گفتگو با دکتر محمود فتوحی (۱)
سلام خدمت همه دوستان.
به عنوان اولین نفر به سراغ دکتر محمود فتوحی رودمعجنی رفتیم .
ضمن تشکر از ایشان به خاطر وقتی که در اختیار ما قرار دادند بدون هیچ مقدمه و توضیحی بخش اول گفتگو با ایشان را در ادامه مطلب مطالعه بفرمایید.
۱- بطور خلاصه بیوگرافی خودتان را شرح دهید ؟(سن-میزان تحصیلات-رشتهی تحصیلی و…)
اگر سال ۱۳۴۳ به دنیا آمده باشم باید ۴۷ ساله باشم. تا پنجم ابتدایی (۱۳۵۴) در رودمعجن خواندم. در کلاس سوم و چهارم مرا فرستادند مکتب قرآن مرحوم شکرالله امیری. هنوز سفیر تلفظ صاد و ضاد در گنبد ذهنم طنین انداز است. روی یک پا می استادیم و سورۀ والضحی را به تهجی بر استاد میخواندیم. (ألیف أ بِ زوَر أب جیم أ دال زور جد ابجد). دیپلم اقتصاد اجتماعی را دبیرستان غفاری تربت حیدریه (۱۳۶۲ ) به من داد؛ بی کار بودم و دانشگاهها بسته بود توی خیابان میلنگیدم که همشهری انقلابیام مرا به ادارۀآموزش پرورش برد و ابلاغیهای داد دستم تا بروم به مدرسۀ راهنمایی حصار. دو ماه آنجا معلمی کردم. بعد تربیت معلم تربت حیدریه قبولم کردند و در سال ۱۳۶۴ فوق دیپلم به من دادند و فرستادندم به دبیری راهنمایی در ازغند یک سال بودم و بعد رفتم دانشگاه. لیسانس ادبیات فارسی را دانشگاه تربیت معلم تهران در سال ۱۳۶۸ به من داد و سخت بود که از تهران برگردم به دبیرستانی در بخش فیض آباد محولات؛ اما فقط سه ماه دبیر دبیرستان بودم بلافاصله گفتند فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شدهای. رفتم و سال ۱۳۷۰ تمام کردم و همان سال دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران قبول شدم و در بهمن سال ۱۳۷۴ از رسالۀ دکتریام به راهنمایی استاد زرین کوب و دکتر شفیعی کدکنی دفاع کردم. و در طی این ده سال دانشجویی دبیر دبیرستانهای تهران هم بودم. در سال ۱۳۷۵ به دانشگاه تربیت معلم تهران منتقل شدم. دو سال در دانشگاه بلگراد تدریس کردم. و در سمینارهای بینالمللی و دورههای آموزشی زیادی در دانشگاههای کشورهای مختلف حضور داشتهام. دو سال است به دانشگاه فردوسی مشهد منتقل شدهام.
۲-تا چند سالگی در رودمعجن زندگی کردید؟اگر خاطره یا نکتهی جالبی از دوران کودکیتان به خاطر دارید لطفاً بیان کنید؟
تا کلاس پنجم در رودمعجن بودم. همسالان من از آخرین اعضای نسلی هستیم که سه تمدن را تجربه کردهایم: تمدن چراغ موشی، تمدن چراغ برق و تمدن دیجیتال. خاطرات دوران چراغ موشی و لامپا در ذهن کودکیام یک طرف و بقیه تمدنها یک طرف.
سال سوم دبستان بودیم در مدرسۀ عنصری که بهش میگفتند مدرسۀ «بالا» و نوساز بود. یکی هم مدرسۀ «ته» بود قدیمی و کنار بهداری که حالا منزل آقای علی شیخی است. زمستون که میشد یکی از تفریحات ما «خز خز» بود یا به قول تهرونیا «سرسره». به خصوص روزهای پنج شنبه که معلما می رفتن شهر و شنبهها که به خاطر برف و راه بندون نمی تونستن بیان رودمعجن. ما شاگردا هم ول بودیم توی مدرسه و چوب فراش بالا سرمون. خدا بیامرز عباس یاقوب علی، فراش مدرسه بود. بد اخلاق و جیغ جیغو. مدرسۀ بالا رو تازه ساخته بودن و دیوار نداشت. او سا لا برف هم حسابی می او مد. توی کوچهها سه متر برف روی هم بود.
غروب میرفتیم با بچهها، چند سطل آب میبردیم میریختیم توی سرازیری راه مالرو حصار- رودمعجن که فردا صبح لیز باشه و حسابی کیف کنیم. اون روز صبح زود بچهها دختر و پسر اومده بودن. ده دوازده نفر پشت سر هم ردیف مینشستیم ؛ کمر هم رو میگرفتیم و قطار راه میافتاد و سرعت میگرفت و یکباره همه میریختند روی هم تو کال.
نشسته بودیم تا قطار راه بیفته که گفتند فراش داره میآد. همه خیز ورداشتیم به سمت مدرسه و با قیافه حق به جانب ایستادیم کنار دیوار، کتاب به دست یعنی که داریم درس می خونیم. زن خورد و رفتیم تو صف صبحگاهی. از شانس بد ما اون روز یکی از معلما نرفته بود شهر. عصبانی اومد و اسم چند نفر رو خوند و گفت از صف بیاین بیرون. منم یکی از اونا بودم با شهید حسامی که سردستۀ شیطونای مدرسه بود. گفتند که شما توی راه سرسره درست کردین و یه بنده خدای حصاری زن مریضش رو با خر می آورده به درمانگاه رودمعجن، خرش سر خورده و مریضه افتاده و … رفته خونۀ انصاف (شورای زمان شاه) و شکایت کرده … و ما چقدر ترسیدیم.
محض تنبیه گفتند همین طور توی صف برین به سمت سرسره؛ باید یخای راه رو با ناخن بتراشین. بچههای شیطون را جلو انداختند و بقیه از دنبال. میگریستیم و راه رو ناخن میزدیم. از زیر ناخنامون خون می اومد. بعد آوردنمون به مدرسه و با ترکۀ آلبالو زدن کف دستمون. دستای بچهها چند روز توی «حلوای به روغن» بود. هنوز وقتی میام رودمعجن می رم به تماشای اون راه و اون خاطرۀ سنگین. حالا راه رفته زیر خونهها، اما هنوز سوزش رو توی گوشت ناخنام حس میکنم. کلا اون وقتا ما رو زیاد کتک میزدند. اصلاً بخشی از نقش اجتماعی ما بچهها کتک خوردن بود و محرومیت کشیدن. باغبونا می زدن. سر سفرۀ امام حسین می زدن، تو هیأت میزدن، دشتبونا می زدن. حمومی می زد، معلما می زدن. فراش می زد. شمر میزد. بابا میزد بی بی میزد. پشتها و ساق پاهای نازکمان کبود بود و جیغ بنفش ترکۀ گیلاس و آلبالو روی پوست ما کشیده. ماها این جوری تربیت شدیم و رفتیم جنگ و توی جنگ هم هر چی بهمون زدن خندیدیم.
۳-تا چه مقطعی در رودمعجن درس خواندید؟بعد از آن برای ادامهی تحصیل چه کردید؟کجا ادامهی تحصیل دادید؟
ذکر شد.
۴-قطعا درس خواندن در شرایط آن زمان با توجه به محدودیتهای موجود ،سختیها و موانعی را به همراه داشته است که باعث میشده عدهی زیادی عطای ادامهی تحصیل را به لقای آن ببخشند.چه موانعی بر سر ادامهی تحصیل شما وجود داشت و شما چگونه موفق به رفع این موانع شدید؟اگر خاطرهای از این دوران دارید بیان کنید؟
سال اولی که آمدم تربت حیدریه، شش ماه نتوانستم بروم رودمعجن. در مدرسۀ راهنمایی نوبت بعد از ظهر بودم و پنجشنبه ماشین ده ساعت یک از شهر میرفت و جمعه هم ماشین نبود. عصر پنجشنبه که مدرسه تعطیل میشد دلم میگرفت. پسر عمویم عباس فتوحی روی دیوار اتاقش از بالا نوشته بود ۱۷۵ و زیرش ۱۷۳ و ۱۷۲ تا ۳ یعنی تا سه روز مانده به عید نوروز، که میرویم به ده. هر روز که میگذشت یک شماره را خط میگرفت و مثلاً میگفت ۱۱۰ روز مانده. صاحبخانهاش مرحوم حاجی باشی بایگی بود همان معمار مشهور حمام قدیم رودمعجن. معمار پیر با عینک ته استکانی خطها را روی دیوار دیده بود و گفته بود: «وا عباس آقا! رج مورا ازدیفال مین به ته، نفت دَ رز تا بمیرن».
۵-شنیدهایم که شما سابقهی حضور در جبهه را هم دارید.حضور شما مربوط به چه سالیست؟ان زمان چند سالتان بودید؟انگیزه یتان از رفتن به جبهه چه بود؟
تابستان سال ۱۳۶۱ و زمستان همان سال چهارم دبیرستان بودم. بین جوانها رفتن به جبهه یک حس فراگیر بود، نباید کم میآوردم.
۶-تحصیلاتتان را بعد از برگشتن از جبهه در چه مقطعی ادامه دادید؟چطور انگیزهی ادامهی تحصیل در شما به وجود آمد؟(لطفاً مقاطع تحصیلی را همراه با دانشگاه مربوطه بیان کنید.اگر نکتهی دیگری هم مد نظرتان هست بنویسید)
ذکر شد.
۷-به رشته ادبیات علاقه داشتید و خودتان آن را انتخاب کردید یا به این سمت کشیده شدید ؟اساتیدتان در دانشگاه چه کسانی بودند؟
انشاء خوب مینوشتم و مقاله خوان خوبی بودم. علاقهام به علوم انسانی بیشتر از علوم طبیعی و ریاضی بود. اما برای تحصیل در ادبیات برنامهای نداشتم. به خاطر رفتن به جبهه سال ۱۳۶۲ از شش درس نمره نیاوردم و در کنکور دانشگاه رفوزه شدم. بدون برنامۀ قبلی رشتۀ انگلیسی و ادبیات فارسی را در تربیت معلم انتخاب کردم که در ادبیات قبول شدم. سال ۱۳۶۳ دور از چشم آموزش و پرورش کنکور دادم و حقوق دانشگاه تهران قبول شدم اما آموزش و پرورش اجازۀ نام نویسی نداد. مدارک دیپلمم گرو تربیت معلم بود باید چهار برابر هزینۀ تحصیل در تربیت معلم را میدادم. مجبور شدم تربیت معلم را تمام کنم. سال ۱۳۶۴ با رتبۀ ۳۰۰ قبول شدم ولی فقط میتوانستم در رشتۀ ادبیات یا رشتهای که آموزش و پرورش نیاز دارد ادامه تحصیل بدهم. رفتم ثبت نام کردم. اما آموزش و پرورش اجازۀ رفتن به دانشگاه نداد چون هنوز حکم استخدامم صادر نشده بود. با یک دختر خانم که قبولی بهمن بود جایم را عوض کردم و شدم ورودی بهمن. یک ترم هم از دانشگاه مرخصی گرفتم. بالاخره سال ۱۳۶۵ آموزش و پرورش با هزار امضا و تعهدنامه با غل و زنجیر اجازه داد بروم دانشگاه
۸-در دوران تحصیل در دانشگاه (مخصوصاً کارشناسی و ارشد)در چه فضای فکری بودید؟آیا در هیچکدام از تشکلها عضو بودید؟چطور برنامه ریزی کردید که حاصلش موفقیت بود؟
دوران دانشجویی کار میکردم و تعهدات آموزش و پرورش دست و پاگیرم شده بود. خیلی سیاسی نبودم. همکلاسیهایم که خیلیهاشان امروز در مناصب سیاست اند بارها به همکاری در انجمنهای سیاسی دعوتم میکردند اما خوشبختانه وقت نداشتم. همان روزهای نخست ورود به دانشگاه یکی از دانشجویان سال بالایی به نام جواد کرد حیدری که سه سال از من جلوتر بود و بسیار خوشپوش و خوشفکر و باسواد بود با مفهوم کنکور فوق لیسانس آشنایم کرد. میگفت که اگر بعد از لیسانس دو سال بخوانی میشوی استاد دانشگاه. از این ایده عجیب خوشم آمد. آن زمان دانشگاهها تصفیه شده بود و استاد کمیاب بود و فوق لیسانسها زود استخدام میشدند.
ادامه دارد…..
نمونهای از توانستنهای رودمعجن ایشان هستند
این اساتید میتوانند الگوی خوبی باشند
یا به قولی جوان رودمعجنی خوب توانست فعل توانستن را صرف کند :gol: :SS:
گفتگوی خوبی بود بایستی از ایشان ونظراتشان بیشتر استفاده کرد اما مثل اینکه ایشان را بایستی زد اگر کم کاری کنند بالاخره ما هم شوش بهی می آوریم
از اشعارشان نیز مطالبی را که مربوط به رودمعجن است منتشر نمائید ویک سئوال از خودشان که در رودمعجن همه را به اسم پدرشان می شناسند بجز شما دلیلش چیست ؟
امیدواریم قبول زحمت نموده و با داشتن سابقه جبهه وجنگ به نوعی فرماندهی این گروه را بدست بگیرند
برخی از پاسخها بنظرم غریب آمد وجای تامل داشت خدا کند که برداشتهای من از آن پاسخها غلط باشد مثلا
اینکه رفتن ایشان به جبهه برای کم نیاوردن باشد یا اینکه در جبهه هم هر چه به ما زده باشند خندیده باشیم چون ما نخندیدیم مقاومت وایستادگی کردیم
واقعا خسته نباشید، مصاحبه خواندنی بود.
صحبت کردن درباره آدم های بزرگ کمی سخته، و واقعا نمیدونم الآن چی میتونم بگم.
اولین باری که آقای دکتر رو دیدم سال دوم دانشگاه بودم یه روز بابام زنگ زد خوابگاه و گفت برو بزن شبکه ۴ ، گقتم چی شده، گفت داره با دکتر فتوحی مصاحبه میکنه، فکر کنم در حاشیه نمایشگاه کتاب بود.
از همون روز به بعد همیشه بابام دکتر فتوحی رو برام مثال میزد و میگفت: ببین هیچ وقت خودت رو دست کم نگیر درسته که توی روستا متولد شدی ، با کمبود امکانات درس خوندی ولی اینا دلیل خوبی برای کم کاری نیست.
جلوتر که رفتم باز هم دکتر فتوحی الگو بود برام، مادرم میگفت ببین پسرم دکتر فتوحی با اینکه الآن استاد دانشگاهه و چی و چی ، ولی تابستون که میاد رودمعجن، همراه خانواده میره “الوچه رِزی” و یاه به دست میره بالای درخت…
اون اوایل که حیتا راه افتاده بود باز هم دکتر فتوحی بود که مشوق ما بود، و …
……………..
و اما در مورد این مصاحبه، باید بگم شنیدن خاطرات قدیمی با ادبیات خاص آقای فتوحی واقعا چسبید امیدوارم تو برنامشون برای آینده یه زندگی نامه یا جیزی شبیه این رو داشته باشند.
همیشه دوست داشتم بدونم کی چی میشه که یه انسانی که دوران کودکی کاملا معمولی داشته مثل همه ما ( مادرم میگفت ) ، میره دکترای ادبیات دانشگاه تهران میخونه، و الآن که خوندم فقط میتونم بگم زندگی بازی های عجیب و غریبی داره…
قسمت “بخشی از نقش اجتماعی ما بچه ها کتک خوردن بود و محرومیت کشیدن…” به نظرم اوجش بود.
خاطره خط کشیدن روی دیوار و جمله آخرش از زبون مرحوم حاجی باشی بایگی هم خیلی جالب بود. و خاطره خراشیدن یخ با ناخون هم دردناک بود واقعا دردشو حس کردم.
————-
امیدوارم بتونیم باز هم از صحبت های آقای فتوحی در وبلاگمون استفاده کنیم، میتونه یه الگوی خوب وطنی برای هممون باشه.
منتظر بخش دومش هستیم.
به علت انتقال شغل پدر تازه رفته بودیم نوشهر.اگه اشتباه نکنم سال ۸۰ بود. توی مدرسه ی جدید سعی کردم زیاد درس بخونم و شاگرد زرنگ معرفی بشم . کلا چون وسط سال از مشهد رفته بودم خیلی تو دید بودم. یک روز دبیر بینش آخر کلاس گفت من بمونم. وقتی رفتم پیشش گفت :
شما اخر فامیلیت رودمعجنی داره. اهل اونجا هستید ؟ منم نمیدونستم بگم آره خوبه یا بگم نه.
گفت : آقای دکتر فتوحی رودمعجنی رو میشناسی؟ منم چون اسمشون آشنا بود گفتم بله. وقتی داشت اینا رو میگفت با یک دقت خاصی میگفت. گفت واقعا ایشون خیلی باسواد هستند . (البته من نمیدونم ایشون چطور با آقای دکتر آشنا شده بود اما طبق گفته ایشون فهمیدم مدتی آقای دکتر توی چالوس بودند (فکر میکنم دانشگاه آزاد چالوس) که این همزمان با ورود ما بود. ) من که اصلا نمیشناختم آقای دکتر رو امادبیر ما انقدر از آقای دکتر و سواد ایشون تعریف کرد که منم گفتم بله اتفاقا چند شب پیش ایشون اومده بودند خونه مون. گفت حتما بهشون سلام برسون. من هم گفتم چشم. ( چقدر هم من دکتر رو دیدم و سلام رسوندم.)
خلاصه از اون روز اون دبیر یک حساب دیگه ای روی من باز کرده بود و هر جا مینشست تعریف و تمجید می کرد .
این خاطره ی اولین باری بود که من اسم دکتر رو شنیدم.
به نظرم کسی که اهل علم باشه وقتی علمش نمود پیدا میکنه که اهل حلم هم باشه. خصوصیت بارز جناب آقای فتوحی اینه که با روی خوش با همه سوال کنندگان برخورد میکنند و علم و حلم رو توامان دارند.
برداشت من از پاسخ کوتاه به برخی سوالات این بوده که شاید نباید اون سوال پرسیده میشده و یا جای اون اینجا نبوده ( که خود استاد در انتها توضیح دادند.)
سلام بر گروه شاخص . فکر نمی کردم طرف مصاحبه دکتر فتوحی باشد . فکر می کردم منظورتان ریش سفیدهای ده است . ولی کار جالبی بود . خسته نباشید
بنده خود از مریدان دکتر فتوحی هستم . آشنایی من نیز با ایشان از دانشگاه شروع شد . البته قبل از آن ایشان را می شناختم و خویشاوندی نیز با ایشان داشتیم اما هیچوقت ایشان را ندیده و موفق به مصاحبت با ایشان نشده بودم . تا اینکه در دانشگاه تربیت معلم تهران قبول شدم و این آغاز آشنایی من با ایشان بود. یک آشنایی که هنوز هم از برکات آن بهره مند و خوشحالم . در آن ۴ سالی که در دانشگاه بودم بسیار مورد لطف و محبت دکتر وهمسر محترمشان قرار گرفتم. از همینجا و بدینوسیله از ایشان تشکر و قدردانی می نمایم
ایشان در آن زمان از اساتید محبوب و دوست داشتنی دانشگاه بودند . این گفته را از زبان خیلی از همدانشگاهیانم بیان می کنم. و نیز تلاشهای ایشان در سمت ریاست کتابخانه دانشگاه رونق زیادی به مجموعه کتابخانه بخشیده بود.
در تایید محبوبیت ایشان خاطره ای که دارم یادمه یکی از درسهایمان از گروه ادبیات بود و استاد آنهم تا آن ترم دکتر فتوحی بود و من و همکلاسیها مشتاق بودیم که با ایشان برداریم . اما آن ترم استاد آن عوض شد و با دکتر غلام ( اگر اشتباه نکنم ) ارائه شد . دکتر غلام از دوستان نزدیک دکتر فتوحی بود . یادمه همیشه موقع حضور و غیاب به اسم من که می رسید هیچکاه فامیلم را نمی خوند همیشه مرا به نام خانم رودمعجنی صدا می زد . و این در حالی بود که دیگر استادان از خواندن صحیح کلمه رودمعجنی عاجز بودند ولی دکتر غلام همیشه به من رودمعجنی می گفت و این باعث تعجب همکلاسیهایم شده بود که با تعجب می پرسیدند چی شد فامیلت که این نبود ؟ و وقتی که از استاد پرسیدم چرا مرا رودمعجنی صدا می زنید می گفت اینطوری هم شما به یاد رودمعجن می افتی و من هم به یاد دوستم دکتر فتوحی
به هرحال بنده ارادت فراوانی به دکتر دارم . این مطلب هم خوب و مصاحبه جالبی بود . خاطرات ایشان هم خیلی خواندنی بود . منتظر ادامه آن هستیم
البته من اینجا مسئول پاسخ گویی نیستم اما بر خلاف اونچیزی که غریبه گفت و برداشتی که از پاسخ کوتاه دکترکرده بود به نظر من این پاسخ موجزترین ، واقع گرایانه ترین و به عبارتی راستترین پاسخی بود که من از کسی در مورد علت رفتن به جبهه اش شنیده بودم.ما نسلی که ان زمان را درک نکرده ایم و جبهه و جنگ را بیشتر از دریچه ی تلویزیون یا فیلمها و سریالها و کتابها نگاه کرده ایم تصوری ارمانی از جبهه و جنگ و جهاد پیدا کرده ایم.تصوری ارمانی و گاها غیر واقعی و شاید واژگونه.مخصوصا در تبلیغات رسمی جنگ را و ادمهای جنگ را و حتی خود جنگ را انجور که دلشان خواسته معرفی کرده اند نه انجور که واقعا بوده اند.چون جنگ را برای ما چیزی مقدس و ارمانی معرفی کرده اند(وحتی دوست داشتنی)گمان میکنیم که هرکس که به جنگ رفته هم باید ارمانهای بزرگ و هدفهای دهن پرکنی برای رفتنش داشته باشد.بیایید کمی هم به پاسخهای واقعی عادت کنیم.پاسخهایی که ساده اند و سر راست و حتی گاهی مخالف همه ی تصورات ما از یک چیز.مشکل ما این است که به شنیدن حرفهای مفت که حتی گوینده اش هم اعتقاد چندانی به ان ندارد عادت کرده ایم لذا از حرفهای رک و پوست کنده و بی ریا گاهی جا میخوریم.من شخصا از این جواب یک خطی دکتر حظ وافری بردم و هنوز هم هر بار که مصاحبه را میخوانم به این جواب که میرسم درنگی میکنم و احسنتی از ته دل نثار دکتر میکنم و میگویم”هرکجا هست خدایا به سلامت دارش” به خاطر صداقتی که دارد.
خب بالاخره یکم بار فرهنگی حیتا رو بردین بالا دست مریزاد به پسر خاله ها .منصف جان پس واقعا تف نبود واب پز بود.منم چند وقت قبل روزنامه خراسان رو میخوندم ودیدم با دکتر فتوحی مصاحبه کردند وخدایی احساس غرور بهم دست داد.بازم دستتون درد نکنه خدا قوت :SS:
باتشکر ازگروه شاخص وهم چنین تشکرویژه ازجناب استاد فتوحی البته بقول زمستان هرچند مامسئول پاسخ گوئی درمورد جمله ای که ناشناس عنوان کرده نیستسم ولی هرکسی نظر خودشو داره به نظرمن افرادی که به جبهه میرفتند نیز عقاید مختلفی ازرفتن به جبهه داشتند یک گروه که دانش آموزان بودند که بعضی هاشون بارفتن همکلاسیاشون به جبهه برای کم نیاوردن شرکت میکردند درحالی گروه دیگه ای ازاینها بااینکه سن وسالی نداشتند واجازه رفتن بهشون نمیدادند ولی حاضر نبودند ازاونجا برگردندبااینکه شرایط دشواری رواونجا میگذروندند وعده ای دیگه ازافرادمیرفتند بعلت اینکه دراینده وجدانشون نارحت نشه ازاینکه نرفته باشن وگروهی هم بدورازهرگونه ازاحساسات وتبلیغات زمان جنگ دفاع ازسرزمینوشونو وظیفه ای میدونستند که میبایست درهرصورت وباهرشرایطی که دارن شرکت کنند اگر جز این بود افرادی که باداشتن همسر وچندفرزند که دلبستگی زیادی هم به آنها داشتند ازسر احساسات اونارو رها نمیکردند فقط بخاطراینکه کم نیاورده باشن پس بهتره این جمله کم نیاوردنو به همه جبهه رفته ها عمومیت ندیم وبه همه اون عزیزانیکه ازجونشون گذشتن تاایران سرافراز بمونه هم احترام بذاریم . :gol:
سلام اکثرا جز خواننده های سایت هستم اما معمولا جو رو طوری نمیدیدم که جایی برای نظرم باشه (حیتا رو خیلی قوم و قبیله ای میدیدم)اما این مصاحبه واقعا تاثیر گذار بود۰با یکی از اعضای اصلی حیتا که همیشه در مورد حیتا صحبت میکنیم بهش میگفتم خیلی حیتا رو جدی میگیری و اون در جواب من میگفت که میتونه کارای بزرگی انجام بده سایتشون
۰۰۰۰
حق با اون بود۰۰۰ :VV:
خطر قومی و قبیله ای شدن رو مدتی قبل ما هم حس کرده بودیم و چاره هایی براش اندیشیده شد، هدف ما هم همینه که تو این دام نیفتیم.
اما مطالب و نظرات چند وقت اخیر عمومی بودن، توقع ما از شما رودمعجنی عزیز به عنوان خواننده مطالب حیتا اینه که در تولید مطالب سهیم باشید، همه رودمعجنی ها به نوعی از یک قوم و قبیله هستند، این صمیمیتی که الآن بین اعضا حس میشه بخش عمده ایش بعد از حیتا به وجود اومده، اگه بگم برخی از اعضای فعالمون رو من قبلش حتی از نزدیک ندیده بودم و با برخی دیگه هیچ وقت بیشتر از ۱۰ کلمه صحبت نکرده بودم اغراق نکردم.
این قوم و قبیله میتونه بزرگتر بشه ، ولی برای این کار به کمک شما نیاز داریم، من خودم میتونم بگم کسی از آشنایانم باقی نمونده که زمینش رو داشته باشه و حیتا رو بهش معرفی نکرده باشم و راه ورودش رو تسهیل نکرده باشم.
سلام و خسته نباشی و تشکر ویژه برای گروه شاخص که کولاک کردند .
دیدید وقتی جلوی معلم یه کاری میکنی همش دست و پاتو جمع میکنی تا سوتی ندی و کارتو درست انجام بدی ؟ من الان همچین حسی دارم .
خودم همیشه سعی میکنم فارسی رو پاس بدارم و الان که احساس میکنم شاید استاد اینا رو بخونه دست و پام میلرزه .
البته من فکر میکنم که نباید به تحلیل صحبت های استاد بپردازیم و خدای ناکرده باعث بشیم که کسی برداشت خاصی از صحبت های استاد داشته باشه . بیاید مثل مدیر از جنبه های مثبت درس بگیریم و به دنبال جایی برای انتقاد نباشیم . کسانی که با اسم ناشناس و غریبه اومدن نظر افراد حیتا نیست که اگر بود با اسم همیشگیشون نظر میدادن . پس من همینجا از استاد عذر خواهی میکنم از طرف یه عضو کوچیک حیتا .
خوندن خاطرات استاد واقعا برام جالب بود . البه این که استاد گفت کتک خوردن بخشی از زندگی اجتماعی بچه های اون زمان بوده قبول . ولی خوب این کتک ها رو بعد از کلی فضولی و خرابکاری و نافرمونی نوش میکردن :VV:
منتظر ادامه هستیم ….
با عرض پوزش از نظر مجدد:
یک قول معروفی هست که میگه”راههای رسیدن به خدا به تعداد نفوس ادمهاست”و حتی برخی میگن”به تعداد انفاس ادمها”.عقیده ی من اینه که به تعداد ادمهایی که رفتند به جبهه دلیل وجود داره برای به جبهه رفتن.اما سالهاست به ما اموزش داده میشه که همه به خاطر یک هدف واحد و مشخص دست به اینکار زدن.حرف من اصلا انکار فدارکاریهای یا از خود گذشتگیهای ادمهایی نیست که رفتند به جنگ. رفتن به جنگ (فارغ از دلیلش) خودش شهامتی میخواست و شجاعتی و از خود گذشتگییی و همه ی ادمهایی که دست به اینکار زدند عمیقا قابل احترام هستند. حتی بگذارید دایره ی بحث رو وسیع تر کنم تا جای شبه ای باقی نمونه به نظر من(که میتونه اشتباه هم باشه)حتی عراقیهایی که از وطنشون در مقابل ما دفاع کردند قابل احترام هستند(امیدوارم از این حرف برداشت غلطی نکنید).دلیل اینکه من از این پاسخ اقای دکتر خوشم اومد به خاطر صداقت عمیقی بود که در این پاسخ نهفته بود و از طرفی دیگه باعث میشه به جنگ نه از دیدگاه رسمی بلکه از یک منظر دیگه ای نگاه کنیم.
ولی زمستان عراق دفاع نکرد که حمله کرد!!!!غیر از اینه؟؟؟؟
به همه دوستان توصیه میشود ضمن رعایت احترام کامل به نظرات دیگران نظرات خود را ارائه کنند و از ارائه نظر شخصی افراد ابا نداشته باشند . گروه اشخاص فقط در صورت مشاهده نوشته ای که خلاف نظم عمومی حیتا باشد به حذف آن اقدام خواهد کرد . تا اینجا همه نظرات خوب و نشان از بالا رفتن درک افراد دارد.(م)
نظرت یه خورده گنگ بود، یعنی نفهمیدم چی باعث شده که این مطلب رو متذکر بشی، ممکنه باعث سوء برداشت بشه.
فکر کنم منظور این بوده که ، چون اینجا با اشخاص سروکار داریم ، برخی مطالب امکان داره شایسته نباشه که در مورد اشخاصی که در قید حیات هستن بیان بشه.
جناب مینج عزیز جامعه ای که فاقد نقد وانتقادباشه جامعه ای رو به افوله مگه اهالی حیتا فقط همین چندنفرهمیشگی باید باشن حیتا متعلق به همه رودمعجنیهای مقیم ایرانه و هدف هیچکس دراینجا تخریب شخص خاصی نیست افراد دارن نظراشونو عنوان میکنند. پس بیایید انتقادپذیر باشیم واگه نظری خلاف نظر ماداده شد متهمش نکنیم که جزو حیتانیست چون هرکسی دیدگاه خودشو داره .
کاملا با شما موافقم، دوست من. و خودم هم کمی از این حرف مینج شکه شدم.
البته برداشت من این بود که مینج با زیرسئوال بردن شخصیت یک انسان و برداشت و تفسیر به نفع از حرفای دکتر اون هم با نام مستعار مشکل داره، که در اینصورت ایرادش به جایه.
باز هم با عرض پوزش از نظر دوباره.خدمت جناب پونه عرض شود که تا یه جایی ما مدافع بودیم و عراق مهاجم اما از جایی به بعد ما وارد خاک عراق شدیم(هرچند این یک عمل تاکتیکی بود وبرای تحت فشار گذاشتن عراق و بدست اوردن امتیازات دیپلوماتیک و سیاسی که از لحاظ عقلانیت تاکتیکهای جنگ عمل قابل دفاعیه)فاو رو گرفتیم و حتی گرفتن بصره هم در برنامه بود(رجوع کنید به خاطرات هاشمی رفسنجانی).اینجا هم هرچند تهاجم ایران برای دفاع از خودش بود اما اینبار وارد خاک کشور دیگه ای شده بودیم و وقتی وارد خاک یک کشور دیگه ای میشید از مردم اون کشور چه انتظاری دارید؟انتظاری جز دفاع؟و ایا در این صورت میشه از دفاع اونها ایراد گرفت؟
البته باز هم توضیح اضافه بدم.بهر حال چون کلام سر منشاء سوئ تفاهمه باید توضیح اضافه داد.منظور من زیر سوال بردن جنگ یا ادمهایی که در جنگ بودن نیست فقط منظورم اینه اگر جنگ رو یک بار هم از اونور قضیه ببینیم،یعنی از چشم یک عراقی،یک دشمن که متقبلا ما هم دشمن اونیم،دریک جایی دشمن اون عراقی وارد خاکش شده و اون از خاکش دفاع کرده.از این منظر میگم اون عراقی هم قابل احترامه.
کاش میشد داستانهایی رو که عراقیا در مورد جنگ نوشتن،یا خاطراتشون رو و یا حتی اگر فیلم قابل تاملی ساختن رو دید و خوند تا فهمید جنگ در از دیدگاه اونها چه شکلی بود.اینجور میشه همه جانبه تر به جنگ نگاه کرد.
دیگه قول میدم این بحث رو ادامه ندم.تا اینجاشم زیادی طولانی و خارج از محدوده حرف زدم.از همه ی دوستان پوزش میخوام.
خدمت جناب زمستان عرض کنم که در خصوص این بحث اگر یادت مونده باشه تو جاده هراز بحث مفصلی داشتیم. اونجا هم بهت گفتم که یک نکته رو تو این بحث کلا در نظر نگرفتی و اون هم حق و ناحق بودن.
جبه حق و جبهه کفر.
مگه میشه یک کشور به تمامیت کشورت حمله کنه و تو صبر کنی تماشا کنی. وقتی دوستت کتابت رو برمیداره تو مدادش رو برمیداری تا کتابت رو پس بده. مگه جنگ خاله بازیه که تا دشمن رو تا سر مرز دنبال کنی و از اونجا بگی دیگه وارد مرز تو نمیشم ، دشمن هم تجدید قوا و دوباره حمله.
یک نفر با چاقو بهت حمله کرده و تو داری از خودت دفاع میکنی ، توی این دفاع صدماتی به طرف زده میشه. یعنی تو میگی این صدمات هم اجر و تقاص داره!!!!!!
پس بحث دفاع مشروع و دفاع پیشگیرانه و …. اینا چی میشه.
از طرفی در خصوص عراق بحث اصلی سربازان عراقی نیستند چون اونها خیلی ها به اجبار و تهدید به جنگ اومدند . بحث اصلی صادر کننده دستوره. بحث آمر و مامور پیش میاد.
کلا مباحثه تو هر زمینه ای خیلی خوبه اما بقول خودت شاید بهتر باشه این بحث رو ادامه ندیم که دیگران از این بحث ما سوء تفاهم براشون ایجاد نشه.
(اگه بگم برخی از اعضای فعالمون رو من قبلش حتی از نزدیک ندیده بودم و با برخی دیگه هیچ وقت بیشتر از ۱۰ کلمه صحبت نکرده بودم اغراق نکردم) کمی فکر کنید وقتی میخاید وارد یه جمع بشیدو توش فعالیت کنید به چه انگیزه ای وارد میشید ؟یا عده ای رو میشناسید که هر چی عدشون بیشتر باشه بیشتر احساس راحت بودن میکنید یا هدف مشترکی دارید (که از اونم معمولا برای یه مقدمه برای شناخت بیشتر استفاده میکنید)حالا من یه رودمعجنی زاده ام همینجوریشم اکثر افراد رودمعجن ناشناسن چه برسه به زمامی که تمایل هم داشته باشن به ناشناس بودن(استفاده از اسم های مستعار)۰میدونم استفاده از اسم مستعار میتونه منطقی باشه و نمیخوام نفیش کن
در عین حال ما داریم از جامعه مجازی رودمعجن دم میزنیم اولین خصوصیتی که یه روستا داره و اونو متمایز میکنه نزدیکی مردمشه به هم که در اثر شناختشون به دست میاد
حیتا نه روند فکری خاصی رو دنبال میکنه تو اکثر نوشته هاش به عنوان یه وبلاگ (سایت )و نه محیط اشنایی داره.اما گاهی کارای جالبی انجام میده .خسته نباشید
خدمت دوست عزیزم که نمیشناسمشون عرض کنم حیتا ( طبق اطلاع من ) هم هدف و روند خاصی رو دنبال میکنه و هم محیط خوبی برای آشناییه اما اگر مشکلاتی هم در کارش وجود داره به همت اون دسته از دوستانیه که مثل یک طوفان میان و ۲ روز هستند و بعد انگار نه انگار که باید کاری انجام می دادند.
امیدوارم همه اعضای حیتا تلاش در جهت اهداف حیتا بکنند.
بابا شما دیگه چرا ؟ از منصف وزمستان توقع بیشتر داشتیم ما .این که اینجا سره یک نظر شخصی این همه بحث ادامه پیدا میکنه جای تامل داره فکر نمیکنم جای این بحث ها این جا بود ولی خب این بحث ها به نظر من میتونه خیلی خطرناک باشه چون در صورت مطرح شدن این بحث ها در جامعه واقعی(بین رودمعجنی ها) مطمئنا میتونه زمینه های خیلی مسایل بد تر رو به وجود بیاره .کاش محمد امیدوار نظراتی که جنبه بحث بین دو نفر رو داشت وارد نظرات نمیکرد البته این نظرات شخصیه منه برای زنده بودن حیتا وعدم سو برداشت از سوی دیگران نمیدونم تونستم اون چیزی که تو ذهنم بود رو ادا کنم یا نه
خیلی قشنگ جدی شدی اوحدی اوو جان.لذت بردیم.
این بحث ها تعمدی درش وجود داشت که که فضای بحث رو آزاد نشون بده و افراد از این نظر احساس راحتی بکنند.بنظرم یکی از ایده آل ترین جوامع اینه که هر کس نظرش رو با حفظ احترام به دیگر نظرات بگه و اختلافی پیش نیاد غیر از اختلاف نظر. مثل همین جا.
در اینکه این بحث ها به جاهای دیگه کشیده بشه موافقم که فعلا الان نمیتونه خوب باشه. باید افراد جنبه هاشون رو ببرن بالا.
مدیر اگه دست به نظرات میکرد شورطه های گروه شاخص به حسابش می رسیدند.
در کل نظرت عالی بود و تذکراتت بجا.ممنونم.
با نطر دوستمون اوحده اوو موافقم و کش دادن یک بحث درست نیست اونم تو جایی که به نوشته ربطی نداره.در عین حال جناب منصف نگید بر طبق اطلاع من بفرمایید بر طبق نظر من چون این صرفا نظر شخصی شماست
مصاحبه ی خوبی است و سؤالات هم در این قسمت مناسب و مرتبط است.
لطف کنید املای کلمه ی صفیر را درسطر دوم جواب سؤال اول اصلاح بفرمایید.(سفیر نادرست است)این گونه کارها را ادامه دهید.
املای صفیر در مصاحبه درست بود و نباید تغییر می کرد. حروفی که هنگام تلفظ آنها صدای صفیر و سوت از دهان شنیده شود. رجوع شود به حروف صفیره در لغتنامه دهخدا.
در علم تجوید قرآن این اصطلاح بسیار مشهور است
صَفیر:
هنگام تلفظ(أَصْ) (أَسْ) (أَزْ) صدایی از صاد و سین و زا،شنیده میشود که شبیه سوت است.[ این صدا را صفیر مینامند]و مخصوص سه حرف (صاد و سین و زا) است. با صفیر یک نوع جریان هوا همراه است که آن را “هَمْس” گویند.
عزیزم من هم همین را می گویم .صفیر درست است نه سفیر که در متن آمده است.فتأمل!!!
با دکتر فتوحی سال ۷۲ در دبیرستان صنیعی فر تهران آشنا شدم دبیر تاریخ ادبیاتمان بود جوان پر شور و حرارتی که اشتیاق زیادی برای بیرون ریختن تمام اطلاعاتش در سر کلاس داشت ما را با دنیای روشنفکری و کتاب و مطالعه و موسیقی آشنا کرد گاهی سر کلاس برای ما نی میزد و تحلیل فیلم هم می کرد از بین چهل تا دانش آموز سه چهار نفر بودیم که حرفهاش رو بیشتر می فهمیدیم
به هرحال رابطه معلم و شاگردی به دوستی بین ماتبدیل شد و شکر خدا تا به امروز نیز ادامه دارد از ایشان بسیار آموختم آرزو دارم همیشه سلامت باشند. با سپاس
سلام جناب اقای دکترفتوحی دانشگاه تربیت معلم دانشجوی شمابودم باشمادرس قواعدعربی ۱و۲داشتم دردرس خوب نبودم ولی نکات مدیریتی ورفتارومنش الگوبسیارگرفتم یک نکته همیشه بخاطرم هست این است که گفته بودیدبدترین فناشدن فناشدنی است ندانیم فناشدیم امروزمانابودشدیم ونمیدانیم درجهالت بسرمیبریم سلام برساحت مقدس علم درودبرشانیت وجایگاه رفیع معلم توراباتمام وجوددوستت دارم استادعزیز