علی نجفی 4924 روز پیش
بازدید 318 ۲۸ دیدگاه

داستان مینی بوس(۸)

سکانس چهاردهم(داخلی-میون ماشین-پی باغ-صوحب)

مینی بوس غلغله است.انگار روز محشر شده و حضرت اسرافیل در شیپور مبارک دمیده و اموات از قبر برخواسته اند و روانه شده اند به سمت محل حساب و کتاب.انگار مینی بوس توی خط برزخ-بهشت کار میکند ومسافرهایش را مستقیم به بهشت میبرد که همه سعی دارند خودشان را به هر ضرب و زوری هست بتپانند توی ماشین.انگار هرکس از ماشین جا بماند اصحاب النار هم فیها خالدون است.داخل مینی بوس«دکوفته ی»آدم است. حتی برای یک نفر دیگر هم عمرا جا باشد.هنوز کلی آدم پای ماشین مانده اند و تا خودشان را یک جوری توی ماشین جا نکنند بعید است کوتاه بیایند.سروصدا اوج گرفته.هرکسی چیزی میگوید:

.هرکسی چیزی میگوید:

یک نفر از دم در ماشین ملتمسانه داد میزند:

-وای کُ یک جُنبوی خورن تا دوسه نفر دگه هم جا رون.وای یک کمه بِرِن ب پشوتر

صدایی از عقب ماشین در جوابش میگوید:

-عمو ب کدو پِشوتر روِم؟.ما دهَم پِشوی پِشوشِم.مو همالگی بینیم د شیشه ی دونبال ماشین خچار مُخوره

یک نفر دیگر:

-مو همالگی د هَم رو دونبش سوارُم.یک نفر دگه از جلو سوار روَ مو از پشت مُفتُم د ته

توی این هیر و ویری دوسه نفر به شوخی مرد پوزخندی میزنند.

یک زن بچه به بغل روی صندلی نشسته. بچه ا ش را که از شلوغی داخل مینی بوس ترس برش داشته  و جیغ میکشد تند تند تکان میدهد و  میگوید:

-وووو خدا ایمشا الله ورتختَی موردشوی اُفته.خدا ایمشا الله روزمعجن ور ای رو گردَ خدَی ای کلک شو بَزیاش.  بخدا خورجیرُم کی علف دمنَن ایجوری دنِمکوَن.ووووو.یارُب عنه دهای دگه هم بزی ننگیَت مِبو؟

یک زن میانسال از صندلی روبرویش جواب میدهد:

 

-دکُجه دهای دگه ایجوریَن؟همی حصار کی ما همَشِر ضید اینقلابُ کافر مدَنِم سه چهارت ماشین درَه.بچی پاکیزگی و مقبولی مرَن ب شَهر و میَیَن.وامنه ای روزمعجن کی از هموسالا همَی چیزاش ب ننگییَتَ.

دوباره یک نفر از دم در مینی بوس سرک میکشد و داد میزند:

-وای تور بخدا اگه جا هس یک پوره ی تیکویه خورِن تا دوسه نفر دگه هم سوار روَن.

«حجعلی»که آدم سن و سال داریست و آخرهای مینی بوس سرپا ایستاده و حسابی هم کلافه و «ورخوی» است میگوید:

-یره شماها پاک دِوَنه رُفتَیِن؟ما دمون ماشین از بس  دتُلِم  العانه کی سوار هم  رِوِِم  واز  ورمگِن تیکوی خورِم؟ور کُجه تیکویه خورِم خاب؟.اِهه.خاب خوبه عمو.

آنهایی که پای ماشین هستند به هر زوری هست میخواهند سوار شوند و آنهایی هم  که سوار هستند  دارند خفه میشوند وکلافه اند.بهرحال یک ده است و یک ماشین.هرکس نتواند خودش را داخل ماشین جا کند از شهر جامانده است.توی این بلبشو، ناگهان زمزمه ای توی ماشین می افتد.اول زمزمه است،کم کم قوت میگیرد و میشود حرف و تا چشم به هم بزنی شده است یک راه حل قطعی برای خاتمه ی بحران.

«بچا بِرَن ب بالای بار بند»،این زمزمه ایست که در نهایت میشود راه حل بحران.مهم نیست که اینکار چقدر خطرناک است و اگر کسی از بالای باربند بیفتد چه کسی جوابگو خواهد بود،مهم نیست که توی این صبحی هوا با اینکه بهارست چقدر سرد است وبالای باربند آدم یخ میکند،مهم نیست که وقتی به شهر میرسی کسانی که بالای باربند بوده اند انگار با بیل خاک ریخته اند روی سرشان.اصلا هیچ چیزی مهم نیست تنها امر مهم در آن سر صبحی این است که همه ی کسانی که پای ماشین هستند باید با همین ماشین به شهر بروند حالا به هر شکلی که هست.

زمزمه ی «بچا برَن بالای باربند»که میشود راه حل قطعی بحران، کسانی که واجد شرایط هستند و مشمول کلمه ی«بچا» میشوند بی هیچ اعتراضی شروع میکنند به بالا رفتن از دیواره ی ماشین و روی سقف جاگیر میشوند.خوشبختانه در اینجا من و امثال من  مشمول کلمه ی«بچا» نمیشویم.طی یک قرار نانوشته در این موقعیت «بچا» به نوجوانان و جوانان بالای ۱۵-۱۶ سال گفته میشود که «زُر قوَیه» کافی برای نگه داشتن خودشان آن بالا را داشته باشند.اینطور میشود که بالای باربند و در مجاورت «کیسه ها»و «پلونگها»،«بچا» هم جا خوش میکنند.«بچا» که میروند بالای باربند بحران  تا اندازه­ای فروکش میکند.توی ماشین کمی جا باز میشود.آنهایی که پای ماشین هستند خودشان را میتپانند توی ماشین.یکی دو نفر در را از بیرون به زور میبندند.به معنای مطلق کلمه همه«دتُل» هستیم.مینی بوس بهترین مصداق برای جمله ی «بیشترین

استفاده از کمترین جا»است.از کوچکترین مکان ممکن توی مینی بوس بیشترین استفاده شده است.هر گوشه ای یا آدم تپیده یا وسیله.حتی یک کف دست فضای بیخود و بلااستفاده توی مینی بوس گیر نمی آید.فقط اینقدر فضا بازگذاشته شده تا مولکولهای اکسیژن بدون دردسر بتوانند تردد کنند واین هم به خاطر انگیزه ی حب نفس است والا اگر برای زنده ماندن نیازی به اکسیژن نبود قطعا همان فضا هم اشغال میشد با «بانکه »ای،«پلونگی»یا آدمی.

سکانس پانزدهم(داخلی-میون ماشین-پی باغ-صوحب)

رشیدی سوار میشود.فشاری به پدال گاز میدهد.دنده ی کج و کوله ی مینی بوس را با فشار جا میزند.دنده یک است. ماشین تکانی میخورد و  راه می افتد.پیرمردی که یک شال سفید را به صورت عمامه دور سرش پیچیده و صندلی جلو ماشین کنار دست رشیدی نشسته با صدای بلند میخواند:

-بارها گفت محمد که علی جان من است –هم به جان علی و نام محمد صلوات

صدای صلوات میپیچد توی مینی بوس.پیرمرد دوباره میخواند.انگار از همان اول که سوار شده داشته خودش را برای این موقعیت آماده میکرده.وقت خواندن نیمه چهچه ای هم میزند:

-بریده باد زبانی که نگوید این کلمات-به میم نام اول محمد صلوات.

فضا را صلوات پر میکند.پیرمرد برای بار سوم صلوات جلی تری طلب میکند برای سلامتی آقای راننده و خود مسافرین به همراه حمد وسوره ای برای شادی اموات.صلوات سوم که جلی تر ختم میشود مینی بوس دارد خودش را به زحمت از سربالائیه بعد از «کال خمزا» بالا میکشد.بعد از سه صلوات داخل مینی بوس کمی سکوت حکمفرما میشود.مینی بوس بلاخره راه افتاده است……

ادامه دارد…….

 

نظرات کاربران

با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. جگر گوشه گفت:

    سلام هم اوحداوویی عزیز.خوشحالمم که دیدار مجازی شما باز بر ما ارزانی شد کجا توی کرج اونم کافی نت. نوشته ات حکم سوغاتی داشت از فرنگ.باز خاطرات من جون گرفت یادش بخیر بالای باربند ماشین حجی قدرت از برگشت تمام خربزه حجی قدرتو میخوردیم پوستاشو سر پیچا مینداختیم پایین که دیده نشه عجب روزگار ماهی بود حیف شد یک ساعتش میارزید به تمام این روزا. بسی خوشحال شدم از زیارتت و از نوشتت .اکنون از اخویت یه اس اومد امروزو تبریک کفته بهش سلام برسون . موفق باشی یا حق :SS: :SS: :SS: :SS: :SS: :SS: :SS: :SS:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      سلام علیکم هم حدی گرامی.دلمان برای شما شده بود یک ذره.خیلی خوشحالم که حداقل مجازا میشه هم حدی های قدیمی رو پیدا کرد.حیتا همینقدر هم که استفاده داشته باشه برای ادم وظیفه اش رو انجام داده.یادش بخیر شما و اخوی چه دنیایی داشتین.حتما سلامتون رو ابلاغ میکنم.شما هم سلامت باشید و موفق.یا حق

  2. ناشناس گفت:

    خسته نباشید بلا خره با هزار سلام وصلوات ماشین راه افتاد واقعا خدا به اون بچه های که بالای بار بند بودند رحم کرده من هم از این صحنه ها دیده بودم ولی خودم هیچ وقت بالای باربند نشسته بودم ولی معلومه کیف داشته :gol: :SS:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      بله راه افتاد بلاخره.من خودمم هیچ وقت اون بالا ننشستم که بدونم کیف داره یا نه.ولی سرما وگرد وخاک و باد گمونم نکنم چندان کیفی داشته باشه.شاید خاطره اش ادم رو کیفور کنه ولی خودش بعیده.
      شما هم خسته نباشید

  3. ناشناس گفت:

    هی میخام یکچیز در مورد این قرار نانوشته بگم هی نمیگم ولش کن :VV: قشنگ بود :gol:

  4. واقعا جالب بود.بعد از پشت سر گذاشتن قسمتهای گذشته که همگی مربوط به ورود حجی مریم بود این قسمت خیلی چسبید. فضای شلوغ مینی بوس واقعا قشنگ توصیف شده :SS: . من که کلی خندیدم :ZZ: جملاتی که به نظرم قشنگ بودند ۱-پاراگراف اول داستان ۲-(همی حصار که ما ضید اینقلاب و کافیر مدنمش …). ۳-(یک کف دست فضا گیر نمیادوجمله بعدش :YY: ).4- فراخوان بچه ها واسه رفتن به بالای باربند. در کل همه جمله ها به زیبایی تمام شلوغی مینی بوس رو به تصویر کشیده، طوری که شلوغی و خفگی رو با تمام وجود حس میکنی . کاملا میشه توی ذهن تصور کرد که مینی بوس وقتی راه میفته چه فریادی میکشه از شدت پری و چقدر کچ میشه به سمت چپ و راست و خدا میدونه که اگه خدا رحم نکنه چه بلایی سرش میاد. :N:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      دقیقا همینطوره جناب پائیزان.اگه خدا رحم نمیکرد معلوم نبود چه اتفاقی برای اون مینی بوسا توی اون سالها می افتاد.
      ممنون

  5. سلام
    کم کم باید ماشین رشیدی رو خودمون راه مینداختیم چون تو داستان انگار تاآخر ماشین ایستاده وحرکت نمی کرد.فقط زمستان خدا کنه توراه به مشکل نخوره.برای رسیدن به سلامتی صلوات چهارم رو بلند تر بفرستید.

  6. نوه دگه حجي مراد گفت:

    سلام بر زمستان گرامی
    رو تر نبینم علی خدی این جملات قصار . “روزمعجن ور ای رو گردَ خدَی ای کلک شو بَزیاش ” یک سعت طول کشی تا ای جمله رو فهمیم . نمدنم بقیه کی نیصفه رودمعجنین چینای اینار مخنن . واقعا تو آخر گویش رودمعجنی هستی . بنظر من دکتر فتوحی به جای اینکه اینهمه دنبال بسیج افردا برای نگارش گویش رودمعجنی باشه ، فقط کافیه یک قرارداد با تو ببنده . کل گویش را بدون کم و کاست برایش کتابت می کنی .
    بهر حال جالب بود
    راستی مو دو روز نبیم چنده دولخ رفته . از بس مطلب د ای دو روز بگذیشتن وقت نمنی بخنی . خوبه هنوز وقت امتحانایه اگرنه چیگر مکیردن. حداقل زمیستوی عزیز شما نوشته هات را بگذر بری وقتای قحطی و خشکسالی

  7. سلام بر جناب زمستان.
    در این قسمت اصطلاحات رودمعجنی خیلی زیاد بود و خوندنش کمی سخت.من هم مثل نوه دگه حجی مراد خیلی طول کشید تا این جمله را بفهمم “عمو ب کدو پِشوتر روِم؟.ما دهَم پِشوی پِشوشِم”.
    ازاینکه بگذریم خدارا شکر بالاخره ماشین راه افتاد.
    خسته نباشی خیلی عالی بود :SS: :SS:

  8. پونه گفت:

    اول داستانو با سوم شخص شروع کردی با یه چرخش ناگهانی که داستانتو دلپذیر ترم میکنه اول شخص تو داستان به چشم میخوره!سکانس آخرشم که کاملا توصیفی!پس نتیجه میگیرم قواعد داستان نویسی رو نسبتا خوب پیاده کردی!خیلی زیبا بود :gol:

  9. ناشناس گفت:

    چه خوب میشه دونفر بازرس باسواداین سایت داشته باشه ومطالبا رو چک کنه.این جریان مینوبوس که این اقای زمستون داره مینویسه والان هم سری ۸.هیچکس نیست به این اقابگه اخه چهخبره این حرافی حرف های بی مغز مینویسی اون صحنه روتشبیه میکنی به قیامت .همش هم مثل داستانش.بابا بفکرروستاتون باشین اگه راست میگین که داره ازبین میره :MM:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      چه عجب بلاخره یک انتقاد صریح و صحیح مطرح شد.اقا یا خانم ناشناس عزیز منم با شما موافق که این داستان ها جز یک مشت لفاظیها و حرافیهای گاهی بی ربط چیز دیگه ای نیست اما چند نکته رو خدمتتون عرض میکنم:
      ۱-یکی از اهداف حیتا این بوده و هست که حرفها،ضرب المثلها،اصطلاحات،مکانها،ائینها،رسم و رسوم و اسمهایی که توی روستا بودند و الان دارن کم کم از بین میرن و به فراموشی سپرده میشن در جایی به نحوی ثبت و ضبط بشه.توی این داستانها سعی شده(هرچند نه در حد مطلوبش)این موارد یاد اوری و ثبت بشه
      ۲-حیتا وب سایتیست متعلق به روستا و تمام تلاشش اینه که بتونه کاری بکنه برای مشکلات روستا( حتی اگر شده در حد طرح مشکل و نه لزوما ارائه ی راهکار.هرچند ادعایی در این مورد نداره)اما برای اینکه ما بتونیم حال رو درک کنیم و برای اینده برنامه ای بریزیم باید گذشته ی خودمون رو بهتر بشناسیم.حال و اینده ی ما بنائیه که بر پایه های گذشته ی ما گذاشته شده.ما اگر ندونیم در گذشته چی بودیم و چه کردیم و چطور ایام گذروندیم از عده ی حل و یا حتی طرح مشکلات حالمون(همون چیزی که دغدغه ی شما هم هست) برنماییم.این داستانها سعی خیلی خیلی کوچکی در شناسوندن گذشته ی ما داره
      ۳-نمیدونم در رودمعجن زندگی کردین یانه.اما اکثر اونهایی که زندگی کردن و حالا سالهاست که یار و دیار رو ترک کردن و رحل اقامت در شهرها افکندن یکی از لذت بخش ترین قسمتهای زندگیشون یاد آوری خاطرات ایامیست که در روستا گذروندن البته اگر به گذشته ی خودشون علاقه مند باشند.این داستانها که در ضمن خاطرات هم هستند از قماش همین لذتهاست.همه چیز که لزوما نباید راهکار دهنده باشه.گاهی آدم بعضی چیزها رو میخونه یا مینویسه که ازش فقط لذت ببره.لذت بردن هم جزء لوازم زندگیه.
      ۴-نمیدونم داستان اون مور رو شنیدن که به پیشگاه حضرت سلیمان ران ملخی تقدیم کرد.این داستانها هم حکم ران ملخ رو دارند به پیشگاه همه ی هم ولایتیهای عزیزم که میدونم از این ران ملخ کار خاصی ساخته نیست اما به هرحال عزیزترین دارئیه یک مور هستند.
      ۵-من و ما(همه ی حیتا ئیها) به سهم خودمون به فکر روستا هستیم هرچند نه انچنان که باید و شاید( مثل شما هم معتقد نیستیم که داره از بین میره اما میدونیم که حال روز خوشی نداره ) که توی حیتا داریم فعالیت میکنیم.خوشحال میشیم که شما رو هم توی حیتا ببینیم و از همه ی نظرات شما استفاده کنیم(این رو صمیمانه میگم نه بعنوان گوشه و کنایه).اگر همه با هم باشیم قطعا میتونیم کار بزرگتری برای زادگاهمون بکنیم.
      صمیمانه از شما متشکرم.به خاطر طولانی شدن جواب عذر خواهی میکنیم

  10. ناشناس گفت:

    اینقدر عصبانیت برای چیه جناب ناشناس!!!! داستان زمستان چه ربطی داره به اینکه بخوایم به فکر روستا باشیم که داره از بین میره!!!! بازرس باسواد سایت یعنی چی :OO: . البته اگه شما سعی میکردین نوشته تون رو بازخوانی کنین که انقدر غلط املایی نداشته باشه خیلی بهتر بود تا به سواد سایت ایراد بگیرین. کاش یاد میگیرفتیم یکم به مطالب دیگران احترام بذاریم هر چند که به مزاجمون خوش نیاد :OL: :OL:

  11. ناشناس گفت:

    سلام بر زمستان عزیز
    داستان جالبی نوشتین، فقط این قسمتش شکه ام کرد:”…حصار کی ما همَشِر ضید اینقلابُ کافر

    مدَنِم… ”
    واقعااین باور عمومی رودمعجنیها نسبت به حصاریهاس یا صرفاً واسه طنز بود؟ می دونید اصالت من به هردو ده حصار و رودمعجن برمی گرده اما وقتی اینجا تو شهر محل تولدم میشنوم کسی خراسانیه همین کلی موجب خوشحالی من میشه با اینکه تا حالا بیشتر از سه ماه که اونم سه ماه تعطیلی تابستون بود تربت نبودم، من این دو ده رو یکی میدونم به سبب تمام مشابهتهای فرهنگی ، زبانی و …، فراتر از رودمعجن و حصار و تربت و خراسان یه آریایی خوب و اصیل باشیم :gol:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      نه نه قطعا این باور عمومی رودمعجنیها نیست.این یک عقیده ی خاله زنکیه که منم از دهن یک پیرزن گفتمش و ریشه اش هم برمیگرده به دوران انقلاب وگرنه مرغ حصار همیشه برای رودمجنیها حسابی غازه.

  12. اگر نبود مشغله زیاد این چند مدته دلم لک زده بود واسه یک نظر طولانی . اما حیف که فعلا وقتم کفاف نمیده- از صبح اومدم تو حیتا اما فرصت نکردم درست نظر بدم.
    گفتی بچا برن بالا یاد مسجد رودمعجنیهای مقیم مشهد افتادم:
    بچا برن به وسط( یعنی تکیه ندن به دیوار و برن وسط مسجد بشینند)
    این قسمت همه بخش هاش جالب بود. هم توصیفاتش ، هم گویش هاش، هم ارتباط بین بخش ها.
    خسته نباشید.
    به جناب ناشناس عصبانی این نکته رو عرض کنم که ما تقسیم کار کردیم. یه عده چون بلد نبودیم برای روستامون کاری انجام بدیم اومدیم اینجا واسه حرافی. یه عده هم مثل شما که تخصص در حل مشکلات دارید رو گذاشتیم واسه رفع تمامی مشکلات.
    مرد مومن مگه خودت داری آپولو هوا میکنی .

  13. اوحده اوو گفت:

    اول سلام
    واما بعد قسمت اول داستان توصیفاش حرف نداره منو خیلی گرفته وهنوزم ولم نکرده :YY:
    از قسمت باربند داستان هم که من فقط یک بار یادمه از تربت به مشهد که میومدیم این قضیه رو دیدم وواقعا برای خودش اعجابی بود ملت ریخته بودن اون بالا وسره رفتن به بالا بیشتر دعوا بود تا خوده مینی بوس ما که به قول خودت اون زمان هنوز جز بچه ها محسوب نمیشدیم تازشم از شهر هم که بودیم عمرا میزاشتن همچین اقدامی متحورانه ای رو انجام بدیم ولی ارزو داشتم منم یک بار برم اون بالا ببینم لذتش چیه البته همون زمان .
    حرکت ماشین رشیدی رو هم به فال نیک میگریم بالاخره راه افتاد .قسمتی که رشیدی میزنه دنده یک واقعا جالب بود چون حرکت دادن اون ماشین با اون همه بار وادم وسایل واقعا الان که فکر میکنم کار هر ماشینی نبودفقط همون ماشینا میتونستن وبس.
    خب بریم سره حرف اخر: خدمت اقا یا خانمی که این نوشته هارو حرف های بی مغز میدونه باید عرض کرد که احتمالا چندان اشنایی به ادبیات داستانی نداری وفکر نمیکنم تا حالا اصلا داستان خونده باشی البته شک دارم از نظر علمی در سطح خیلی بالایی باشی چون مطمئنا کسی که کمترین سطح معلومات رو داشته باشه این طرز داستان نویسی رو این چنین به باد انتقاد های الکی نمیگره واونارو حرف های بی مغز نمیدونه بهتره بدونی که این داستان برای تک تک بچه های رود معجن وحتی تربت ومشهد یاد اوره خاطرات شیرین دوران کودکیشونه که با خوندن اون کلی ذوق کرده ولبخند رو رو لباشون جا میده.کسی شمارو اجبار به خوندن هیچ کدوم از قسمت های حیتا نکرده.این انتقاد ها به نظرم بودار ومشکوکه .زمستون بگرد ببینم میتونی سرمنشا بو رو پیدا کنی .پیدا شد مارو هم بی خبر نزار :YY: یکی منو بگیره بد رگ قوم وخویشی زده بالا :GG: :ZZ:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      اقا یکی اینو از برق بکشه خودشو کشت.
      عجب نظری دادی ها.منو مبهوت کردی.روز به روز داری زوایای نهفته شده ی روحت رو اشکار میکنی.واقعا من افتخار میکنم به همچین هم صیدیی.دمت گرم اخوی ولی خیلی عصبانی نشو.

  14. ناشناس گفت:

    اقا یا خانم ناشناس به قول او حده اوو کسی مجبور به خوندنه این مطالبت نکرده من خودم شخصا با خواندن این مطلب ومطلبهای قبلی یاد خاطرات گذشته میافتم و واقعا لذت میبرم به قول منصف مگه شما خودتون دارین اپالو هوا میکنید اگر راحلی برای مشکلات رودمعجن در استین دارین بسم الله :GG: :MM:

  15. سلام جناب زمستان
    مثل همیشه واقعا جالب بود :gol: و من هم مثل همیشه مشکل در خوندن دارم :N:

  16. سلام زمستان
    من اولین قسمت داستانتون رو خوندم، قشنگ بود :TT:

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      از این ادمکی که گذاشتی مشخصه لذت فراوان بردی از خوندنش

  17. “اِهه.خاب خوبه عمو” میبینم که این بار از تیکه کلام مورد علاقت در داستان استفاده کردی! ای تیکه کلام کپی رایتش از حجی مهندسنه ، حواست بشه ، اجازه ندری هموجوری ازش استفاده کنی! :VV:

    ای “پلونگ” یعنی چی؟ :soot:

    تموم شد؟! :OO: خیلی کم بود این دفعه.
    جای یک ” صلله علی محممد واااااله محممد” توی متن خالی بود، کلا رودمعجنیا علاقه خاصی به این مراسم صلوات دارن، مرغ عذا و عروسیه. :YY:

    در مورد مباحث نگارشی و ادبیاتی این بار گیری به نظرم نیومد که بدم!

    اما من هم خاطرات زیادی از این اتوبوس دارم، خاطره ی اولین باری که سوار ماشین ده شدم و بالا آوردم( :O: ) خاطره ی دومین باری که سوار شدم و توی کال بزی تنور گیر کرد، خاطره ی اون باری که توی ماشین مراسم سال تحویل رو برگزار کردیم، خاطره زمانی که بچه تر بودیم و این پسرخاله نامرد از ساده بودن ما سوء استفاده میکرد و به هوای شکلات مجبورم میکرد بلند شم و رو به عقب اتوبوس ( جایی که دخترای محصل رودمعجن نشسته بودن ) هی چشمک بزنم، اون زمان واقعا ارزششو داشت ، یک شکلات در ازای یک چشمک! :YY:

    منده نباشی زمستان .
    ——–

    در پاسخ به ناشناس به نظرم توضیحات منصف و زمستان کامل بود. شما که دغدغه روستا رو دارین و میدونین که چه باید کرد خوب شروع کن، بسم الله…

    1. علی نجفی علی نجفی گفت:

      چی چی رو تموم شد مدیر جان.هنوز که اول بسم اللهیم مومن.تازه راه افتادیم.اصل داستان که تو راه اتفاق میافته یره.
      اصلا بهت نمیاد تو کار چشمکم بوده باشی اونم به خواهران محصل و فرهیخته.ای ناجنس.مارو باش که تو رو کرده بودیم پیشوا و مقتدامون.خاش بحالت هووووو

  18. گمنام گفت:

    سلام: بچه هامن ممنونم ازآقای دکتر(زمستون)وسایراعضاکه واقعا معلوم شدهمتون دل سوزید. بخاطراینکه فکراتون منحرف نشه بنده مردهستم پای خانومارو وسط نکشین.واگرازحرفهای بنده ناراحت شدید من معذرت میخوام.ولی دوستان بااینکه توی رودمعجن به دنیانیومدم ولی روستا رو خیلی دوست دارم وافتخارمیکنم که پسوندفامیلم رودمعجنه.ازداستانهایی که تعریف میکنین منم دوست دارم.خودبنده یک عالمه داستان دارم ازقدیما.منم مثل شماقبل ازاینکه این سایت راه بیفته دغدغه ام این بوده وهست که مارودمعجنی ها برای بقاباید یک آلبوم به عنوان یک خانواده ی بزرگ داشته باشیم .ازگذشته ی باصفامون ازمردم بی ریای اون زمان. بارهابه صداوسیمای استان و پیش بزرگان مثل (سرهنگ غلامی و…)رفتم.که بفکرباشیم برای این جریان ولی…(خلاصه کنم)خلاصه بااینکه ازخیلی هاتون چندسالی بزرگترهستم.ولی خوشحالم شماهم دردمن ودارین فقط شاید روشامون فرق کنه.خشکسالی های پی در پی وهجوم بیرویه ی مهمانهای ناخوانده به روستاکمرباغهاروشکسته خوداهالی بدون کمک ماکاری نمی تونن بکنن جز نفرین ودعواچه خوب میشه فکرامون و روی هم بذاریم وکاری بکنیم.والسلام(گمنام)