پائیز
توی پائیز درختهای گردو عاشق میشدند،سیبها،گلابی ها،انگورها ،الوهاعاشق میشدند.ان تک درخت اناری که توی خانه ی محمد بود و وقتی میرفتیم مدرسه شاخه هایش از روی دیوارشان پیدا بود هم عاشق میشد.انارهایش قرمز میشد و وسط بعضیشان یک ترک گنده میخورد جوریکه دانه های قرمز انار به ادم چشمک میزد.اقا جلال میگفت اینها که ترک میخورند خیلی عاشقند.به جنون رسیده اند.برای اینکه معشوق بهشان التفات کند دل خودشان را چاک میدهند.حتی ان درخت سیب قرمز که توی باغ بابابزرگ بود و از بهار پر سیب میشد ولی از بس تلخ بود کسی نیمتوانست سیبهایش را بخورد هم عاشق میشد.از بس دیر عاشق میشد بهش میگفتیم سیب زمستانی ولی این فقط لقبش بود چون به زحمت میتوانست تا وسطهای پائیز دوام بیاورد. پائیز به وسط نرسیده ،ان درخت هم دل و دین میباخت و سیبهایش میشد عین قند.اقا جلال میگفت درختها مثل ادمها نیستند هرچقدر هم تنبل باشند باز هم در مقابل این همه عشقی که توی هوای پائیز جاریست، تاب نمی اورند و عاشق میشوند.اقا جلال میگفت درختها میدانند پائیز اخرین فرصت عاشق شدنشان است.
اقا جلال میگفت پائیز خودش هم عاشق است.انگار اقا جلال خیلی بیراه نمیگفت چون لا اقل عاشق ما بچه مدرسه ایها بود.بهار وقتی اقای مدیر میخواست بزندمان همیشه ی ترکه های تازه ی البالو و گیلاس توی باغ پیدا میشد.ترکه ی تازه خیلی درد داشت.توی زمستان هم هر وقت دیر میرسیدیم سر صف، اول باید یک ربع دستهایمان را میکردیم توی برف تا یخ بزنند بعد اقای ناظم با کابل میزد مان .دستهایمان خیلی میسوخت.اما پائیز نه ترکه ی تازه داشت و نه برف.انگار عاشق ما بچه ها بود که این دوتا را از معلمها دریغ کرده بود تا ما کمتر دستهایمان بسوزد.
پائیز که میشد ده پر میشد از رنگ.انگار خدا هرچه رنگ توی بساط داشت پاشیده بود به سر روی ده.اقا جلال میگفت خدا هم عاشق شده است.توی باغ که میرفتی حجم رنگ گیجت میکرد.زرد و سفید و سبز و نارنجی و قرمز و گل بهی و قهوه ای واخرایی و….در هم میلولیدند.اقا جلال میگفت عاشقها رنگشان فرق میکند.بعضیشان زردند بعضیشان قرمزند بعضیشان سفیدند. بعد به سروی که ته باغ یک راست رفته بود رو به اسمان، اشاره میکرد ومیگفت بعضی از عاشقها هم سبزند.همیشه سبزند.وسط زمستان سبزند وسط بهار سبزند وسط پائیز هم سبزند اینها عاشقند اما عاشق خودشان ،عاشق رنگ خودشان،اینها عاشقان خودپسندند،از بس خودپسندند میوه ای هم ندارند تا کسی ازشان نفعی ببرد.اینجور عاشقها را عاقبت چوبرها میبُرند و میبَرند ازشان تیر و تخته درست میکنند.
برگها که رنگی میشدند اول خیلی پررنگ بودند.رنگشان توی چشم میزد.کم کم رنگشان کم میشدو عاقبت از درخت کنده میشدند و میافتادند روی زمین.توی باغ پر از برگ درخت میشد.قدم که میزدی گاهی تا زانو توی برگ فرو میرفتی.چه لذتی داشت توی ان دریای برگ ورنگ فرورفتن و غرق در صدای خش خش برگها شدن.بابا بزرگ اینجور وقتها دوسه تا چوب را مثل یک جارو دسته کرده بود و برگهای توی باغ را جارو میکرد تا ببرد و انبار کند برای اذوقه ی زمستان گوسفندها.برگهای درخت سرو هیچ وقت نمیریخت تا بابا بزرگ جمعشان کند برای گوسفندها.اقا جلال میگفت اینجور عاشقها حتی به درد گوسفندها هم نمیخورند.
برگهای درختها که میریخت درختها لخت و عور میشدند.قامت بعضیشان بدون برگ چقدر کج و کوله و زشت و بد قوراه بود.اقا جلال اینجور وقتها خیره میشد به درختها و میگفت: “قیامت”.همینجور زل میزد به درختها و ساکت میماند بعد میگفت پائیز یک نمایش کوچک از قیامت است.میگفت قیامت هم که بشود برگهای ادمها میریزد و قامت واقعیشان اشکار میشود.میگفت خیلی از ادمها مثل این درختها کج و کوله و بیقواره اند اما توی دنیا اینقدر برگ به خودشان بسته اند که کسی متوجه بی قوارگی قامتشان نمیشود حتی گاهی خودشان هم گول برگهایشان را میخورند و فراموش میکنند قامت بی قواره شان را.قیامت که بشود برگهاشان میریزد و قامتشان اشکار میشود.
باران پائیز نم نم میبارید.مثل باران بهاری نبود.توی بهار انگار باران دارد وظیفه اش را انجام میدهد.انگار از ان بالا مجبورش کرده اند علی رغم میلش بیاید روی زمین، برای همین یک جورهایی سر دعوا دارد.تند و پر سرو صدا می اید.سیل راه می اندازد.خراب میکند.مشت میزند به ادمها.انگار اینجوری دق دلیش را میخواهد سر ادمها خالی کند. اقا جلال میگفت باران بهاری عصبیست،بی حوصله است. میگفت عین کارمندیست که سر صبح زورکی میرود سر کار و با همه دعوا دارد.کارش را انجام میدهد اما از سر وظیفه،بی هیچ لذتی. اما باران پائیزی عاشق است.نم نم می اید.انگار میخواهد لحظه ی دیدار را،لحظه ی وصل را کش بدهد،طولانی کند.اهسته می بارد،به ادمها مشت نمیزند،ادمها را نوازش میکند،زمین را نوازش میکند.باران پائیز ادم را خیس نمیکند،احساس ادم را،روح ادم را لطیف میکند.باران پائیز مهربان است،از ان بالا که می اید انگار امده عاشقی کند و عاشق کند.
تابستان فصل دنیا داری است.فصل برداشت.فصل جمع کردن.فصل حساب و کتاب.فصل دو دو تا چهارتا.توی تابستان باران امدن عین سم است.همه چیز را خراب میکند.توی تابستان همه از باران بدشان می اید.باران بیاید گند میزند به همه چیز.به گندمها،به خرمنها ،به الوچه ها به نخود و عدسها.به همه چیز گند میزند.انگار خدا هم این را میداند.تابستان زمین و اسمان خشک خشک است.بعد یک تابستان خشک وقتی اولین باران پائیزی می اید بوی خاک باران خورده ادم را دیوانه میکند.اولین چیزی که توی دنیا در پائیز عاشق میشود خاک است.اقا جلال میگفت بوی عشق همین بوی خاک باران خورده ی کوچه های ده است بعد از اولین باران پائیزی….
پائیز وباران و برگ و رنگ و بوی خاک نم خورده ی کوچه های ده سنگ را هم عاشق میکرد.سالهاست اینها را گم کرده ایم.
پی نوشت:شاید این نوشته با فضای این وبلاگ چندان مناسبتی نداشته باشد.اگر خوشتان نیامد به ان به چشم اهویی نگاه کنید که گله اش را گم کرده و اشتباهی توی یک گله ی دیگر بُر خورده.تحملش کنید.
به به. جناب نوروز خان و عشق؟
ترکیب جالبی میشه.
چند تا سوال در ذهن انسان ژدیدار میشود.
آیا این پاییز است که عاشق میشود یا این عاشق است که در پاییز به تکاژو می افتد. یا هر دو ؟
منظور از آقا جلال کیست؟وجود حقیقی دارد یا مجازی؟
توی جلال های معروف سرچ کردم اما به نتیجه ای نرسیدم.
جلال الملک(برادر کمال الملک)
جلال الدین اسد آبادی
جلال طالبانی
جلال آل احمد
از شوخی گذشته مطلب بسیار عالی بود.ناخود آگاه من رو به یاد نوشته زیر انداخت.
باران باش اما
نه علف های هرز را ،
اگر نمیخواهی لبخند بر لب غنچه ها پژمرده شود.
باران باش اما
نه آن زمان که هستی مردم را به سیل نیستی بسپاری .
باران باش اما
نه آن زمان که دهقان را به سوگ مزرعه اش بنشانی.
(یاران مدد که جذبه عشق قوی کمند
دیگر به جای پر خطری میکشد مرا)
بنظرم تاکید اصلی بر عشق بود و پاییز بهونه.(البته شایدم اشتباه کنم)
در مورد عشق ۲ خروار سوال اساسی دارم که هنوز کسی نتونسته بهشون جواب بده و منو قانع کنه .
از ترس سوء برداشت اینجا نمیشه مطرحش کرد.اما دم نقد بگم که همینطور که در سراسر نوشته ات مشهود بود اگر عشق رو از جهان هستی برداریم یک لحظه این جهان سرپا نخواهد موند و همه چیز بر عشق استواره.
خدمت منصف عزیز عرض شود که این جلال ادم گمنامی بود که کسی نمیشناختش!!
منم مثل خودت با عالمی از سوال مواجهم. حتی مردد بودم که این مطلب رو بذارم یانه که بلا خره گذاشتم.خوشحالم که اینجوری به مطلب نگاه کردی.
ای عشق همه بهانه از توست……
خاب هم تو هم بلد بیی عشق چیشیه؟
هر انکه از عشق نبردست بویی.
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید.
علی جان دستت درد نکنه خیلی خوب نوشته بودی بابا مامیدونیم توخیلی مطالعه داری وکتاب زیادمیخونی ازعشق هم که نوشتی ازفردامیگن عاشق شدی ماکه میدونیم منظورت آسمانی بودنه عشقه به گفته خلیل جبران :هنگامیکه دوست می دارید ،مگوییدکه خداونددرقلب من جای دارد، بلکه بگوئید من درقلب خداوندجای دارم این تصورجبران ازآسمانی بودن عشق تصوری است خالصانه ونه فقط شاعرانه ازدیدمردم عادی تفاوت زیادی میان معنی آسمانی بودن ،رازگونه بودن ،ومقدس بودن وجودندارد،آن چه آسمانی است ،عملابه صورت معماباقی می ماند.جبران دراینجامیخواهدآموزه ی خودراکه قداست والهی بودن عشق است ،بیان دارد.
اخوان ثالث میگه((باغ بی برگی خنده اش خونی است اشک آمیز.جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن پادشاه فصل ها پاییز))انصافا پاییز قشنگترینه-قدم زدن تو کوچه باغ منتهی به شغال آباد در فصل پاییز در موسم غروب رو به همتون توصیه میکنم
انتخاب مطلبت هم مثه مطلب نوشتنت خوبه ها!
خدا با آفریدن پاییز زیبایی رو به انتهاش رسونده ، مدتهاس پاییز رودمعجن رو ندیدم…
حالا که بحث مشاعره عشاق داغه ما هوم یک چیزه ورگویم ، کی ورنگوین ورنگوفتی:
"اگر ایجاد پیوند آزاد باشد، با آزادی همراه باشد، شادی از راه خواهد رسید، چون آزادی ارزش غایی است، چیزی از آن بالاتر نیست. اگر عشق تو سوی آزادی رهنمونت کند، عشق تو عین برکت است، و اگر سوی بردگی براندت نه برکت که لعنت است. " – اوشو
(با اوشور خادمه اشتباه نره)!
توهم اهل بخیه ای ها برادر
باز پاییز است باز این دل ازغمی دیرینه لبریزاست @بازمی لرزد به خود سرشاخه های بیدسرگردان @باز می ریزد فرو بر چهره ام باران @
"دیرزمانیست منتظر بارانیم تابشوید نیستیها را"