علی نجفی 4667 روز پیش
بازدید 195 ۱۱ دیدگاه

عمو عمو العطش(۲)

یک در دولت کرم رنگ با دو تا لوزی گنده وسطش.هنوز”مودبختش”ان ته حیاط است و هنوز از در که وارد مسجد میشوی دست راستت می افتد در ورودی.هنوز قسمت”زننه مردنه” با یک پرده از هم جدا میشود.هنوز”علی شیطو”خادم مسجد است و هنوز روزی سه نوبت “توکلت علی الحی الذی لا یموت”ش توی ده میپیچد و انگار روزی سه نوبت یاد اوری میکند که”ای ایها الناس بلاخره میمیرید دیر یا زود.زنده ی ابدی یکیست”.هنوز گاه گاهی کسی “مخ طویله ای”،”دستکله ای”،”چرشوی”،”رسمویی”یا ندرتا”چوریی”چیزی گم میکند و می اید پیش”علی شیطو” تا “جار”بزند و “علی شیطو”هم هنوز گاهی یکی از “جار”های معروفش را میزند.

وارد مسجد میشویم.اول سخنرانی است.ما خیلی گوشمان بدهکار سخنرانی و این قضایا نیست.چای می اورند میخوریم.سخنران به اخرش رسیده.وقتش شده که یک قلیل توسلاتی هم بکند و بزند به صحرای کربلا.برقها خاموش میشود.سخنران میرود صحرای کربلا.وقتی که وقتش نیست و مناسبتی ندارد سخنرانها مدام میزنند به صحرای کربلا الان که دیگر وقت وقتش هست.سخنران در نهر الغمه است.عباس مشک را اب کرده.دست میبرد تا اب بخورد.گلو و زبان و لبش از تشنگی خشک شده. دو دست را اب میکند و بالا می اورد.خاطرش میرود طرف حرم و اهلش.طفلان تشنه،زنان تشنه،اصحاب تشنه. همه تشنه اند شرط مروت نیست همه تشنه و عباس سیراب.اب را  میریزد.سر اسب را برمیگرداند سمت خیمه گاه.دشمن در کمین است.حمله میکند دشمن.دست راست میرود.مشک با دست چپ.دست چپ  هم میرود.مشک با دندان.عمود اهنین وفرق عباس.عباس می افتد.از اسب. حسین میرود بالای سر عباس..جمعیت گریه میکند.گریه که به اوج میرسد “و سیعلمو الذین ای منقلب ینقلبون”را سخنران میگوید و برقها روشن میشود.حالا نوبت مراسم سینه زنی است.صفها در مقابل هم تشکیل میشود.نوحه خوان میخواند وما سینه میزنیم.خبری از سبکهای جدید و ورجه وورجه و عشق و خال و خط و چشم قشنگ و اینجور داستانها نیست.هنوز نوحه ها همان نوحه های قدیمیست.”مولای من در الغمه گذر کن”و اینجور نوحه ها.خیلی که نواوری به خرج بدهند میشود”نیزه شکسته ها را بزن کنار زینب”.سبکها قدیمیست.نوحه ها قدیمیست.شاید سالهاست هیچ تغییری در ان ایجادنشده اما خوبیش این است که شیله پیله ای داخلش نیست.کسی دنبال مجلس گرم کنی نیست.کسی نمیخواهد از این نمد کلاهی برای خودش بدوزد.

کم کم سینه زنی اوج میگیرد.برقها دارد کم کم خاموش میشود.نوحه خوان میخواند”بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا”و ما بین هر بندی یک”حسین “میگوییم.این یعنی اینکه چیزی به شور مجلس نمانده.برقها خاموش میشود.مجلس از دست نوحه خوان خارج میشود.میاندار کس دیگریست.سینه ها تک ضرب نیست.پیاپی شده.میاندار میخواند”مادر بدر الدجا امشب سه جا دارد عزا”.مجلس به هم میریزد.صدای “وای وای حسین وای ای بی کفن حسن وای”فضای مسجد را پر میکند.عرق از سر ورویمان میریزد.تخت سینه ها قرمز شده و میسوزد.میاندار ان وسط توی تاریکی میخواند و ما سینه میزنیم و جواب میدهیم.مجلس همچنان پر شور است.وقتش است یکی چراغها را روشن کند و مجلس را ارام کند.چراغها روشن میشود.اغلب سینه زنها مینشینند.چند نفری ان وسط هنوز سر نشستن ندارند.”هنوز وای وای حسین وای”میگویند.یکی توی بلندگو خواهش میکند بنشینند.کمی طول میکشد اما انها هم بلاخره مینشینندو دعا و مجلس تمام.

از مسجدمیزنیم بیرون.مقصد مسجد امام است.شام انجا برقرار است.صدای هیئت می اید.معلوم نیست هئیت کجاست.صدای سنج می اید و نوحه خوان.هنوز بساط طبل به ده نرسیده.یکی میگوید”بچا هو زود برم مسجید امام نو باخرم کی العان هیئت مرسه ب مسجید و شلوغ مره و هچی بما نمرسه”.پیشنهاد عاقلانه ایست.”دخز”میکنیم “ورحد”مسجد امام.تا به در مسجد میرسیم عین برق گرفته ها در جا خشکمان میزند.ای بخشکی شانس.امشب هم برای غذا خوردن بساطی داریم.”محمد علی عبدول”با ان چوب معروفش دم در مسجد ایستاده و این به این معنیست که فعلا ورود ما بچه ها که یک مشت”خر نجیست”بیش نیستیم به مسجد ممنوع است.باید ادم بزرگها بروند غذایشان را بخورند.هیئت بیاید برود غدایش را بخورد و بعد اگر چیزی تهش مانده بود ما اجازه ورود به مسجدرا داریم تا غذا بخوریم.علی العجاله باید دم در مسجد منتظر بمانیم و اب دهان قورت بدهیم تا ببینیم چه شود.بعضی از بچه ها که زبلترند وقتی سه چهار نفر وارد مسجد میشوند خودشان را داخل ان سه چهار نفر جا میزنند و وارد میشوند.این کار جرات میخواهد چون خیلی وقتها “محمد علی عبدول”قضیه را میفهمد،پشت گردنت را میگیرد،یک لگد حواله ی نشیمنگاهت میکند و میگوید”بر گوم رو از اینچو خر نجیست”.راه دیگری هم برای ورود محترمانه به مسجد هست و ان هم این است که عضو هیئت باشی. اما یک اشکال کوچک این وسط هست.عضو هیئت بودن یا زنجیر میخواهدیا سنج یا “بیدق”.  ما  که زنجیر نداریم هیچ کس هم حاضر نیست زنجیرش را بدهد به ما.زنجیر توی ماه محرم هم وسیله ی کسب ثواب اخروی هم وسیله ی معاش دنیوی.سنج هم خودش حکایت یک مویز است و چهل قلندر.هزارتا صاحب دارد تازه سنج را که دست ما بچه ها نمیدهند.میماند”بیدق” که سه چهارتا بیشتر نیست و این یکی استثناء مخصوص بچه هاست.اما انها هم هنوز یک ماه مانده به محرم صاحب پیدا کرده و صاحبش عین مرغ که از جوجه هایش محافظت میکند از “بیدقش”محافظت میکند و همچین که نزدیکش بشوی چنان  مو هایش را”پتیخ”میکند که انگار میخواهد چشمهایت را  از کاسه دربیاورد.اینجوریست که سر ما بی کلاه میماند و نمیتوانیم مثل بچه ی ادم برویم توی مسجد غذا بخوریم.

همه می ایند،میروند داخل مسجد غذا میخورند و برمیگردند و ما هنوز همانجا دم در به نظاره ایستاده ایم و”محمد علی عبودل”هم مثل نگهبان دروازه های شهرهای قدیمی همچنان مستحکم سر جایش ایستاده.هیئت می اید.مثل ادم میروند داخل.مثل ادم غذا برایشان میاورند مثل ادم میخورند و مثل ادم می ایند بیرون.مثل ادم با ما برخورد کردن هم حسرتی شده برای ما.بزرگترین رویایمان این شده که از در مسجد مثل ادم بزرگها وارد شویم بدن اینکه” محمد” پس گردنمان را بچسبد وپرتمان کند بیرون.برویم سر سفره ی ادم بزرگها بنشینیم.برایمان مثل ادم بزرگها یک بشقاب پلو و یک بشقاب خورشت بیاورند و اگر سیر نشدیم  سر ریز بریزند و بعد مثل ادم بزرگها از مجلس بیاییم بیرون.از صاحب مجلس تشکر کنیم از خدا بخواهیم از او قبول کند و او هم از ما تشکر کند که قدم رنجه فرموده و تشریف اورده ایم.این دست نیافتنی ترین رویای ماست .حتی گاهی خوابش را میبینیم.چقد میسوزم وقتی میبینم مصطفی و حسین که از ما بزرگترند میتوانند مثل ادم بزرگها وارد مسجد شوند و ما باید این صحنه های غم انگیز را ببینیم و لب از لب باز نکنیم.

هیئت که بیرون می اید”محمد علی عبدول”در را بی خیال میشود.این یعنی اینکه ما اجازه ی ورود داریم و منعی بر ورودمان نیست.مثل گوسفندهایی که”ور خربی”میریزند هجوم میبریم داخل مسجد.خیال نکنید حالا که وارد شده ایم بقیه اش مثل ادم بزرگها با ما رفتار میشود.نخیر از این خبرها نیست.تازه اول مصیبت است.ان گوشه ی پائین مسجد سمت ابدارخانه یک سفره میاندازند به اسم سفره ی بچه ها.همه ی ما را میچپانن سر ان سفره.”دتُل”مینشینیم سر سفره و هرکس به زور برای خودش جایی باز میکند.یک بشقاب برنج که بزحمت “یک کپک”میشود با یک بشقاب خورشت که سه تا لپه توی یکی دو قاشق اب زرد شناور است و یک”قلیه”هم ان گوشه ی ساحل ابها افتاده میگذارند جلومان و همه ی این بساط دونفری است.دونفری که پهلوی هم هستیم نگاهی به هم میکنیم.به کجای ما دونفر میخواهد برسد این برنج و خورشت؟چاره ای نیست.دوساعت بیرون مسجد”قق”کشیده ایم و کلی خفت و فحش و خواری متحمل شده ایم برای همین پس امان نباید داد.جا ی هیچ اعتراضی نیست و میدانیم که سر ریزی هم در کار نخواهد بود.دو نفری میافتیم به جان بشقابها.سر “قلیه”دعوایمان میشود.”اه مرگ دگر چنو همه ی قلیار د بوکت خوینی.خاب یکشر بگذر تا مو باخروم”،”چنته قلیه بو مگر؟همش یک قلیه یه بو.مو دیم تو نمخوریش پنداشتم نمیی”،”نه هم تو ایکی قلیه میی.نیه خلی قشنگی بره همو قلیه هم خوب مخوری”.میخوریم،دعوا میکینم،به هم میپریم و میاییم بیرون از مسجد.امشب هم به هر زحمتی بود غذا خوردیم……….

ادامه دارد…..

نظرات کاربران

با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. پدر گفت:

    این ذهن جنون زده ی تو کی به صراط مستقیم میرسه خدا میدونه! اشک و لبخند!


    در ره منزل لیلی که خطرهاست
    شرط اول قدم ان است که مجنون باشی
    من فعلا ذهن جنون زده اش رو دارم تا ببینیم کار به کجا میرسه

  2. دیشدوو گفت:

    جرممرگ نری تو واقعا اشک ولبخند بود واقعا تو کی میخوای آدم شی که مثل آدم باهات رفتار کنن
    بسیار زیبا مینویسی و واقعی ای فرشته
    اما یک جمله قشنگ از دکترشریعتی
    حسین (ع) بیشترازآب تشنه لبیک بود افسوس که بجای افکارش
    زخمهای تنش رانشانمان دادند وبزرگترین دردش را بی آبی نامیدند


    ممنون از بذل توجهت جناب دیشدوو.دیگه از ادم شدن ما گذشته باید سوخت و ساخت.در مورد حرف شریعتی هم خیلی میشه صحبت کرد اما فعلا اینجا جاش نیست.

  3. مرادی گفت:

    باز هم خیلی جالب بود . مخصوصا اون تیکه خر نجیست محمد عبدل


    متشکر

  4. محمدرضا میرزایی گفت:

    جناب زمستان واقعا مطالبت همانند نویسنده هاست و خیلی هم زحمت کشیدی
    ما رو که بردی به دوران کودکی و لذت بردیم
    ولی از نشخارا یادت رفته بو بنویسی
    مسجد بالا هم در محرم دورانی داشت. هاشم کارگر دو گرم کنی بود و نقل مجلس
    واقعا یادش بخیر


    اخ راست میگی جناب میرزایی.پاک از "نیشخوارا"یادم رفته بود.من بیشتر از رضای باصفت یادمه که میوندار بود بعدها این مسئولیت به هاشم رسید.

  5. پاییز گفت:

    خسته نباشی جناب زمستان اینقدر خوب توصیف میکنی که طرف خودشو دراون حال وهوا واون فضا احساس میکنه .


    از شما متشکر به خاطر بذل وقتتون

  6. سعدع اع ا گفت:

    ممنون علی جان.مطالب تور هر وقت میم بخنم قبلش خادمر بری یک شکم درده آماده منم.الحق کی راس ور گوفتی.موخادم یک بار خدی ادما مییستم برم محمدشناز ورگردونم ورگوف ب بچا د د اخیر


    زمان ما مسئول ممانعت از ورود"خر نجیستا"خدا بیامرز "محمد علی عبدول "بود.زمانی که مسئولیت به محمد شهناز محول شد ما"کلو"رفته بیم.

  7. دیشدوو گفت:

    آقای علی آقا ما کی بعدش شمار فرشته حیتا حساب کیردم بعدش سعید ع اع اد راست مگه یک شگم خوبه مومخندم وقتی مطالب شمار مخنم


    من که چیزی نگفتم جناب دیشدوو.هرچه از دوست رسد نیکوست که دوست هم فرشته خوست.مخلص شما هم هستم

  8. این قصه هزار بار برام اتفاق افتاده ، انگار همیشه همین تکرار میشه ، و هیچکی هم از این تکرار منده نمره.
    چه خاطراتی که از اون مسجد کوچه بالا نداشتیم .
    من یه زنجیر زپرتی داشتم ، امبا گاهی پیش میومد که با وجود اینکه عضو هیئت بودی هم به مسجید راهت نمداین ، مخصوصا اگر غذا چیز نوبره مبو ، اگه نوشابه مداین کی دگه هچ چه!!

  9. منصف گفت:

    عالی بود . آدم دلش برای بچه ها تو این دوران کباب میشه. تو شهر هم همینطوری بود . اشخاصی که بعضی هاشون مردن دم در مسجد رودمعجنیها می ایستادند و بعضی ها هم داخل نوشابه ها رو دو تا یکی به بچه ها می دادند. من معمولا وقتی اینجوری بود نمی خوردم . میگفتم من دوست ندارم و می دادم طرف مقابل بخوره. نفرت داشتم ازین کار . اون افراد برام شده بودن قول که منتظر بودم بزرگ بشم و مراسم بگیرم و به بچه ها کامل و به بزرگ ترا ۲ تا یکی بدم.
    مطلبت عالی بود.


    شرمندم منصف جان ما اونقدرا غرور نداشتیم که اینجور وقتا نخوریم اگرم داشتیم بیشتر به این فکر بودیم که اگر همینم نخوریم خونه که بریم چیزی گیرمون نمیاد.

  10. بهار گفت:

    بسیار جالب بود متاسفانه هیچکی به بچه ها بها نمیداد بااینکه بچه ها تو اینجور مجالس باید بیشتر تحویل گرفته بشن ولی برعکس به تنها کسانی که کمترین اهمیتی داده نمیشد همینها بودن .

  11. H گفت:

    شنیده بودم قشنگ مینویسی ولی تا امروز مطالبت رو نخونده بودم واقعا دمت گرم جناب زمستان خیلی جالب بود . راستی من هنوز از اون مسجد قدیمی یادمه دو تا درخت شهتو پای خانه ی علی غلامی (پهلوو) با مودبختش که از ای خنه به او خنه راه داش (اخیرشوم مخار بخنه کشاورز) توالتاشوم کی دم در بو سمت چپ


    ممنون از لطف شما جنابH.شما ظاهرا بهتر از من یادته.اونجا چون محله ی ما نبود من از درختای شهتوش یادم نیست