خاطرات آن روزها ( قسمت اول )
از این نقل و انتقال و اسباب کشی علمی خیلی احساس غروروبزرگی میکردیم ومیتونستیم به کلاسهای پایین ترازخودمون که هنوز ساکن مدرسه ی قدیم بودن فخر بفروشیم.انگار اومدن به مدرسه ی جدید افتخاری بود که هر کسی لایقش نبود و ما این وسط به این افتخار دست یافته بودیم و چه فخرها که نمیفروختیم. البته توی مدرسه ی قدیم بااینکه ساختمونش خیلی کهنه و درب و داغون بودولی بچه ها باهمدیگه خوش بودن ودوران خوبی روگذرونده بودیم.
توی راهرو مدرسه پایین یک اتاقی باپنجره ای روبه حیاط مدرسه نزدیک راه پله منتهی به محوطه مدرسه بود که همیشه یک یادوتا ازمعلم ها همونجا زندگی میکردن فکرمیکنم ازدادن کرایه هم معاف بودن .صبحها که ما به مدرسه میرسیدیم تازه حضرات معلمها رو میدیدم که با چشمای پف کرده و سر و صورت نشسته با دمپایی لخ لخ کنان به سمت شیر میرن تا دست و بالشون رو آبی بزنن.البته زمستونا همیشه یه قوری لکنته ی روحی که آبش روی بخاری نفتی گرم شده بود دستشون بود تا با آب گرم از شر آب سرد شیر که دستهارو عین کارد میبرید راحت بشن.بعد از به جا آوردن النظافته من الایمان میرفتن صبحانه نوش جان میفرمودن و در خاتمه تشریف می آوردن کلاس.
من همیشه آرزو داشتم که ای کاش خونه ی ما هم مثل خونه ی معلما توی مدرسه میبود تا توی اون سرمای سوزنده ی زمستون و توی اون برف و یخ که مدام لنگ آدم در میرفت و عین جنازه پخش زمین میشد مجبور نباشم اون همه راه رو بکوبم و بیام مدرسه اونم توی صبح به اون زودی.نمیدونم چه شانسی بود ما داشتیم آخه اون زمانا که ما میرفتیم مدرسه توی زمستون به صورت عجیب غریبی برف می اومد.مثل زمستونا ی حالا برفاش عین برف شادی سوسول بازی نبود که.یادمه گاهی اینقدر برف می اومد که وقتی برف روی پشت بوما رو مینداختن از روی پشت بوم میتونستی راحت بری توی کوچه.تمام کوچه ها تخته بند برف میشد و اکثر کوچه های روستا هم که تنگ و باریک بود کیپ میشد و نمیشد ازش رد بشی.رد شدن ما بچه کوچولوها هم از این کوچه ها مصیبتی بود.
وقتی اینجوری برف می اومد دیگه رفتن به مدرسه برای بچه کوچیکایی مثل ما اصلا مقدور نبود واسه همین اینجور روزا که برف از آسمون ریخته و از زمین جوشیده بود انگار، بابا منو روی شونه هاش میذاشت و تا نزدیک مدرسه می رسوند.یعنی تا جایی که خودم بتونم بقیه ی راه رو به سوی علم به تنهایی بپیمایم!!. یادمه بعضی روزا یک خانمی که خونه شون نرسیده به مدرسه بود منو صدا میزد که برم ونامه برادرشو که ازسربازی فرستاده بود بخونم ویابراش نامه بنویسم .آخه برادرش مدام نامه مینوشت و اون خانمم نه سواد خوندن داشت و نه نوشتن و من شده بودم قاری و کاتبش.
نمیدونم اون آقا سربازه اون زمان کار وزندگیی، قدم روی پامرغی، به چپ چپی، به راست راستی، دوش فنگی، پا فنگی ،صبحگاهی ،خشم شبی چیزی توی این سربازیش نداشت که مدام نامه مینوشت.صبحا که میرفتم مدرسه خدا خدا میکردم خانمه دم درشون نباشه.تا دم در خونشون نفسم رو حبس میکردم و چارتا چشممو میدوختم به در حیاط خونشون که نیاد بیرون.همینکه رد میشدم و میدیدم نیست تا دم مدرسه تخته گاز میدویدم که یه وقت یهو نیاد بیرون و صدام بزنه.اما وقتی نامه داشت از همون کله ی سحر کشیک وایمیستاد تا من بیام.به کس دیگه ایم نامه اش رو نمیداد بخونه.گمونم به کسی اطمینان نداشت و من چون یه خورده سر به راه تر بودم میداد دست من.
صبح که میرفتم نامه رو میخوندم.اون آقا سربازه هم خیلی بد خط بود.تازه من کلاس دوم بودم و همه چیز رو که بلد نبودم بخونم.یه کلمه هایی رو اصلا نمیدونستم چی هست و همینجور یه چیزی از خودم میساختم و تحویل اون خانمه میدادم.البته خدا رو شکر نامه ها حاوی چیز مهمی نبود چند خط اول نامه همیشه سلام وبعد هم “حال شما چطور است” و در ادامه آقا سربازه امیدوار بود “حالتان خوب باشد و هیچ گونه ناراحتی نداشته باشید” و بعدش هم” اگر جویای حال بنده باشید بحمد الله خوبم و ملالی نیست جز دوری شما”.در ادامه هم ۷ خط سلام رسوندن بود.”پدر را سلام برسانید مادر را سلام برسانید عمه ها و عموها را سلام برسانید دایی ها و خاله ها را سلام برسانید .همسایه های دست چپی و دست راستی را سلام برسانید.حاج علی و کلبه تقی را سلام برسانید محندحسن و کلبه رمضو را سلام برسانید و..”خلاصه همه را سلام میرساند و بعد هم تیکه ای بار من میکرد که”به نامه نویس هم بگویید خوش خط تر بنویسد” به اینجای نامه که میرسید توی دلم یه لیچار بار آقا سربازه ی پر رو میکردم که به دست خط من توهین میکرد.از یه بچه ی کلاس دومی چه انتظاری میشد داشت آخه؟گمونم آقا سربازه انتظار داشت عماد الکتاب قزوینی باید با خط شکسته نستعلیق براش نامه بنویسه.البته حقم داشت ها خیلی بی راه نمیگفت چون من اینقدر خرچنگ قورباغه و جرنگ و پرنگ مینوشتم که گمونم هر وقت نامه ی من میرسید به دستش دو روز باید کار و زندگیش رو ول میکرد تا کشف کنه من چی نوشتم و گمانم هر بار به خاطر این کار یه دوشب بازداشت میرفت.ولی خوب خودشم خط همچین مکش مرگ مایی نداشت.بابای چشمای منم در می اومد تا میفهمیدم چی نوشته، البته خوب گاهی هم نمیفهمیدم چی نوشته و از خودم یه چیزی اختراع میکردم!!. اخر نامه اش هم یه مقدار اظهار دلتنگی میکرد و بعد “دیگر عرضی نیست.از درگاه خداوند منان سلامتی شما را خواستارم” بود و بعد میگفت”منتظر جواب نامه هستم.هر چه زودتر جواب نامه را بفرستید” و اخرش هم دو بیت سوزناک چاشنی نامه میکرد”قلم سوری و کاغذ برگ سوری/نویسم نامه ای از راه دوری/نویسم نامه ای تا تو بخوانی/که از درد دیلم حیران بمانی” و والسلام نامه تموم میشد.
تقریبا تمام نامه هایی که اون آقا سربازه میفرستاد همین شکلی بود با یه تغییرات کوچولویی.ومنم که جواب میدادم اولش مثل اون با سلام واحوالپرسی شروع میشدو بعد معمولا جای ما هم”ملالی نیست جز دوری شما” بود و بازم مثل اون”حال ما هم بحمد الله خوب است ” مینوشتم و بعد هم در جواب اون مینوشتم”اینجا همه سلام میرسانند.پدر سلام میرساند مادر سلام میرساند عمه ها و عموها سلام میرسانند خاله ها و دایی ها سلام میرسانند”و خلاصه هرکسی که اون گفته بود سلام برسونید ما میگفتیم سلام میرسونن.اینجوری یه طرف و نصفی از کاغذ نامه پر میشید.بعد اگه توی ده برفی بارونی چیزی اومده بود یا فصل گیلاسی شلغمی یا خرمن کشی چیزی بود براش مینوشتم وآخرشم اینکه”منتظر جواب نامه یتان هستیم” هرچند این جمله آخررو ازمجبوری وبه اکراه مینوشتم و به عادت مالوف ما هم یکی دو بیت سوزناک میزدیم تنگ نامه”قلم را سرکنم با چوب چینی/بسی یادمه کنی مارا نبینی/بسی یادمه کنی شب در چراغون/مگر دیدار مار در خواب بینی”و والسلام.
همیشه صبح قبل از مدرسه برای اون خانمه نامه میخوندم بعد خانمه لطف میکرد و میذاشت برم مدرسه تا کتک نخورم اما مدرسه که تعطیل میشد مکلف بودم بیام و جواب نامه رو بنویسم.خانمه وقتی نامه به دستش میرسید طاقت نداشت تا ظهر و تعطیل شدن مدرسه صبر کنه تا نامه رو بخونم براش، باید همون صبح قرائت میشد.خواهر دیگه کاریش نمیشه کرد.
داستان ادامه دارد
تشکر از بهار خانم یا آقا
خیلی قشنگ بود /حال و هوای درس خوندن تو اون زمونا قشنگیه خودشو داشت
ما که سعادت نداشتیم تو مدرسه پاییین درس بخونیم ولی از مدرسه بالا خاطرات زیاد دارم /ولی شما هم ماشالا خوب یادت مونده خاطرات بچگی رو /موفق باشی
همه ما باخاطراتمون زندگی میکنیم منتظر خاطرات خوب شماهم هستیم ،شما هم موفق باشی .
احسنت جناب بهار.خاطرات جالبی دارید شما.مخصوصا اون تیکه ی نامه نوشتنش خیلی جالبه.از این خاطرات بیشتر بنویسین.موفق باشین
سعی میکنم اگه چیزی یادم بود ممنون ازشما
خدا رو شکر که نامه های محرمانه رو نمیدادن شما بنویسی وگرنه با این حافظه ای که شما دارین چه اسراری بود که الان هویدا میشد!
قشنگ بود جناب بهار ممنون
ممنون جناب پدر شما نگران نباشین من فقط مطالب عمومی نامه ها رو اینجامطرح کردم اون قسمت طبقه بندی شده پیش خودم محفوظه بخاطر همین رازی داری منو برای اینکار انتخاب کردن !
خیلی ساده و بی آلایش نوشته شده بود.توصیفات زمستان از مدرسه رودمعجن رو کامل میکنه. خوشبختانه اطلاعات خوبی در همه زمینه ها دارید. احتمالا سربازی رفتید و میدونید که قدوم روی پامرغی چیه. به خط خوش و بد خطی که میرسید میدونید باید چه کسی رو مثال بزنید – عمادالکتاب قزوینی –
اصطلاح مکش مرگ ما خیلی زیبا بکار رفته اما اصطلاح جرنگ و پرنگ اگه اشتباه نکنم برای خط خرچنگ قورباغه بکار نمی رهو بیشتر برای کسی که هزیون میگه استفاده میشه. البته شایدم من اشتباه میکنم. منتظر ادامه داستان هستیم(این جمله آخرخیلی تکراری شده و در اکثر نظرات مربوط به داستان ها مشاهده میکینم اما چاره ای نیست. تحملش کنید.)
بسیار زیبا توصیف نمودین . خداقوت
متشکرم شما هم خسته نباشید .
جناب منصف باید به شما احسنت گفت بخاطر دقت نظری که روی مطالب دارید باید عرض کنم خوشبختانه یا متاسفانه ازسربازی معاف بودم واطلاعاتشو از اطرافیان گرفتم . درمورد آخری هم ازراهنمایتون ممنون منظور خط خرچنگ قورباغه بوده ونامه هم پرازجرنگ وپرنگ یاهمون هزیون گویی زیادداشته .