه برداشت کرده که حال دخترش رو به بهبودی است نوازشگرانه دستی به سر دخترک میکشد و به صندلیش تکیه میدهد و دخترک را به حال خود وامیگذارد.زن صندلی جلو بر میگردد و میگوید:

-تو هَم چین زن تفلغَمِیی{۲} خدیجه.خدایا روتر نبینم.خاب تو کی مدَنی دخترت د ماشین دیلشورا میگیرَ صوحب یک قرصی ماشینش دِ تا دگَ دماشین چنی دیلش ورهَم شور نِره طولفگَک{۳}

خدیجه نگاهی به دخترش می اندازد و میگوید:

-حَ نه بخدا.ای تا حالا د ماشین چنی نمرُفتَ.ما ایقذَر کی امی یَیِم ب شهرُ برفتَیِم اَجاش ای حالش ورهَم نِمِخُردَ.ایمرو نمدونَم چو ب یک کرَت چنی رَف{۴}

زن صندلی جلو قیافه اش را درهم میکشد آبرو بالا می اندازد و میگوید:

-وخه وخه.موخا هر وقت تور د ماشین مبینُم یا ور رَد لاک خَلی دُورَ مزنی یا هم لاک پور خَلی منی.{۵}

مادر دخترک صورتش پر خنده میشود و میگوید:

-خدایا دگُرت نکنُم مریَم خدی ای حرفات

زن صندلی جلو هم میخندد. ایندو هنوز گرم صحبتند که یکباره دخترک سر از شیشه بر میدارد . سر را خم میکند و با دو دست جلو دهانش را میگیرد.نگرانی و ترس دوباره میدود توی چهره ی مادر.

-چینوی فاطی؟واز حالت بد رَف؟لاکِت دُم؟{۶}

دخترک این بار نه که نای حرف زدن نداشته باشد،مهلت حرف زدن ندارد. باز هم سری تکان میدهد اما این بار با سرعت و با تمام قوا و این یعنی اینکه بازهم اوضاع رو به وخامت گذاشته و عنقریب است که اتفاقات ناخوشایندی روی دهد.مادر بازهم ندای «هل من ناصر ینصرنی»اش را در مینی بوس فریاد میزند و از مسافران طلب «لاک»میکند.باز زنها سر در کیفها و «پلونگها»و «دستی ها» فرو برده و مثل مرغ که توی خاک دنبال کرم میگردد مشغول جستن«لاک»میشوند.دخترک مشغول مبارزه با محتویات معده تا خروجشان را تا رسیدن «لاک»به تاخیر اندازد،مادر در خوف و رجاء رسیدن یا نرسیدن«لاک»،زنها مشغول  تفحص و کند وکاو برای یافتن «لاک»وما همه تماشاگر این مبارزه و دلهره و تجسس.بلاخره یکی آن عقب ماشین «لاکی » می یابد.«لاک»سریع دست به دست میشود تا به دست دخترک برسد اما هنوز به دست مادر دخترک نرسیده که فضای مینی بوس پر میشود از  صدای «وووووو»و« وووی»و «وووع» و اینجاست که زبانحال مادر دخترک در گفتگو با «لاک»یک چیزی میشود در مایه های«آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟».یک نگاه که به صندلی دخترک  میکنی دلشوره میگیری.دخترک تا رسیدن «لاک» تاب نیاورده و همه چیز را پاشیده به همه جا.چادر مادر،مانتو دخترک،روکش صندلی و دیواره و کف مینی بوس جا به جا سبز میزند.تک و توک دانه های لوبیا و نخود  اینطرف و انطرف دیده میشود.رشته های سبز رنگ شَل هم که داخل فطیر بوده  با تکه هایی از فطیر هضم نشده چسبیده به  روکش قرمز رنگ صندلی و ترکیب جالبی از  رشته های سبز رنگ شَل (که حالا تبدیل به سبز تیره ای شده اند)با پس زمینه ی قرمز بی حال روکش صندلی ایجاد شده است.دخترک سرش را کرده زیر صندلی و هنوز با تمام توان مشغول است.بویی شبیه بوی غذای مانده وترش شده میزند توی دماغ جوریکه آدم بقیه ی بوهای داخل مینی بوس را از بیخ فراموش میکند.یکی از زنها در حالیکه با مقنعه جلو دماغش را گرفته میگوید:

-وووووووی فاطی.خدا نگه مرگت نکنه حالُمر ور شُر انداختی.(۷)

همه سعی میکنند نگاهاشان به صندلی دخترک نیفتد و چشمانشان را با مناظر دیگری از مینی بوس سرگرم میکنند.هرچند مناظر دیگر هم چندان فرحبخش نیست اما در مقابل این صحنه مثل اواز بلبلی میماند روی درخت بیدی لب اب «مورخو». مادر دخترک با کهنه لته هایی  سعی در پاک سازی  آثار جرم از چادرش و مانتو دخترک دارد و در این کار سخت مصر است.دخترک سرش را بالا آورده به صندلی تکیه داده و کاملا از حال رفته.انگار بعد از یک کار سخت و طاقت فرسا دارد استراحت جانا نه ای میکند.روی صورتش جا به جا عرق سرد نشسته.در همین هیر و ویر یکی میگوید:

-وای ای اُوای سفِد چیشیه د کف ماشین؟{۸}

بی اختیار همه ی نگاه ها به کف ماشین دوخته میشود.از بین آنهمه پا مایع سفیدی جریان پیدا کرده و آهسته آهسته راهش را به سمت جلو مینی بوس در پیش گرفته است.ناگهان زنی از عقب مینی بوس میگوید:

-ای خدا مرگُم دَ.بانکه ی دوغ مو اَ کُی رُفتَ.{۹}

و خطاب به پسرکی که کنار«بانکه»ی دوغ چپه شده است میگوید:

-هووو حسن جان توربخدا کُ دهواش در اَ بانکَر، همه ی دوغاش برَف. اهه وای وای وای{۱۰}.

دوغ چپه شده با استفراغها قاطی شده  و همراه با بالا و پائین رفتن ماشین از گدار و گردنه ها در کف ماشین بالا و پائین میشود و صحنه های بدیعی را خلق میکند و رنگ کف کفشهای ما مخلوطی میشود از سفیدی دوغ و سبزی استفراغ.مینی بوس پر میشود از بوی تند غذای مانده و ترش شده….

ادامه دارد…………………………………………………………

۱-خوب شدی فاطی؟دیگه زور به دلت نمیاد؟

۲-تفلغم کنایه از بی خیال بودن است

۳-تو هم چقدر زن بی خیالی هستی خدیجه.خاک تو گورت کنن!!تو که میدونی دخترت تو ماشین حالش به هم میخوره صبح یه قرص ماشین بهش بده تا دیگه اینجوری دلشوره نگیره.

۴-نه بخدا.این تا حالا حالش اینجوری نمیشده.ما اینقدر که اومدیم شهر و رفتیم این اصلا حالش به هم نخورده.امروز نمیدونم چرا یکباره اینجوری شد

۵-پاشو پاشو.من که هر وقت تورو تو ماشین میبینم یا دنبال پلاستیک خالی میگردی یا پلاستیک پر رو داری خالی میکنی

۶-چته فاطمه؟باز حالت بد شد؟پلاستیکت بدم؟

۷-” خدا نگه مرگت نکنه”.جمله ایست که هرچند به نفرین میماند اما از باب تحبیب ادا میشود  که اغلب مادرها  خطاب به فرزندشان میگویند وقتی میخواهند اورا در مقابل خطای کوچکی دعوا یا تنبیه لفظی کنند وبه معنی “خداوند تو را از مرگ نگه دارد” میباشد. البته گاهی آن را به صورت«خدا نگه مرگت کنه»هم به کار میبرند که باز هم همان معنی از آن مراد میشود.

۸-این آبای سفید چیه کف ماشی

۹-خدا منو مرگ بده.دبه ی دوغ من چپه شده

۱۰-هی حسن جان بلندش کن اون دبه رو.همه ی دوغاش رفت

نظرات کاربران

با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. خیلی جالب بود زمستان گرامی . وای من اصلا از داستان های اتوبوس شما اطلاع نداشتم.خیلی باحالان مخصوصا این اخری که یاد خودم میفتم.اون زمانا که ما خیلی زیاد به ده میرفتیم روزهای میخاستیم با مادرمان به تربت برگردیم الکی خودمان را به دل درد میزدیم که مادرمان مارا به شهر نیاره.همیشه ساعت ۶ صبح که اوج خوابه باید بیدار میشدیم تا به شهر بیایم خیلی بد ۶صبح بیدار شی!و این مورد هم واقعا یاد خودم که تا شهر از سرم ازشیشه بیرون بود که بیشتر وقتا تا خانه تحمل میکردم

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      سلام عکیم حضرت راپید وین.حضرت بو گارد السلطان رو سلام ویژه برسانید.میبینم که شما هم دستی بر اتش داشتی توی این مینی بوسا

  2. نسیم گفت:

    خیلی جالب بود زمستان گرامی. من دوسه بار وقتی هایی که همه اززمان های قدیم خاطره میگن پدرم برام ازاین خاطره های چی بگم عالی تعریف کرده :OL: بازم خسته نباشی. :SS: :SS: :ZZ:

  3. جناب زمستان چی بود این :TT: این دفعه خیلی حال بهم زن بود اصلا نمیشد خوند من اون قسمتی که دخترک حالش بهم خورد واقعا نتونستم تا آخرش بخونم حالم بد شد :O: :O: ولی خوب از حق نگذریم واقعا خیلی جالب توصیف میکنین .ممنون مخصوصا قسمتی که گفتین رنگ سبز روی پارچه ی قرمز ……. ولی واقعا جالب بود. ویکی از به قول رودمعجنی ها لحشور ترین قسمت بود تا حالا
    :O: :SS: :O: :SS: :O: :SS: :O: :SS: :O: :SS:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      از اینکه حال شما را خراب میکنیم معذوریم(شرکت مینی بوس و حومه)

  4. پاییزان گفت:

    به به جناب زمستان. نیومدی و حالا هم که اومدی با یه حال به هم زنی درست و حسابی اومدی! انگار این چند وقت سر دلنت قنباد شده بود که یه حال درست و حسابی به هم بزنی! توصیف رنگهای موجود در محتویات استفراغ طوریه که آدم فکر میکنه داری رنگهای زیبای یه قالی یا چیزی شبیه به این رو توصیف میکنی! دست مریزاد که واقعا زیبا توصیف کردی! البته من فکر میکنم جایی که دوغها کف ماشین میریزه یکم اغراق آمیز بود یعنی تا جایی که من سوار مینی بوسهای ده شده بودم همه این لحشوریها با هم اتفاق نمی افتاد شایدم بوده و من ندیدم. خدا قوت جناب زمستان :gol:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      شاعر میگه انچه خوبان همه دارند توی یک جا داری مینی بوس

  5. خوب شما چرا همش به نکات منفی توجه می کنید! رنگ سبز شل و روکش قرمز صندلی و تکه های فتیر می تونه ترکیب رنگه بسیار زیبایی داشته باشه! :VV:

  6. گفت:

    :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: خسته نباشید پلشت ترین لحشورترین حال به همزن ترین قسمت بود واقعا حالم به هم خورد از حق نگذریم عالی توصیف کردی از این صحنه ها زیاد مشاهده کردم :SS: :SS:

  7. سلام بر جناب زمستان من به شخصه هر وقت داستان مینی بوس رو میخونم یک شکم سیر میخندم آدم وقتی داستان رو میخونه یک لحظه توی اون موقعیت قرار میگیره وفکر میکنه که واقعا همون جاست یاد اون روزای قدیمی افتادم که هنوز ماشینای شخصی اینقدر زیاد نبود و اکثر اهالی رودمعجن با ماشین آقای بووووووووق میرفتن رودمعجن ما بچه ها که اینقدر خوشحال بودیم که چیزی از بوی ماشین و…حس نمیکرد من خودم به شخص با یکی از این صحنه ها مواجه شدم که یکی از نزدیکان حالش توی ماشین بد شد .خیلی داستانتون قشنگ بود لذت بردیم :SS:
    ببخشید یادم رفت رمزم وارد کنم به اسم ناشناس اومد

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      حضرت اجل افخم درخت جوز ادام الله ظله.خوشم میاد که این اخلاق حاج اقا روی شما تاثیر گذاشته و از این جور چیزای غیر پاستوریزه هم لذت میبری.

  8. قرصی ماشین ! :YY:

    «وووووو»و« وووی»و «وووع» ! من اول نظرات رو خوندم گفتم اینا چقدر نازک نارنجین بالآخره یه نوشته چقدر میتونه حال آدم رو بد کنه مگه ، اما الآن میتونم بگم که نظردهندگان بخوبی نتونستن حق مطلب رو ادا کنن! :O:
    روتر نبینوم چنده تو پلشت فکر منی! خودت وقتی اینار تجسم مکیردی حالت به هم نخورد؟! :OO:

    فاجعه رو با بعضی از این ترجمه های شهری اصلا نمیشه نشون داد، اونایی که روزمعجنی بلد نیستن این حس ناب استفراغ رو از دست میدن. اصلا بعضی از واژه ها ی رودمعجنی ساخته شدن برای همچین مواقعی :YY:

    تک جمله های قشنگی وسط این حال به هم زنیا بود که اندکی حال آدم رو خوب میکرد:
    “مادر بازهم ندای «هل من ناصر ینصرنی»اش را در مینی بوس فریاد میزند و از مسافران طلب «لاک»میکند.”
    “زبانحال مادر دخترک در گفتگو با «لاک»”

    توصیه میکنم کسی پارگراف آخر رو تو ذهنش تصور نکنه !
    خدا به هممون رحم کرده ماه رمضون!

    من خودم بار اولی که به شهر میرفتم با مینی بوس ، صوحبش ماروم پوره ی نخودچی کیشمیش داده بود تا د ماشین سرم گرم بشه، به اندازه کافی حالتون بد شده ادامشو خودتون حدس بزنین!! :YY: ولی هیچ حسی به اندازه حسی که بعد از بالا آوردن داری نمیچسبه ، انگار آزاد شدی و یه بار ۱۰ تنی رو از روت برداشتن! :YY:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      بله مدیر جان انگار یه بار ده تنی رو از روت برداشتن و ولی به جاش پاشیدن روی یکی دیگه!!!!
      نخود و چی کشمشیشو پس بالا اوردی.نخاداش بری. بو یا نه؟!!

  9. سلام به جناب زمستان
    خیلی زیبا و قشنگ بود واقعا من که خیلی خوشم اومد :SS:
    بازم از این قسمتهاش بذارین :Y:
    برای ترجمه زبان سخت رودمعجنی هم دستتون درد نکنه

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      سلام علیکم حضرت تفنگدار.یکی از خواص زندگی مشترک و ازدواج اینه که ادم همه چیز رو زیبا میبینه حتی یک مینی بوس با این حال و روز رو.چشم اگه مدیر و اعضا منو مقتول نکنن حتما در قسمتهای اتی با مینی بوس در خدمت هستم

  10. نوه حجی مراد گفت:

    الهم روتر نبینم علی اکبر خدی ای جک جفنگات خاب مردوم یک کمه سانسور منن تا حلا توصیفی استفراغر به ای شدت ندیه بیم الحق کی سرت درد منه بری همی حرفا چی جوری دیلت امه فیکر کنی و بنوسی

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      خداوندا نوه ی حجی مراد روی مرا نبیند

  11. قاصدك گفت:

    سلام بر جناب زمستان,خیلی قشنگ می نویسید من با نظر ایزد موافقم ادم باید یه خرده مثبت بین باشه,فقط می تونم بگم ممنون و فکر نمی کنم به اندازه ی بقیه وقتی داستان مینی بوستون رو میخونم حالم بد بشه البته کناریم میگه تو رو خدا تمومش کن این قضیه ی استفراغ رو

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      از اینکه مینی بوس باعث دمیدن بوی بهار در خانه ی شما میشود بسیار خوشحالم

  12. قرقنجه گفت:

    مرگ ور تی شکل پلشتت خوره :U:

  13. دیشدوو گفت:

    وععععععععععععععععع روتر نبینوم زود ای داستانر تموم کو یک جوره مینی بوسر چپ کو خراب کو نمدنوم یک کارش کو ضمنا وقتی ورگردیی دهم آسیا سبیگی مینی بوسر یشوئی همیجور پلش نیی کی وای ور حالت :OO: :GG:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      هنوز که اول بسم الله دیشدوو جان ما هنوز د درخت تویم تا برسم ب توربت حد اقل ۶۰ قسمت دگه راه دره!!!!

  14. اوحده اوو گفت:

    به به اول یک سلام چاق وچله خدمت حاجی زمستون.کم پیدا شدی ؟گفتم شاید سقط شدی تو اون ده ولی مثل اینکه بدبختانه زنده ای :YY: یک مدت روم اوضاع خوب بود وبوی های خوبی توش میومد ولی باز اومدی گند زدی به هرچی رومه بوی محتویات دختره خونه مارو برداشته بقیه رو نمیدونه.الانم که دارم نظر میدم یک دانه لوبیا نصفه چسبنده چسبیده به مانیتور وکنده نمیشه :U: یادت رفته از شله های موجود در معدش مطلب بنویسی من خود به چشم خویشتن دیدم که شلهه می چکد :YY: از بس از همی حرفای پلشت زدی که تبعیدت کردن دیگه . خلاصه بعد از مدت ها اومدی ویک حالی به سایت دادی خیلی پاستوریزه شده بود دیگه قابل تحمل نبود :ZZ: از این پلشت ها زود به زود بزار تا همه به فیض اکمل برسن :YY:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      اسلام علیک ور حمه الله.خوشم میاد از قماش و قبیله ی خودمی و با هیچ چیز پاستوریزه ای حال نمیکنی.منتظر باش که بعدیشم در راهه

  15. :O: من نامردم اگه این قسمت رو پرینت نگیرم و واسه اخمو و آنشرلی نفرستم. :O:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      وا عزیزم چرا عصبانی میشی حالا؟!!!

  16. زمستان گفت:

    ایزد :
    خوب شما چرا همش به نکات منفی توجه می کنید! رنگ سبز شل و روکش قرمز صندلی و تکه های فتیر می تونه ترکیب رنگه بسیار زیبایی داشته باشه!

    دمت گرم ایزد جان به این میگن دیدن نیمه ی پر لیوان

  17. علی نجفی علی نجفی گفت:

    از ان جا که خیلی وقت بود دوستان رو زیارت نظری نکرده بودم لذا جهت تشفی درد فراق سعی کردم به همه ی نظرات جواب بدم.در هر صورت ایلاهم رومر نبینم

  18. نوه ديگه حجي مراد گفت:

    سلام بر نویسنده داستنهای پلشت
    من هم با نظر بقیه موافقم . واقعا این قسمت لحشور و حال بهم زن بود . من که خیلی از این صحنه ها دیدم و شنیدم ولی توصیف آنها از خود آنها تهوع آورتر بود. من هم چند تا ادمک برات می ذارم :O: :O: :O:
    بنظرم تعداد آدمکها و نوع آن هم می تواند یکی از رکوردها باشد و جناب ایزد در کتاب رکوردها ثبت نماید که در اینصورت رکورد بیشترین استفاده از ادمک :O: و ادمکی که از خنده روده بر شده :ZZ: به شما تعلق میگیره
    خیلی جالب بود خداقوت هووووووووو

  19. ناشناس گفت:

    جان من تمومش کن این :O: رو نمیشه تو یکجای دیگه استعدادهات رو بپروری ماحصلش رو تو دو سه خط بیاری اینجا؟ :VV:
    انتظار داشتم مث سریالای ایرانی بعد اون همه مصیبت به خوبی و خوشی و در نهایت امنیت مادر و دختر رو از ماشین پیاده کنی ولی مث اینکه این مینی بوس تایتانیکه و تا همه رو غرق نکنه ول کن نیس :VV:
    قشنگ بود مث همیشه :SS:

  20. افرا گفت:

    آقای زمستان! چیزی نمیتونم بگم جز اینکه: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O: :O:

  21. تابستان گفت:

    :O: :O: :O: :O: :O: :O: ووووووع ووووووع وووووع حالم دره یک جورمره الاهم روترنبینم خدی ای لمشت پلشتیای کی نوشتیی کی هرکه مخنه میه بالا بیاره :H: :H: :H:

  22. زمستان گفت:

    الهم حول حالنا الی احسن الحال

  23. ناشناس گفت:

    سلام زمستان خیلی داستانت جالب بود از اونایی بود که خیلی قشنگ مینی بوس رودمعجن با آدماش رو ترسیم میکرد به حرف بالایی ها گوش نده اینا همشون حالا ماشین دارن ….دارن قیافه میگیرن یادشون رفته روزایی رو که با همون مینی بوس میرفتن و میومدن …چقدر همدیگر رو هل میدادن تا سوار مینی بوس بشن همشون این صحنه ها رو تجربه کردن حتی ممکنه بعضی هاشون خودشون یکی از عوامل همین ماجرا در گذشته بودن در کل خیلی جالب بود ممنون که خاطره ها رو تازه میکنید …. :SS: گندم

  24. زمستان گفت:

    ناشناس :
    سلام زمستان خیلی داستانت جالب بود از اونایی بود که خیلی قشنگ مینی بوس رودمعجن با آدماش رو ترسیم میکرد به حرف بالایی ها گوش نده اینا همشون حالا ماشین دارن ….دارن قیافه میگیرن یادشون رفته روزایی رو که با همون مینی بوس میرفتن و میومدن …چقدر همدیگر رو هل میدادن تا سوار مینی بوس بشن همشون این صحنه ها رو تجربه کردن حتی ممکنه بعضی هاشون خودشون یکی از عوامل همین ماجرا در گذشته بودن در کل خیلی جالب بود ممنون که خاطره ها رو تازه میکنید …. گندم خداوند شما را برای حیتا حفظ کنه.معلوم انسان فهمیده ا ی هستی و ارزشهای هنریه یک اثر رو از پشت پلشتیهای ظاهریش درک میکنی(امرد وخزن هو)
    p>

  25. ناشناس گفت:

    ناشناس :سلام زمستان خیلی داستانت جالب بود از اونایی بود که خیلی قشنگ مینی بوس رودمعجن با آدماش رو ترسیم میکرد به حرف بالایی ها گوش نده اینا همشون حالا ماشین دارن ….دارن قیافه میگیرن یادشون رفته روزایی رو که با همون مینی بوس میرفتن و میومدن …چقدر همدیگر رو هل میدادن تا سوار مینی بوس بشن همشون این صحنه ها رو تجربه کردن حتی ممکنه بعضی هاشون خودشون یکی از عوامل همین ماجرا در گذشته بودن در کل خیلی جالب بود ممنون که خاطره ها رو تازه میکنید …. گندم

    خوب معلومه تعدادآدمایی که ممکنه تو اتوبوسای کثیف ده حالشون دگرگون بشه کم نیست اما اینکه همش بیای این خاطرات پلشت و لمشت و لحشورو تجدید کنی دیگه داره رو اعصاب میادا :MM:
    ولی بازوم مگوم خداقوت نری خادکوشی کنی :VV: