داستان من و پفکم
.هیچوقت نمیشد اونارو بیکار دید. تابستونا که خیلی سرشون شلوغ بود و وقت سر خاروندن نبود.باغ بود زمینا بودن گوسفندا بودن.از در ودیوار کار میریخت .اما زمستونا که سر شون خلوت میشد و مجال نفس کشیدن داشتن بابابزرگ سربه سر نوه ها میذاشت وبه بچه های کوچیکتر تاازراه میرسیدند میگفت” باباجان عیشقه بده” ونوه ها هم که روال کار رومیدونستن انگشت سبابه رو بطرف انگشت سبابه بابابزرگ دراز میکردن وبه اینصورت عشق خودشون رو به بابا بزرگ ابراز میکردن.بابا بزرگ با نوه ها بازی میکرد واونها روسرگرم میکرد. زمستونا که میشد و بابابزرگ میخواست چایی دم کنه اول قوری رو میذاشت روی بخاری تا آبش جوش بیاد بعد توی یه قوری لعابی چای میریخت و آب جوشا رو کله میکرد روی چائیا و اونوقت قوری رو می تپوند توی بخاری روی آتیشا.اینجوری به قول معروف نخود لوبیای چای در می اومد.بابا بزرگ معتقد بود چائیی که نیم ساعت نجوشه اصلا چائیی نیست.قوری چایی حسابی اون تو میجوشید.بابا بزرگ توی استکان چای میریخت و تعارف ما میکرد.خداییش خوردن اونجور چائیا از عهده ی ما ساقط بود اما چه میشد کرد نمیشد دل بابا بزرگ رو شکست. ما هم بخاطر اینکه دلش نشکنه چایی روبااینکه تلخ بود میخوردیم ولی همون طعم تلخش هم جالب بود چون روی آتیش بخاری جوش اومده بود زیاد ناخوشایند نبود.بابابزرگ وقتی ازخونه میرفت بیرون درحیاط و قفل نمیکرد فقط یک زنجیری داشت که دست هرکسی میرسید ومیتونست اونوبازکنه.ووقتی هم ماتوخونه شون بودیم میگفت “باباجان اگر برفتن در ر روس کنن” من و دختر عمه کارمون شده بوداینکه وقتی اونا خونه نبودن گردو ازخونه بابابزرگ ورداریم وپشت درحیاطشون بشکنیم ویااینکه گردوها رو ببریم مغازه ونون قلم بگیریم. فکرکنم نصف گردوها ی بابابزرگ رو به این ترتیب ما نوه ها حیف ومیل میکردیم. مثل این مورچه ها که برای زمستونشون غذا جمع میکنن و روی پشتشون گندم میبرن توی لونشون ما هم از خونه ی بابا بزرگ گردو میبردیم بیرون. بی بی و بابا بزرگ بااینکه میدونستن به روی خودش نمی آوردن.
یکی از روزهاییکه بی بی میخواست بره بادوم ازدرختها جمع کنه به ماگفت اگه دوست دارین بیاین ماهم ازخداخواسته تاخودمونو جمع وجورکردیم وراه افتادیم به بهداری نرسیده دیدیم بی بی یک بقچه بادوم روسرش ویک سطل تودستش داره برمیگرده ،آخه اون خیلی تو کارا فرز بود.تا ما میخواستیم به هم بجنبیم بی بی تمام کارا رو انجام داده بود.این تروفرزیه بی بی عجیب بود. ماروکه دید باخنده گفت” شماهنوز دزینچوین خاب برن بری خادته بدوم جمع کنن” ما که جمعمون چهارپنج نفری میشدیم به راه خودمون ادامه دادیم .درختای بادوم بعد ازمرغداری بود به اونجا که رسیدیم هرنفری برای خودمون یک کم بادوم جمع کرد یم. بعدازاون هرکسی یک نظری میداد که بادوما روچکارکنیم دراین حین دوستم خدیجه به بقیه گفت بچه ها یک چیزی بگم نه نمیگین؟ دراینجا متذکر بشم خدیجه خیلی سرزبون داربود و میتونست رو همه تاثیر بذاره. یک جورایی ازبقیه انگارباتجربه تر بنظر میرسید و یا اینکه کاریزما داشت و وقتی چیزی میگفت کمتر میشد باهاش مخالفت کرد. گفت بچه ها من یکسری رفتم حصار بادوم بردم فروختم پفک گرفتم. آخه مغازه های رودمعجن اون زمان هنوز پفک نمی آوردن از اون گذشته ما اصلا اسم پفکو نشنیده بودیم و پیش خودمون تصورات عجیب غریبی از پفک داشتیم. مثلا من فکر میکردم پفک یکی از نعمتهای بهشتیه که خداوند در قران یادش رفته از اون ذکری به عمل بیاره.اینکه این خدیجه کی رفته بود حصار و پفک خورده بود معلوم نبود اما جوریکه خدیجه میگفت ارزشش رو داشت که بریم.حالا بدون اینکه به عواقب کارفکرکنیم موافقت کردیم که ازهمون جا بطرف حصار راه بیافتیم. جمع پنج نفری ما که شامل من میشد که شش یاهفت سال بیشترنداشتم وخواهر بزرگترم که دو سالی بزرگتر از من بود و سه نفر ازدوستان دیگه ام که اونا هم درهمین حدود سن وسالشون بود بهمراه برادرکوچیکم که یک سال ونیم داشت و درهمون زمان مریض هم بود و دوبله شده بود وبال گردن ما.نزدیک ظهر بود که ماازهمان کوهی که نزدیک مرغداری بود بالا رفتیم . راه “پی خش” رو در پیش گرفتیم تا حصار رو فتح کنیم و به پفک دست پیدا کنیم .و………داستان ادامه دارد
تبریک می گم به حیتا که یه نویسنده ی خوب مثل شما بهش اضافه شد. حیتا بی اندازه به داستان هایی به این سبک نیازمنده. اینکار از عهده کسانی مثل من بر نمی یاد . چون بزرگ شده اونجا نیستیم و فقط تابستون ها و تعطیلات اونجا بودیم.
تعابیر بکار رفته در متن عالی بود . عجب جراتی داشتید که رفتید به حصار . البته شاید هم نرفتید و جلوتون رو گرفتن و یا حادثه ای مانع شده. بی صبرانه منتظر ادامه مطلبم
ضمنا به اطلاع اهالی میرساند که زنان فراری از شوی آخرین بار عصر شنبه در حرم عبدالعظیم حسنی در تهران حضور داشته اند و همگی در سلامتی کامل به سر می برند.بنده به عنوان اسکورت مراتب شدید امنیتی را جهت حفظ جان آنها انجام دادم. بدین وسیله تمامی خانواده ها را از نگرانی در می آورم.
احسنت جناب بهار.برای وردودتون داستان خوبی رو انتخاب کردی. فقط اگر توی توصیف جزئیات کمی بیشتر حوصله به خرج بدین گمان میکنم داستان جذابتر بشه(البته این فقط یک نظره).شما ظاهرا اون فضاها رو خوب درک کردی و از اونجا که زمانی که بچه بودین هنوز پفک به ده نیومده پس میتونین خیلی خوب اون زمانهایی که ما ازش خاطره ای نداریم رو به داستان بکشین.امیدوارم شاهد داستانهای خوبی از شما باشم.موفق باشید.
جناب منصف از بذل عنایت و توجه شدید شما نسبت به تامین امنیت زنان گریخته از شوی کمال سپاسگزاری رو دارم.اجرکم عندالله.
شیرین و یکدست نوشتی بهار
میگم شغال آباد حالا که نویسنده های خوب دارن زیاد میشن بهتر نیس تو یک مدت سر به جیب تفکر فرو ببری و برا حیتا ننویسی تا به خودسازی بپردازی؟
بهار عزیز همیشه بهاری باشیید.جناب منصف ،زمستون ومحمدآقا توصیه میکنم شما بهتره برید یه وبلاگ دیگه برای خودتون راه بندازید دیگه خوددانید ….
جالب بو خاش بحالت کی برفتین بحصار بری پوفک ما کی مرفتم سوالهای امتحان نهائی ر از حصار می اوردم وبعشم از مدیرا لت مخاردم هرچند از ظاهر قضیه پیداست شمام بعد از پوفک یک دستی لت گومبنه خوردین نوش جانت
راستی آقای مدیر وبلاگ بعضی از نظرات مو حذف مره بنظرم کار کار اجنبیا بشه
آقای مدیر وبلاگ : اگه قبلنا بوده که حق با شماست ، به دلایل نامعلومی چن تا از مطالب و نظرات پاک شدند ، ولی جدیدا با محدودیتایی که گذاشتیم بعید میدونم .
من فقط نظرات تبلیغاتی غریبه ها مثل :
" سلام وبلاگ قشنگی داری ، فقط آمارت پایینه ، یه سر به ما بزن ، تبلیغات خود را به ما بسپارید و قس علی هذا " رو پاک میکنم .
چون این نظرا با یه سری برنامه ها بصورت اتوماتیک تولید میشه و برای همه وبلاگا فرستاده میشه و یه جور تبلیغات ناخواستس.
مگه اینکه نظرت شبیه اونا بوده !
البته اگه غیر از این بوده ، تاریخ و اسم مطلبی که اون نظر توش بوده رو بگو تا بررسی بشه.
بنده به شدت با این عمل مخالف ، و به اصل آزادی بیان معتقدم.
مگر توهین به مقدسات جمع حاضر باشه ، که تا این لحظه خوشبختانه همچین موردی نداشتیم.
باتشکر ازلطف همه دوستان وهم چنین جناب دیشدوو شما فعلا یک کم صبر کن تا آخر داستان بعد قضاوت کن مگر شاعر گرامی فرموده :که گرصبر کنی ازپفک کتک سازی خلاصه نمیدونم چی گفتم به بزرگواری خودتون ببخشید من هرچی هم سعی کنم بخوبی منصف وزمستون ومحمدآقا نمیتونم بنویسم
خیلی قشنگ بود ، موضوع جالبی هم داشت ، مخصوصا قسمت:
"من فکر میکردم پفک یکی از نعمتهای بهشتیه که خداوند در قران یادش رفته از اون ذکری به عمل بیاره.اینکه این خدیجه کی رفته بود حصار و پفک خورده بود … "
من که لذت بردم .
مو کی فکر منم اینا همش شرووره اگر نه کی بری یک پوفکه ورمخزه مره بحصار
شر و ور نیست جناب گو تروسی.بد نیست کمی پای خاطرات قدیمیا بنشینی گاهی!!!
جناب پدر منم با خودسازی و بردن سر به جیب تفکر موافقم اما غم امت مگه میذاره؟؟!!!!!!!!!!!!!!
البته فکر کنم منظور گوتروسی خیالی بودن موضوع داستانه ، که به نظرم اینجوری نیست وقتی یاد بچگی های خودم هم می افتم میبینم حاضر بودم باسه یه بستنی یا همچین چیزی تا حصار که سهله تا مشهدم برم! حالا موقع ما پفک دیگه تو رودمعجنم پیدا میشد، و میدونستیم جزو نعمات بهشتی نیست!
اقاق من به شخصه به همچین مدیر وبلاگی که اینقد به داستان ازادیه بیان معتقده و سخت پاش وایستاده افتخار میکنم.الان اشک در چشمانم حلقه زده
قصه خیالی نیست بلکه واقعی واقعیه ماهم نمیدونستیم پفک چیه که دست به این کارزدیم ،عرضم به حضور جناب گوتروسی شما خودتو معرفی کن وآدرس بذا ر چهارتاشاهدعادل وبالغ حی وحاضرند بفرستم خدمتتون دیگه چی میگی؟
داستان قشنگی بود
جناب گو تروسی اگه اینها برای شما شر و وره باید بدونی اصلا حواست نیست که داستان مال چندین سال پیشه وآدم وقتی یه چیزی رو خیلی دوست داشته باشه براش هر کاری میکنه من خودم وقتی بچه بودم برای چندتا تخم "کفتر و چقک و شنه بسر"تا ده نو پیاده رفتم و برگشتم آن هم" د جیج روز"!!!!!!!!!!
آره حال کردی ؟! خودمم که داشتم اینارو تایپ میکردم نمیدونم چی شد که اشک در چشمانم حدقه زده بود!
مثه اینکه همه شبیه این قصه رو دارن ،فقط روشون نمیشه که بگن!!