الیاس۷ ( فصل دوم – قسمت اول)
سلام . در فصل دوم داستان به فضای رودمعجن بیشتر پرداخته میشه. به عبارتی میشه گفت اگه فصل اول مقدمه و آشنایی با شخصیت های اصلی و کلیت داستان بود در این فصل الیاس با فضای رودمعجن و متعلقاتش بیشتر آشنا میشه.
منتظر نقدهای شما هستم.
(دانشجویانی که شنبه امتحان دارند از دادن زکات معاف اند. طرح تکریم حیتاییون)
اکبر : حالا بزار از راه برسم بعد بپرس. فک کنم او کسی که تو دیدیش و مشخصاتی که دادی فهمیده باشم کیه. لیلا دختر حاجی کابلی که 3 تا داداش و ۳ تا خواهر دیگه داره که البته همگی ازدواج کردن و همی یه دختر حاجی ازدواج نکرده. دختره تازه دیپلم گرفته . همین . اطلاعاتی که ازش دارم همین بود.
الیاس : چرا داشنگاه نرفته؟ می خواد برای همیشه تو روستا بمونه ؟
اکبر : اینار دیگه مو اطلاع ندارم. البته با یکی از داداشاش دورادور دوستم و یک بار شنیدم خواستگار براش آمده ولی رد کرده . بِرِی چی، نمیدونم . شنیدم دختر خاصیه.
الیاس : خاص ؟ از چه لحاظ؟
اکبر : فقط شنیده بودم خاصه. از چه لحاظش رو نشنیدم. خودت پسری دیگه . میدونی که وقتی دور هم جمع میشن از هر دری صحبت مکنن. راجع به همه صحبت میکنن. راست و دروغش مهم نیست . فقط مهمه که بگن اطلاعات بیشتری دِرَن.
الیاس : اِ . جالبه. یعنی میگن خاصه و نمی گن از چه لحاظ.
اکبر : جالب ترش وقتیه که نزدیک بستنی فروشی نشستِم و این همه اطلاعات ازم گرفتی ، عاشقم که شدی اما یه بستنی ما رو مهمون نِمُکُنی.
الیاس که رفته بود توی فکر یک دفعه به خودش آمد و گفت : چشم. من نوکرتم هستم اکبر آقا. الان دو تا بستنی میگیرم تو این سرما جیگرت حال بیاد .
بستنی خوردن الیاس و اکبر تو اون سرما خیلی جلب توجه میکرد . هر کسی نگاهشون میکرد فکر می کرد هر دو تاشون خل شدند . هنوز بستنی تموم نشده بود که الیاس پرسید : اگه یه خواهش دیگه ازت بکنم برام انجام می دی ؟
اکبر : چه خواهشی؟
الیاس : تو اول بگو باشه تا بگم.
اکبر : خوب تا ندونُم چیه که نِمِشه؟
الیاس : می خوام یه نوشته بنویسم . میتونی بهش برسونی؟
اکبر : چی؟ نوشته ؟ شوخی میکنی. اگه کسی بفهمه که دیگه جای مو تو روستا نیست. خیلی بد مِشه. تا همین جا هم نمی دونم کار درستی کردم یا نه . فقط صداقتت باعث شد وگرنه خوب نیست اطلاعات این جوری به کسی بدم.
الیاس : من ازت ممنونم اکبر جون. اما من که کار بدی نمی خوام بکنم . چیز بدی هم نمی خوام بنویسم . فقط می خوام این قضیه رو به گوشش برسونم. اصلا یه کاری میکنیم. متن نوشته رو قبل از اینکه ببری خودت بخون تا مطمین بشی منظور بدی ندارم.
اکبر : آخه…
الیاس : آخه نیار اکبر جون. ازت خواهش میکنم. ما تازه با هم دوست شدیم. اگه خدا بخواد تا همیشه با هم دوست می مونیم . می تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم. تو رو خدا درکم کن. باور کن بهت نیاز دارم. هر طوری باشه جبران میکنم.
اکبر : باور کن هر کاری ازم بر بیاد برات انجام میدم. درکت میکنم. اما تو هم درکم کن که هر کاری ازم بر نمیاد.
الیاس : ممنونم که درکم می کنی.
اکبر : راستی من آخر این هفته بازم میرم ده ، می خوای با هم بریم. ۵ شنبه می رم و جمعه برمیگردم. یک شب پیش ما میمونی و بد میگذرونی.اینطور می تونی بیشتر با ده آشنا بشی.
الیاس : ممنونم. نمیدونم چی بگم.خودمم بدم نمیاد. کور از خدا چی میخواد ؟ دو چشم بینا. اگه اشکال نداره من تا ۴ شنبه بهت خبر میدم. فقط تلفن خوابگاهتون رو بی زحمت به من بده.
اکبر از الیاس جدا شد و و الیاس هم به پاتوق ال کیو رفت . به آلاچیق که رسید دید محمد رضا و کیوان هم اونجا نشستند. با دیدن الیاس، اول کیوان شروع کرد .
کیوان : به به به . ببین کی اومده . باد آمد و بوی عاشق آورد . اصلا باد آمد و بهمراه بو خود عاشق رو آورد . حالا کی میشه که بادی هم بیاد و معشوق رو بیاره . عظمت خدا رو ببین . با یه باد عاشق و معشوق و بو و ……کلی چیز میز دیگه رو میاره. ببین عظمت و عشق چطور با هم گره خوردند. جل الخالق.
– به طرف میگن وقتی زنت خونه نیست چه کار میکنی؟ میگه استراحت. میگن وقتی هست چی؟ میگه استقامت!
نمی خندی؟ الان به حسابت می رسم.این یکی رو داشته باش که اومد.
– دو تا دیوونه با هم گفتگو میکردند. اولی: اگر گفتی فرق کلاغ چیه؟
دومی: خوب معلومه! این بالش از اون بالش مساویتره!
اصلا ولش کن. امروز ظاهرا از روزاییه که نباید جُک مُک گفت.
محمد رضا : سلام عرض شد آقا الیاس . احوال شما ؟ شنیدم خبرهایی شده. اگه میدونستم رفتن مجددتون به رودمعجن برای چیه حتما خودمو میرسوندم. آقا من تبریک میگم. قبل از اومدن تو ذکر خیرت بود . داشتم برای کیوان این اشعار رو می خوندم:
آن نه عشقست که از دل به دهان می آید وان نه عاشق که زمعشوق بجان می آید
کشتی هر که دراین ورطۀ خونخوارافتاد نشنیدیم که دیگر به کران می آید
چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز باز بر هم منه ار تیر و سنان می آید
الیاس : علیک سلام. ای بابا. شمام دلتون خوشه . هنوز که هیچ اتفاقی نیفتاده .محمد رضا فکر کنم میخوای چیزی به من بگی .چرا مستقیم نمیگی.
محمد رضا : نه الیاس جون . فقط میخواستم چند تا بیت شعر برات خونده باشم. قصد خاصی نبود.
کیوان : سلام بروی ماهت . راستی چی شد ؟ اکبر برات خبر نیاورد ؟
الیاس : چرا. اتفاقا الان پیشش بودم. اطلاعات زیادی نداشت . فقط فامیلیش و تعداد خواهر برادراش .
کیوان : اِ . چه خوب. پس یه لطفی بکن تو که مشغول هستی ۲ تا پرونده رو با هم امضاهاشو بگیر که دیگه من معطل نشم.
الیاس ساکت بود . هیچی نمی گفت. از صحبت هایی که اکبر کرد ، از پیشنهادی که به اکبر داد و از پیشنهاد رفتن به رودمعجنی که اکبر داده بود هم چیزی نگفت.
بچه ها هم دیدند اگه تنها بمونه بهتره . از هم جدا شدند و رفتند.
۵شنبه همان هفته . تربت حیدریه. ایستگاه مینی بوس رودمعجن.
الیاس رو به اکبر کرد و گفت : حالا نمی شد با ماشین خودمون می اومدیم. حتما باید با این مینی بوس ها بریم؟
اکبر : برای تو هر چی بیشتر با فضای ده آشنا بشی بهتره. تازه مگه ای مینی بوسا چشونه ؟ انقد با صفاست. حالا صبر کن تا سوار بشیم توی راه بیشتر بهت خوش مگذره.
الیاس : حالا کدوم یکی از این مینی بوس ها رو باید سوار بشیم. این ایویکو یا اون مینی بوس قدیمیه؟
ادامه دارد……….
در قسمت بعدی الیاس می خوانید:(حالا انگار مختارنامه است که میخواید قسمت بعدی اش رو هم ببینید.)
آنچه در بدو سوار شدن به مینی بوس و در راه بر الیاس و کیوان میگذرد.
نظرات کاربران
با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.
نظرات کاربران