عمو عمو العطش۳
صبح روز عاشورا قبل از در امدن خورشید میرود بالای پشت بام.روبه قبله مینشیند و مشغول زیارت عاشورا میشود.مادر هم روی ایوان نشسته و زیارت عاشورا میخواند.وقتی از مادر میپرسم که چرا “باباکلو”میرود پشت بام میگوید”د کتابَ کی زیارت عاشورار د جای بلندِ بخنی کی سقف د رو سرت نبشه.”.برای همین خودش هم می اید توی ایوان مینشیند ومیخواند.نمیدانم توی کدام کتاب این را نوشته.مادر همیشه به این “کتاب”رفرنس میدهد.هرحرفی میزند وقتی میگویی”کی ایجوری ورگوفتَ؟” بلافاصله یا میگوید”دکتابَ” یا میگوید”ای کار کتابیه”.شبها که میخواهی با غذا پیاز بخوری میگوید”دکتابَ کی شو پیاز بنخوری.شیطو کی بوی پیازر بشنوَ مییه بخوت”.وقتی میخواهی ناخون بگیری میگوید”دکتابَ کی روز جمعه نُخوناتر وردری د کَغَذ کنی بگذری د بَر دوال”.خلاصه هر کاری میخواهی انجام دهی مادر از این”کتاب” جمله ای می اورد و مانعت میشود.کوچک که هستم خیلی دلم میخواهد بدانیم این”کتاب”چه کتابیست که توی ان از همه چیز حرف زده شده حتی ازپیاز خوردن ادم.بزرگتر که میشوم میفهمم منظور مادر از”کتاب”،مفاتیح الجنان است و روایتهایی که در موارد مختلف در ان وجود دارد.
کفشها را که میپوشم وراه می افتم طرف در،”باباکلو” روی پشت بام رفته است سجده.معلوم است زیارت عاشورایش تمام شده و احتمالا دارد “الذین مهجهم دون الحسین علیه السلام”را میگوید.”بابا کلو” مذهبیترین ادمیست که به عمرم دیده ام اما ندیده ام توی مراسمی شرکت کند. هیئت نمی اید.اصلا توی زنجیر زنیها و سینه زنیها “باباکلو”را ندیده ام.حتی اگر پا بدهد توی تاسوعا عاشورا که همه از زیر “گمار”رفتن در میروند یک “گمار گله”جور میکند و میرود گله.انگار اصلا با شلوغی وسر وصدا میانه ای ندارد.در را که میخواهم ببندم مادر سرش را از روی مفاتیح بلند میکند “اللهم العن”ش را نیمه کاره رها میکند و رو به من داد میزند”عکس و کفنر ورداشتی؟” من هم “هُم”را گفته و نگفته در را میبندم و با روح الله “دخِز” میکنیم”ورحدِ”پی باغ.دیگر نمیفهمم مادر داشت اباسفیان را مورد عنایت قرار میداد یا معاویه را یا ابن مرجانه را یا کل ال مروان وال ابی سفیان را.
روح الله شال بی بیش را برداشته و دور سرش بسته. ازهمان شالهای سیاهیست که حاشیه اش خطهای سبز و سفید و قرمز دارد.شالهایی که کم کم دارد مورد استعمالشان از بین میرود و غیر چنتا پیرزن توی ده دیگر کسی از انها استفاده نمیکند.پیر زنها هم اول یک روسری سفید بزرگ روی سرشان میگذارند و بعد این شال را مثل عما مه دور سر میپیچند و جلوی پیشانی گره میزنند. تمام بچه های “عمو عمو العطش”گو به سرشان از همین شالها میبندند.گاهی بعضی از شالها بزرگتر از حد معمول است و علاوه بر اینکه روی سر را میپوشاند میشود یک دور هم دور کمردورش داد و بعد گره اش را زد.بعضی از بچه ها هم دو تا شال بسته اند.یکی به کمر یکی به سر.فلسفه ی بستن این شالها را به سر نمیدانم.شاید به خاطر رنگ سیاهش باشد.یک جور نشانه ی عزاداری است.چون بچه ها کوچک هستند اکثرا برایشان پیراهن سیاه نمیخرند بنابر این برایشان به همان شال سیاه قناعت می شود.البته شاید اینجور باشد.هرچه هست بچه ها به این هیبت که در می ایند حالت خاصی پیدا میکنند.حتی شرترین بچه ها هم وقتی شال به دور سرشان میبندند و”عمو عمو العطش “میگویند و از جلو “شیمر”فرار میکنند معصومیت خاصی توی چهره شان است که دل ادم را میسوزاند.
به در”خنه ی حجی نامی”که میرسیم راه من و روح الله جدا میشود.روح الله میرود سمت “تی محله کهنه”.همه انجا هستند.از “شیمر” و عباس و علی اکبر و علی اصغر بگیر تا “شِر”و نعشها و هیئت.همه دارند انجا اماده میشوند.”شیمر” لباسهایش را پوشیده.از سرتا پا قرمز است.حتی پرهای کلاه خودش.یک دسته”شوش” برایش حاضر کرده اند تا اگر یکی شکست از دیگری استفاده کند.اسبش هم حاضر به یراق ایستاده است.”شیمر” دسته ای کاغذ دستش است و برای اخرین بار دارد رجزهایش را مرور میکند. گهواره علی اصغر را دارند توی حجله جا میدهند.یک گهواره ی کوچک قد یک کودک ۶ماهه توی یک حجله.عباس لباسهایش را میپوشد .از سر تا پا سبز است.کلاه خودش را گذاشته .پرهای کلاه خودش هم سبز است.پرچم را دست گرفته.پرچمش هم سبز است.شمشیر را دارند روی سر علی اکبر جا میدهند.کمی جوهر قرمز هم میزنند به پیشانیش به جای خونی که از فرق علی اکبر روان است.لباسهای علی اکبر سفید است.کبوتری هم دستش است. کبوتر هم سفید است.پرهای کبوتر را رنگ قرمز زده اند.کبوتر روی دستهای علی اکبر ارام میگیرد.”شِر”لباسهایش را پوشیده روی تختش نشسته.روی تخت”شِر”چنتا کلوخ گذاشته اند.کلوخها نقش خاکی را دارند که”شِر”در عزای حسین بر سر میریزد.نعشها را روی تختهایشان قرار داده اند.نعشها نه سر دارند نه دست.جای قطع شدن سر و دستها را را جوهر قرمز مالیده اند به جای خون و دستهای جدا شده را گذاشته اند روی نعشها.چند نفر ادم زنده هم روی تخت دراز کشید ه اند.ملافه ی سفیدی رویشان کشیده شده.فقط دستها و پاهایشان که قرمز است از زیر ملافه بیرون است.انها هم نقش نعش را بازی میکنند.هیئت دارد اماده میشود.مداح پشت بلندگو رفته.صدا را تنظیم میکند.صفهای دو طرف هیئت کم کم دارد شکل میگیرد.زنجیر زنها گل به پیشانی یا به سرشان مالیده اند.نفر اول هیئت همیشه”حجی شجاعی”است.”حجی شجاعی”روز محرم پابرهنه است.پیراهن سیاهش را از پشت، قد یک مستطیل برداشته تا وقتی زنجیر میزند زنجیر مستقیم بخورد به پوست پشتش و قد یک پارچه ی پیراهن هم بین زنجیر و پشت حائلی وجود نداشته باشد.همیشه روز عاشورا “حجی شجاعی” با همین هیبت می اید توی هیئت و چنان از ته دل زنجیر میزند که ادم میترسد که الان است از پشتش خون بزند بیرون.وقتی هیئت میرسد دم خیمه پشت”حجی شجاعی”کبود کبود است.در”تی محله کهنه”همه چیز اماده ی برگزاری مراسم است.
مقر ما”پی باغ “است.دم ستاد.من میروم انجا تا اماده شوم.”پی باغ” خلوت است.همه یا “تی محله کهنه”هستند یا دارند میروند انجا.فعلا بازار “تی محله کهنه”از همه جا گرمتر است هرچند به ظهر نکشیده “تی باغ “می اید روی بورس و “تی محله کهنه” بازارش از رونق می افتد. سر صبحی فقط ما”پی باغ”هستیم و خیمه و زین العابدین که داخل خیمه است.کفنها را میپوشیم.کفنها یک پارچه ی یک سره ی سفید است که وسطش را به قدری که یک کله داخلش برود سوراخ کرده اند.انهایی که حوصله داشته اند کمی هنر به خرج داده و دو طرف کفن را دوخته و دو تا استین هم براش گذاشته اند و به شکل لباس سفید بلندی درش اورده اند.کفنها را میپوشیم.سی سی و پنج نفری میشویم.قد تعداد شهدای ده.توی صفهای هفت هشت نفری پشت هم قرار میگیریم.هرکسی عکس یک شهید را دستش میگیرد.هرکسی با عکسی که دستش است نسبتی دارد.یکی پسر عکس است یکی برادر. یکی عکس دائیش میشود یکی عمویش.خلاصه هرکداممان با عکس دستمان قرابت فامیلی نزدیکی داریم.به صفمان میکنند.راه می افتیم سمت “تی محله کهنه”.یکی که مسئولمان است توی بلندگوی دستی که تا نیمه سفید است و قسمت شیپور شکلش به رنگ نارنجیست با اهنگ میخواند”کجائید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلائی” وما همانجور که او گفته ان را تکرار میکنیم و راهمان را میکشیم به سمت “تی محله کهنه”.مراسم از انجا شروع میشود.
ادامه دارد…….
با تشکر از جناب زمستان و دقت نظرت به جزئیات که در حد سفر نامه های ناصر خسرو مطرح است.
تشکر از بذل توجه شما.البته شما مبالغه میکنی هم محلی که البته اسمت رو نمیدونم ولی ظاهرا با شغال اباد مرتبطی و با کوچه ی شوده
ایول بازم ایول دمت گرم واقعا قشنگ مینویسی معطل بقیش ممنوم
لطف داری جناب پی شربنی.
مثل همیشه عالی بود
یره بچا شمر اوسالا یادتیه از ترس جرئت نمکردی ور حدش گردی.شمر حالا که پاک به بخاره هم یک شوش ور بچا نمزنه دلمه خنوک روه!!!!!
اتفاقا حامد خان امسال"شیمر" یک شوش ور"بق" یکی از بچه های فامیل ما زده بود که حسابی هم کبود شده بود."اوسالا"ما ترسو بودیم بچه های حالا بی کله ترن.
واقعا یادش بخیر یادحجی شجاعی افتادم با اون پرهن پنجره دارش ناگفته نماند که زحمت آماده نمودن وجمع وجور کردن ۳۴ عکس شهید دست کمی از کل مراسم ندارد وزحمت زیادی را می طلبد
مشخصا همینجوری بود .من خودم شاهد زحمتهای کسانی که این مراسم رو اماده میکردن بودم
سلام بر زمستان عزیز . وقتی رفتی مجری همایش داشت چند نفر رو به جلوی صحنه دعوت می کرد . به یکیشون گفت : فلانی معروف به یوزپلنگ . بعد گفت : از پشت صحنه به من میگن ایشون شیر هستند. واقعا کر کر خنده بود. جات خالی بود.
واما در مورد نوشته:
متن نوشته ها که مثل قبلی ها بسیار روان و لذت بخشه. مثل سابق توصیفاتت عالیه.
خدا بیامرزه حجی عباس رو. به یک بخش دین خیلی خیلی اهیمت می داد و اون هم عدم ریاکاری بود که این کار واقعا ارزشمند بود. فکر کنم از ریا به همون اندازه بدش می اومد که از شمر.در زمان عمرش که پشت بام رفتنش روندیدم. البته اون موقع سنمون هم کفاف نمی داد و چیزی یادم نمونده.
عمر بچگی من کفاف نداد که فعالیت فرار از نزد جناب شمر رو داشته باشم. یادمه یه سال می خواستم برم اما یکی اومد گفت تو بچه شهری هستی و جلد نیستی و زیر دست و پا له میشی. البته خودمم ترس داشتم و دیگه دور و برشون نرفتم. یادمه از بچگی دنبال کارهای ریسک دار نمی رفتم.
مطلبت عالی بود منتظریم ببینیم به کجا می رسه.
سلام بر جناب منصف.اون مجری که من دیدم پتانسیل هرگونه سوتی رو داشت.البته اون مراسم با اون شروع طوفانیش و اون ایه های کوبنده که قاری خوند بدون وجود مجری کر کر خنده بود که اون مجری هم شده بود مزید بر علت.گویا اونجا باغ وحشم شده در غیاب من.
یادمه از ماها فقط اسماعیل میرفت عمو عمو العطش.من خودمم از اون ترسوهای درجه ی یک بودم.وقتی شمر از کنارم رد میشد باد اسبش که به من میخورد تا سه روز از خورد خوراک می افتادم.
واقعا کی مارت حق دیشته ورگویه تو از عَمَر سعدوم بدتری!
بی بی مو هوم وقتی بچه بیم ( همالگی هوم بعضی وقتا ورمگه ! ) ازینا زیاد ورمگوف ولی در مورد کتاب چیزی نمیگفت.
مثلا وقتی مَیی لباس نوه دِ بَرِت کِنی بَییست به دفال تکیه کنی وگرنه اتفاق بده مفته که الآن یادم نیست دقیقا چی بود. فقط شیطان توش دست داشت!
فکر کنم فلسفه بستن شال به این صورت این باشه که آدم رو یاد بچه های امام حسین و اهل بیتش میندازه ( معمولا عربا این شکلی شال میبندن ) و سیاهیش هم به خاطر عاشوراس.
بچه که بودم هر عاشورا د عمو العطش بودم ، ولی از اون ترسوهاش بودم که هیچوقت فاصلم با شمر کمتر از ۲۰۰ متر نمیشد.
دستت درد نکنه ، ما که همیشه خانوادگی از نوشته هات استفاده میبریم.
در مورد فلسفه ی بستن شال گمونم تو راست میگی از این زاویه نگاه نکرده بودم بهش.در مورد :عمر سعد"چرا حرف منو تحریف میکنی؟مادر من هیچ وقت نگفته من از "عمر سعد"بدترم همیشه منو در ردیف "عمر سعد"قرار میده و میگه"تو هم خادی عمر سعدی".دیگه تو درجه ی ضلالت منو بالاتر از اینی که هست نبر.ممنون از توجهت اقای مدیر
جناب منصف و زمستان اون قسمت از بحث هاتون رو که به ما مربوط نمیشه رو خصوصی پلیز.
در ضمن من هم یکبار از شرف حضور در جمع دوستان عمو عمو رو داشتم . ولی از کوچه شوده و با شال زیبای بیبی رفتم و شما " د جریان نبییی "
ضمناَ من که رفتم چون میدونستم شمر بابامو میشناسه و با خودمم دوسته منو نمیزنه . ولی زهی خیال باطل. این آشناییت فقط زاویه ی گردش شوش رو کمی پایین برد . ولی از شدت ضربه نگو و نپرس.
سخت نگیر دگه شوده استریتی جان.تو بخش نظرات دیگه میشه اینجور چیزا رو مطرح کرد اگه توی صفحه ی اصلی میبود حرفت متین بود..منو منصف سه ماهی یکبارم همدیگه رو نمیبینیم.نمیدونم کی هستی یه حدسایی زدم ولی هنوز مطمئن نیستم واسه همون نمیتونم بگم رفتی عمو العطش یا نه.
دارم زیارت عاشورا میخونم بازهم اللهم العن ها به خودم برمیگرده کاش خلوص باباکلوت بود و ایمان بی کتاب مادر !
قشنگ بود مثل همیشه و بیشتر از همیشه
خلوص بابا کلو بی نظیر بود و از اون مهمتر بی ریا بودنش.ممنون از توجهت مثل همیشه.
جالب بود خداوند بهمه ماکمک کنه تا ازبندگان خالصش بشیم .
یادش به خیر منم از اونایی بودم که مسیرم سمت پی باغ بود یک مطلب رو جااندختی من بگم
تو مسجد امام زیارت عاشورا میخوندم اون زمان هنوز جنازه پدر بزرگ چشم به راه اومدن پسرش بود و ازش خبر نداشت مثه خیلیا دیگه
خلاصه خدا بیامرز حجی حسن تو اون زیارت عاشورا با حس عجیبی این شعررو میخوند که یوسف گمگشته بازاید به کنعان غم مخور…………
اره تو هم از اون پی باغیاش بودی.نه یادم نرفته توی قسمتای بعدی ازش میگم اما چون خودم هیچ وقت توی مراسم زیارت عاشورای مسجد پی باغ شرکت نکردم خیلی ازش نمیتونم چیزی بنویسم.
خیله باحال نوشتی.احسنت.حیف!چون نمشنسمت