بادام ریزی
پریروز رفتم به دیدنش، تا نیمه شب با او بودم و مرا در چه گرم آغوش گرفت. عصر مرداد، مردم خسته وخشکیده لب از بادام ریزی می آمدند. درختهای بادام خشک و خسته همچو روزه داران مانده در آفتاب صبورانه مقاومت میکردند. دو سال پیش هم همین روزها رفته بودم بادامهای کال عناب را میریختند، بادامی افتاد برداشتم که بشکنم، پوست سبزش عین دو پلک چشمی بود که بادام خاکی رنگ را در خود گرفته باشد. گویی چشم ِگلینی است که برای حضرت آدم از خاک ساخته بودند .
بادام زاری پدری
در کاسهی آجیلِ نوروزی
بادامزارِ اجدادیام را میبینم
چادری دارد از شکوفههای صورتی و سفید
در مغز بادام فرو مینگرم
گنجشکی شکوفه را میزند
مادرم برای شکوفه ها طبل می زند
تا گنجشکها بترسند و بروند
با صدای مادرم در مغز بادام فرو میروم
از نهالهای فروردین سر بر میآروم
روی چادر صورتی شکوفهها
مردمک بیختهاند و مروارید.
میرسم به هُرم مرداد
به فصل بادامهای رسیده
بادام آویخته از شاخه
چشم سبز مستی است
در آستانۀ هبوط
رودمعجن، کال عنّاب، مرداد ۱۳۸۸
ای نوه عمو جان ، ما کی چند ساله همه بدوم زریامه خوشک رفته. چند ساله کی حس بدوم رختن و بدوم قق کردن از یادم برفته. خاطرات خیلی خوبی داشتیم از اون روزها . یادش بخیر
جالب بود جناب دکتر . خداقوت
نوهی عمو جان! یاد باد آن روزگاران یاد باد.
ای نوه ی دگه به نظرم هم خدا هم مدنسته که بید بدوما خشک روه اگر نه پیر آدما به در میمه خدی دهن روزه بدم برزن(البته شوخی بو)
ممنون آقای دکتر خیلی قشنگ بود من مخصوصا بااین تیکه شعر خیلی حال کردم:در کاسهی آجیلِ نوروزی
بادامزارِ اجدادیام را میبینم
فکر کنم از این دست شعرهای مربوط به رودمعجن توی دست و بال شما زیاد پیدا میشه که خیلی خوشحال میشیم اونها رو بخونیم
موفق باشید
@حامد نجفی
حامد جان
از این دست خیلی هم نیست. سالهای اخیر حس نوستالژیکم قوی شده. اسم رودمهجن را که می شنوم اشکم در میاد. ممنونم از لطفت
مرا در چه گرم آغوش گرفت. اشتباه تایپی داره یا منظورش چیز دیگریه؟
کال عناب کجاست، بار اولیه که اسمش رو میشنوم، اسم قشنگی داره.
تشبیه بادام و پوستش به چشم گلین حضرت آدم واقعا جالب بود.
من اگه صد تا بادوم وردارم از روی زمین و بشکنم و بخورم ، حتی یک بار هم به بادامزارِ اجدادیام و چشم گلین حضرت آدم فکر نمیکنم چه برسد به مردمک و مراوریدهای بیخته روی چادر صورتی شکوفه! دید زیبایی به محیط اطراف دارید، مشابهش در بزغاله ی بیدار پس زمینه و مرد کشاورز هم بود. چیزی که به داشتنش همیشه حسود بوده ام.
دید یک هنرمند و یک شاعر به زندگی و محیط پیرامون رو با هیچ چیزی در این دنیا نمیشه عوض کرد. اینکه در پس هر پدیده ای به ظاهر ساده زیباییهای بسیار نهفته است ، چشم بینا میخواهد، …
خدا فوت و منده نباشین، واقعا بادوم رزی اون هم با دهن روزه کار سختیه. از سخت ترین روزهای زندگی ، روزهایی بود که برای بادوم رزی به پَی زرد میرفتیم، و الآن که دیگه همش خشکیده!
محمد المدیر الامیدوار
جان جان من! کال عناب همو سرشوهگی روبروی باغ شیبانیه. حالا د زر ویلای نیکوعقیده کی سرشوه منی ور حد چوشمهی حیتا. اخیر چی جوری بَوَر کنُم کی مدیر حیتا راهی حیتا ر نمدنه؟!
ای کال درختی عناب دره اما درختاش عناب نمنه. باغ پیَرُم در کنار همی کاله.
خدا قوت جناب دکتر. بنده تجربه بادام ریزی نداشتم اما تا دلتون بخواد تجربه بادام خوری توی کارنامه ام ثبت شده.
نوش جان منصف جان! این رباعی نغز را هم برایت سرودم تا وقت نوش جان کردن آن را با مغز زمزمه کنی:
بادام هر آنچه می توانیش بخور
از «سنگک» و «دسمَل»ش کمابیش بخور
قق کردن و چیدنش به یاران بسپار
بشکن ز «دومغزیاش» و با نیش بخور
—-
خسته نباشید!.تعبیر زیبایی تو مقایسه بادوم با چشم آدم بود!مادرم برای شکوفه ها طبل میزند تا…هم تو ذهن من برام یه فضای شاعرانه تداعی کرد!
@پونه
پونه عزیز
داستان طبل زدن مادرم برای گنجشکها یک واقعیت است. درختهای گیلاس و آلو که شکوفه می زد گنجشکها سرازیر می شدند توی باغ و شکوفه ها را پر پر می کردند. سحرگاه بود و با فریادهای مادرم که بی پروا بر پیت حلبی هفده کیلویی روغن نباتی قو می کوبید بیدار می شدیم. گنجشکها خواب شیرین بامداد را بر ما حرام میکردند می جستند و باز می آمدند. پدر و مادر از عصبانیت بر سر بچهها داد می کشیدند و می رفتیم برای مبازه با گنجشکها. اما کاش می دانستند که این هجوم گنجشکها یک ضرورت طبیعی است برای گرده افشانی گلها و لقاح میوه ها. اما دریغ که نمی دانستند.
چقدر مادر غصه خورده است و چقدر من غصه می خورم که غصه های مادر و بابا بی فایده بوده است.
من امسال که رفتم چیز دیگری دیدم دیگر اثری از درختان سر سبز گذشته نبود.
یادش بخیر
گه گه جان
از بس بنرفتی به او گروفتن. از بس بنرفتی بککولیشه. از بس هی برفتی اینترنت بزی کیردی. از بس هی اپی گوش انداختی.
تعبیرات محشریست
چادری دارد از شکوفه های صورتی و سفید….
روی چادر صورتی شکوفه ها
مردمک بیخته اند ومروارید
و قشنگترینش همان خط آخر است:
بادام آویخته از شاخه
چشم مستی است
در استانه ی هبوط
زمستان عزیز
می فهی و می فهمم که درک تجربۀ زیبایی شناختی، وابسته به تجربۀ آن لحظۀ ناب است یا حداقل تجربۀ اشیاء و پدیده هایی که موضوع تجربه هستند. خواننده اگر بادام را با «قق»اش دقیقا ندیده باشد نمی تواند تصویر چشم و پلکهای سبز را بفهمد. بچه های شهری و مناطقی که بادام را بر درخت ندیده اند چگونه بفهمند؟ حق دارند بگویند شعر های این رودمهجنی بی معنی است.