الیاس ۸ (فصل ۲ – قسمت ۲)
اندکی در مثنوی تاخیر شد.
با عرض معذرت به خاطر تاخیر منتظر انتقادات شما به نوشته برای اصلاح نوشتن خودم هستم.
در ادامه مطلب توجه شما رو به قسمت جدید الیاس جلب میکنم.
۲ تا مینی بوس بود که به فاصله چند متر از هم توقف کرده بودند. یک بنز قدیمی بود که سر و وضع مناسبی نداشت. یکی دیگه یه ایویکوی تر و تمیز بود . نزدیک هر کدوم چند نفری جمع شده بودند.
اکبر : راننده ی بنز قدیمیه آقای پاکیزه یه . راننده ایویکو هم حاجی یار الله . ما مجبورِم سوار ماشین پاکیزه بشِم. از فامیلای خیلی دورِ مایه. فقط کافیه سوار ماشینش نِشم ، در حد خنجر زدن از پشت براش سخته و بعدا نمِشه جمعش کرد.حتما ای چیزا برات عجیبه. هنوز خیلی چیزای عجیب تر هست که کم کم مِفهمی.اینجه حق انتخاب با مشتری نیست و با راننده یه.
الیاس که دوست داشت داخل ماشین تمیز تر سوار بشوند با این حرف اکبر از کنار ایویکو رد شد و رفت به سمت بنز پاکیزه. رودمعجنیهایی که توی پیاده رو در انتظار حرکت مینی بوس ها بودند الیاس شیک مشکی پوش رو برانداز کردند و صدای زمزمه ای می اومد که می گفت : ای به کوجه مِره؟ بِچَی کی هس؟
الیاس رفت داخل مینی بوس،اما همین که بالا رفت دید اکثر صندلی ها قبلا رزرو شدند. داخل مینی بوس شهر فرنگ بود. روی هر صندلی وسیله ای گذاشته شده بود. روی یک صندلی یه بقچه ی گرد و قلمبه بود که ده دوازده تایی گره داشت.روی اون یکی صندلی یه زنبیل قرمز بود که داخلش کلی پلاستیک های کوچک و بزرگ خودنمایی میکردند.سر همه پلاستیک ها با نخ سفید بسته شده بود.روی یک صندلی دیگه یه دبه بزرگ بود که سه چهارم مایعات داشت . بنظر میرسید شیر یا دوغ داشته باشه.از توی جعبه ای که زیر یکی از صندلی ها بود صدای جیک جیک می اومد و معلوم بود که توش پر ازجوجه است.روی اکثر صندلی ها به همبن منوال وسیله گذاشته شده بود.
وقتی دید فقط صندلی های ردیف آخر خالی موندند ، رفت و ردیف آخر نشست.اکبر هم اومد بالا .
اکبر: چطوره الیاس ؟ ماشینِش خوبِ ؟ راحتی؟
الیاس: الان به تنها چیزی که فکر نمی کنم به ماشینه .دارم فکر میکنم که به کجا دارم می رم و قراره چی کار بکنم . دارم فکر میکنم این راهی که دارم می رم آخرش به کجا می رسه. دارم فکر میکنم چطور میتونم زودتر به هدفی که دارم برسم.
اکبر: خودته زیاد درگیر نکن. هر چی خدا بخواد همو مِشه . این اتفاق هیچی که نِداشت ما دو تا با هم آشنا شُدِم.
الیاس : آره خوب . اما درگیری ذهنیم اینه که اگه میخواد درست بشه هرچه زودتر بشه و اگه نمیخواد بشه زودتر بفهمم. از یه طرف دلم ، از یه طرف میگم من کجا و اینجا کجا.
توی همین صحبت ها بودند که صدای راننده اومد:( همه سوار رِوِن کی بِرِم)
بلافاصله بعد از این جمله بود که مسافران یکی یکی سوار شدند . پیرزن چادر رنگیه قد خمیده ، پیرمرد با جلیقه و عرق چین بافتنی قهوه ای ، دختر چادریه سر به زیر ، پسر ژل زده ی مو خشک شده ، مرد کت شلواریه کیف به دست ، بعضی افرادی بودند که سوار شدند . الیاس همه کسانی رو که سوار می شدند بر انداز میکرد . ماشین پر شد و راه افتاد . سمت راست الیاس ، اکبر نشسته بود و سمت چپش یک پیرمرد نشسته بودو اون دبه بزرگ رو گذاشته بود روی پاهاش و دستاشو حلقه کرده بود دورش که محتویاتش چپه نشه.
همون اول حرکت بود که صدای یکی از مسافران از جلو بلند شد :
برگشا کام زبان بلبل شیرین حرکات به میم اول نام محمد صلوات
الهمصلعلمحمد وآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآل محمد .
انگارابتدای صلوات کسی دنبالش کرده و آخرش هم از دست اون شخص فرار کرده و با خیال راحت طولش میدن.
الیاس رو کرد به اکبر وگفت: خونه اونا به خونه شما نزدیکه ؟از خونه شما دیده میشه؟
اکبر: ها . اما دیده نِمِشِه . مگه بِری بالای پشت بوم.
الیاس : اگه بشه امروز یا فردا صبح یه بار بریم شاید تونستم ببینمش.میترسم فردا که برمیگردیم بدون هیچ امیدی روز از نو و روزی از نو .
داخل مینی بوس شده بود مثل حمام زنانه و پر از سر و صدا . هر کس با بغلی اش یا دور تر از اون صحبت میکرد و به خاطر صدای زیاد موتورِ ماشین کلی باید داد می زد.
الیاس داشت با اکبر صحبت میکرد که توی یک پیچ تند ،بغل دستی الیاس افتاد روی الیاس ، دبه کج شد به سمت الیاس و دربش هم که شل بود کمی از شیرهای دبه ریخت روی الیاس.
الیاس: اِ. حاجی مواظب باش. چیکار کردی؟
پیرمرد : دگور ای پاکیزه رانِندِگی کِنَه. بِبُخشِن.وامِندِگی بَیید خره بِرنه. پِندَری اَنِه گوسبند بار کیرده.
الیاس که داشت با یک دستمال سفیدی های روی لباس های مشکی اش رو پاک میکرد دیگه چیزی نگفت و اکبر بلافاصله جای خودش رو با الیاس عوض کرد.
توی صندلی ۲ ردیف جلوتر یه زن با دخترش نشسته بود. دختر سرش رو گذاشته بود رو صندلی جلویی و مادرش برگشته بود به سمت صندلی عقب .
مادر خطاب به ردیف عقب: شما لاک ِ نِدِرِن؟
وقتی پلاستیک رو گرفت داد به دخترش. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای هُق زدن و پر شدن پلاستیک جلب توجه میکرد. مادر غرولند کنان میگفت : مَگِر نِگوفتُم قرصی ماشین وَردَر؟
نیم ساعتی گذشته بود که ماشین یار الله از کنارشون با سرعت رد شد و الیاس نگاه معنا داری به اکبر کرد اما بازم چیزی نگفت.نزدیک ۱۲ بود که رسیدند به رودمعجن.اکبر الیاس رو برد خونه خودشون.از وسط روستا که رد می شدند الیاس با چشماش هر کس رو رد میشد برانداز میکرد.
اکبر: یالا. یا لا. ننه هو. وا ننه.میهمو دِرِم. بیا تو الیاس .
چند ثانیه گذشت که یک زن میانسال جلوی الیاس سبز شد.
مادر اکبر:هَه. خاش اَمییَیِن. بِفُرمَیِن.
الیاس : سلام مادر . خوبید ؟ ببخشید مزاحمتون شدم.
مادر اکبر: بَد نِیِم. شما خُبِن. بچه مچا خُبَن؟ خِلِ خاش اَمییَیِن. بیایِن بِخَنه.بیایِن.
الیاس که اولین بار بود وارد خونه روستایی میشد تمیزی و سادگی خونه محوش کرده بود. رفت کنار پنجره نشست .سادگی خونه و مرغ و خروس ها و گوسفندهای توی حیاط ، صدای بلندگوی روستا که اعلام میکرد : ( خانواده محترم ……تلفن . خانواده محترم …. تلفن)، گویش رودمعجنی که بعضی قسمتش ها ش رو متوجه نمی شد، و مواردی از این دست توجه الیاس رو متوجه خودش کرده بود که صدای مادر اکبر در حالیکه کنار سماور گوشه اتاق می نشست به خودش آورد : شما رِفیقی اکبرِن؟ از مِشَدِن؟ خاب خاش اَمییَیِن.
الیاس هم که مونده بود چی بگه اکبر با یه دروغ مصلحتیی به دادِش رسید و گفت : نَنَه . از بچای دانشگاهَه . دِ مِشَدَن.
مادر اکبر در حالیکه دو تا چایی ریخته و به سمت اونا گرفته : هَه. خدا نگهدارتِ بِشه.چایِر وردرن کی گرم رِوِن.
اون موقع فقط اکبر و مادرش بودند . شدت تعارفات مادر اکبر بسیار زیاد بود و دست بردار نبود.
بعد از نهار با اصرار الیاس رفتند بالای پشت بام و اکبر یک خونه رو به الیاس نشان داد و گفت اون خونه لیلاست . الیاس دقایقی به بالکن خیره شده بود اما وقتی اکبر گفت خوب نیست بیش از این اینجا بمونیم هر دو رفتند پایین.
عصری هر دو یه سر به مزار رفتند و اکبر الیاس رو برد سر مزار پدر بزرگ لیلا و بعدش هم دقایقی توی مزار دور زدند. شب الیاس با پدر و ۲برادر اکبر هم آشنا شد که تمام روز رو بیرون و مشغول کار بودند.اصغر و احمد برادرهای اکبر بودند. ساعت ۸ شده بود . شام خورده بودند و کم کم داشتند تدارک خواب میدیدند. الیاس هم که عادت به زود خوابیدن اون هم به این زودی نداشت براش خیلی عجیب بود که چرا همه چیز چند ساعت از شهر زودتر اتفاق می افته.
الیاس با توجه به فضای خونه و با توجه به اشاره اکبر رفت توی یه اتاق دیگه . قرار بود اونجا بخوابند. اما الیاس اصلا تصورش رو هم نمی کرد که الان بخوابه.
اکبر یه طرف کرسی و اون هم طرف دیگه ی کرسی خوابیده بودند . به درخواست الیاس چراغ روشن موند و هنوز دو کلمه صحبت نکرده بودند که اکبر خوابش برد .الیاس موند وشب رودمعجن و افکاری که اذیتش میکرد. از این شونه به اون شونه اما خوابش نمی برد.می خواست بره بیرون اما ترسید مزاحمتی برای دیگران ایجاد کنه. رفت سراغ خاطراتش .کمی نوشت و بعد دوباره دراز کشید .باز هم خوابش نمی برد . از توی کیفش کاغذ و خودکار بیرون آورد و شروع کرد به نوشتن .
کاغد اول بعد از ۴ دقیقه نوشتن مچاله شد و کاغد دوم بعد از ۲ دقیقه.کاغد سوم اما دوام داشت. یک صفحه مطلب نوشت و گذاشت توی کیفش. انگار کمی آروم تر شده بود .۵ صبح بود که بیدارش کردند.
بعد از صبحانه اکبر به الیاس گفت: اگه دوست دِری پاشو بِرِم تا بالای کوه. جای بدی نیست.
قبل از رفتن به کوه دوباره با اصرار الیاس رفتند بالای پشت بام اما باز هم خبری نبود.در طول مسیر بالا رفتن از کوه الیاس افسرده بود وحرف نمی زد تا اینکه رسیدند به انتها همونجا نشستند.از اونجا میشد تمام روستا رو دید . دید خیلی خوبی داشت.
اکبر: مو آوُردمت رودمعجن که یه کم حال و هوات عوض شه و با فضای اینجه آشنا بِشی نَکه افسرده تر بشی.
الیاس : ممنونم ازت . اما این دفعه هم اتفاقی نیفتادو انگار قرار هم نیست اتفاقی بیفته. بنظرم یک جای کارم ایراد داره. دارم وقت تلف می کنم. اگه بخوام کاری بکنم که این طور نمیشه. هی صبر کنم و هیچ کاری نکنم که نمی خواد معجزه بشه. باید یه جوری به خودش اطلاع بدم .
اکبر : مو هم نگفتُم هیچ کاری نِکنی ولی باید مواظِب بشی.عجله نِکنی.
الیاس : هیچ راهی به ذهنت نمی رسه که بشه یه نوشته بهش رسوند و کسی هم نفهمه و برای تو بد نشه.
اکبر: اینجه روستایِه . نفس بکشی مِفهمن.
الیاس: از کمکت ممنون .
اکبر:ناراحت نرو. تو خودت اگه راهی بِلدی بگو.
الیاس چیزی نگفت و دقایقی به سکوت گذشت.
……………………………………………..
وقتی برگشتند مشهد قبل از جدا شدن الیاس نامه رو داد به اکبر وطبق خواهش هایی که توی راه از اکبر کرده بود ازش خواست نامه رو دفعه بعد برسونه به دست لیلا . اکبر هم بالاخره قبول کرد، گرفت و از هم جدا شدند.
همین که از هم جدا شدند اکبر رفت سراغ نامه :
((هو العاشق و المعشوق
من الیاس . اسم شمام لیلاس .
من عاشق . در این روستا دیدم شما رو سابق.
من نشسته بودم توی باغ. شما افتادید از روی الاغ .
من اومدم برای کمک. از شما نشنیدم حتی یک کلمک.
من از اون دفعه رفتم توی فکر . انداختم تیر توی تاریکی به سمت هر فکر بکر.
من اومدم روستاتون تا بگیرم خبری.اما غیر یک دوست نداشت هیچ ثمری.
من با اون دوست دوباره اومدم برای خبری. باز هم ترسِ رفتن و ندیدن و بی خبری .
من بر آنم که این نوشته بهترین راه است.شاید اما شما فکر کنید این نوشته از یک گمراه است.
من به جوابی از طرف شما نیازمند . تا بدونم میشه بست این دل رو به اون دل با بند.))
اکبر بعد از خوندن نامه اون رو با ناراحتی ریز ریز کرد و به راهش ادامه داد.
ادامه دارد……
سلام منصف خان
خیلی عالی بود،فقط اینکه اگر یک کم قسمت ها رو کوچکتر بکنین تا وقت بشه برای خوندنش عالیه
ذوقتون رو تحسین میکنم
سلام!چه عجب جناب منصف!یک صحنه پنداشتم توهم زدم که داستان الیاسو رو مانیتور میبینم .نوشتتون خوب بود فقط احساس میکنم اون صحنه ی ورود به مینی بوس رو زیاد توصیف کردی!اما الحق اون جمله ی پیرمرد کنار الیاس واقعا هنرمندانه بود و لهجه ی زیبای رودمعجنی رو میشد تو همین جمله خلاصه کرد!و یک سوال!!؟؟این شعر آخری رو خودت سرودی یا با مودت تنی چند از دوستان؟؟ :U: :SS: :ZZ:
به به جناب همسفر گرامی.بلاخره تشریف اوردی.اونم با الیاس و لیلا بگیر وببند.صحنه ی توی مینی بوس رو تقریبا خوب توصیف کردی.نمیدونم توی مینی بوسای ده نشسته بودی یا نه ولی تقریبا همونجور بود که گفتی.حتی باورت نمیشه اگه بگم یه بار یه بنده خدای معروفی یه سگ کرده بود توی کارتون و از تربت تا ده گذاشته بود توی ماشین.قسمت عق زدن اون دختره هم زنده و جوندار بود هرچند نوشته رو کمی”قدویی”کرد اما تصویر جونداری از اتفاقاتی که توی ماشین حادث میشد رو ارائه میداد.هرچند میشد خیلی مفصل تر بهش پرداخت ولی همینم که نوشتی از تو خیلی خوبه چون ندیدی اصلا گمونم اینجور چیزا رو.تازه قبل از اینکه جاده اسفالت بشه،جاده خاکی بود ماشین که راه می افتاد توی ماشین پر گرد و خاک میشد از اینورم ملت چپ و راست روی هم بالا میاوردن به تربت که میرسیدی لباسات مخلوطی بود از خاکی که با استفراغ تبدیل شده بود به گل.بساطی بود.
فقط این تیکه ی اخرش که نامه ی الیاس بود یه مقدار نچسب بود.نمیدونم چه اصراری داشتی که مسجع بنویسی.یک عاشقانه ی ساده مینوشتی بهتر بود گمانم اخه سجع بعضی از جاهاش در نیومده.مثلا کمک و کلمک خیلی گوشه اش بازه.با دومن سیرشم سجعشون با هم جور نمیشه.غیر همین تیکه ی اخرش بقیه اش خوب بود.خسته نباشی.
@تفنگدار سوم
ممنون از اینکه مطالعه کردید.علت طولانی شدن هم ترکیب ۲ قسمت بود و تاخیر در ارایه . از این بعد سعی میکنم کوتاه تر باشه.
@فمنیست
سلام از ماست. نظر لطفتون بود. مطلب آخر هم خوب یا بد کار خودم بود.
@زمستان
آره واقعا. من در کل یک بار سوار مینی بوس رودمعجن شدم اونم یک روز بعد از حمله آمریکا به عراق و تا خود رودمعجن شنوای تحلیل اهالی مینی بوس در رابطه با این واقعه بودم.
در رابطه با نوشته باید بگم برعکس نوشتن داستان در نوشتن نامه دستی داشتم و چند تن از دوستان هم به سراغ من می اومدن اما اینجا با سرعت و فی البداهه نوشتم و امکان اشتباه بوده لکن از کلیتش دفاع میکنم و در این جا بنظرم بهتر بود به سجع نوشته می شد.
کمک و کلمک اون گوشه شون رو واسه این باز گذاشتم که یه کم هوا بره تو . در ضمن جوف موزاییک بعلت لغ شدنش و لو رفتن عملیات برای استتار آلات مشتبهه مناسب نمی باشد. لطفا دقت بیشتری بفرمایید.
چکارت کنم دیگه تو هم مثل رئیس جمهورت “خیره یی” کاریشم نمیشه کرد.منبعد گوشه ها رو اینقد باز نذار چون اگه هوا زیاد بره توش ممکنه طبله کنه..
در ضمن جوف موزائیکای ما قبلا کار کارشناسی روش انجام شده امن امنه مشکلی نداره.قبلا دو تا تیم ویژه موزائیکا رو از همه لحاظ بررسی کردن لذا جای نگرانی نیست
سلام مدت ها بود که منتظر این قسمت بودیم
علاوه بر صحنه ی داخل مینی بوس که خیلی خوب بود و حتی میتونست بیشتر هم باشه صحنه ی بر خورد مادر اکبر با الیاس هم خیلی قشنگ و تقریبا واقعی توصیف شده بود
این قدر مطلبت طولانی بود که هر دفه میخواستم شروع کنم به خوندنش میترسیدم،اما این بار تصمیم گرفتم تا آخرش رو بخونم ،خدایا کمکم کن! :TT:
“بنظر میرسید شیر یا دوغ داشته باشه” خیلی خوب بود و نشون میده که هیچ ژیش داوری نداشتی و کاملا خودت رو جای الیاس گذاشتی و با اینکه تو ذهنت میدونی چیه ولی ترجیح میدی بین شیر و دوغ در شک بمونی.
اما “پسر ژل زده ی مو خشک شده” به نظرم ترکیب درستی نیست. یه جای کارش میلنگه.
این “الهمصلعلمحمد وآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآل محمد” رو هم خوب اومدی اینقدر این عبارت رو مردم استفاده کردن که الآن دیگه تو رودمعجن معمولا به کلمات و معنیش توجهی نمیکنن فقط سعی میکنن یه سری “ص” و “ال” و “ح” و “م” رو پشت سر هم بیارن و طنین صداشون شبیه صلوات باشه!
رفتار مادر اکبر هم به نظرم خوب در اومده ،احتمال میدم یه ما به ازای خارجی براش داشتی چون دقیقا میتونستم حدث بزنم جمله بعدیش چی میتونه باشه،واقعا یه زن رودمعجنی بود،البته خود اکبر هنوز مشکل زیاد داره.
:OO: ای نامرد از اول هوم مدنیستم ای اکبر یک رگه د کفششه! آقا قتل فراموش نشه!
آخر داستان خیلی خوب تموم شد، دست مریزاد، در کل یک level بالاتر از قبل بود.
راستی یه خاطره از اولین باری که با ماشین ده به شهر رفتم دارم که اونم مثل بقیه خاطره ها طلبتون!