صبح یک روز تابستان
روح الله سرش را از پنجره ی رو به حیاط بیرون میاورد و میگوید”اه خاب چیشیه اوقذر سر صدا منی.مو امرو کار درم نمیم”و پنجره را میبندد.علی اتشی میشود و میگوید”حه خاب کی چینو.اخیر تو چی کار دری؟.مدرسیه کی ندری حالا.وخه وخه برم بابا.اخ بابا هی”.حسین بیرون می اید سوار خر میشود و با علی میرود.علی همچنان که لیچار بار رو ح الله میکند مجبور میشود بی رو ح الله برود.عباس اقا موها را شانه زده و سیگار تیر به دست میرود انطرف.عباس اقا میرود شهر تا برای مغازه جنس بیاورد.”حجی محندعلی”در را باز میکند و میکشد سمت “مون نهالا”.خرش را انجا بسته.حجی محندعلی تابستانها همیشه خرش را”د مون نهالا”میبندد.ریسمان را که از دست خر باز میکند”کتل”را میندازد روی خر.”تنگ خرر محکم” میکند.به محض اینکه سینه بند را میبندد خر “جفتک الیز”زده و از دست حجی محندعلی”ورپشت مسجید”فرار میکند.حجی محندعلی”دپیشنه ی خر مخوسبه”اما خر در رفته و حجی محندعلی “بِرَدش”نمیرسد.خر میرود به “اوبزه”.حجی محندعلی هم میرود دنبال خر.حاج اسماعیل توی خانه است. به دیوار، پشت به پنجره ی سمت بالای خانه تکیه داده و مفاتیح به دست مشغول خواندن است.مفاتیح را بالا گرفته تا توی روشنائیه پنجره خطها را بهتر ببیند.احتمالا دعای عهد را تمام کرده و دعای صباح را میخواند.عبای سبز و عمامه ی سفیدش روی”لحفتا”است.یک تنبان سیاه به پا، یک پیراهن سفید بلند به تن و یک عرقچین سفید به سر دارد.احتمالا تا یکی دو ساعت دیگر مفاتیح میخواند.بعد میرود به باغ سرکشی میکندو تا ظهر انجا میماند .یک ربع به اذان مانده می اید بالا وضو میگیردو میرود مسجدو تا یک ساعت بعد اذان توی مسجد نماز میخواند.اینقدر یواش نماز میخواند که من با یک رکعت حاج اسماعیل یک نماز چهار رکعتی میخوانم.تازه اگر تخت گاز نگیرم و”دیلم متُوجی خدا بشه”.مار خدیجه توی ایوان دم در سالن یک میز چهار پایه جلوش گذاشته و پاها را از زیر ان دراز کرده.همان قران خط درشت برگ کاهیش را که درهر خطش ۵-۶ تا کلمه بیشتر جا نمیشود( بس که درشت نوشته شده ) جلوش گذاشته و مشغول خواندن است.از بس قران خوانده نیازی به نگاه کردن ندارد همان جمله ی اول صفحه را که ببیند تا اخر صفحه را تخته گاز رفته.روزی یک دور قران میخواند گمانم.البته در ضمن خواندن قران چهار چشمی حواسش به همه جا هست.حاج اسماعیل که پا میشود برود باغ مار خدیجه نگاهی بهش می اندازد و میگوید”به کُجی میری؟”حاج اسماعیل میگوید”مروم به تی باغ”مار خدیجه سرش را جلو میاورد و با دست، روسریش را که روی گوشش را پوشانده کنار میزند.با این حرکت میفهماند که”پاک کرم عصلا نمفهمم چیشه ور میگی”و میگوید”چیشه؟میری ب تَی کال؟”حاج اسماعیل فریاد میزند”ب تَی باغ مروم ب تَی باغ”مار خدیجه ابروها را بالا میاندازد و میگوید”هننه خاب چو چنو جیغ منی.برو خاب”بعد میگوید”چایر د دم کیرده بیم بخاردی؟”حاج اسماعیل سر تکان میدهدو از پله ها پائین میرود.مار خدیجه مشغول قران میشود و اطراف را هم زیر نظر دارد.
بابا بزرگ “خُرجی”را روی خر می اندازد .حجی محندعلی با خرش دارد بر میگردد.خر بابا بزرگ تا خر حجی محندعلی را میبیند شروع میکند به عرعر کردن.خر صدا سر میدهد”عرعرعر”و بابا بزرگ میگوید”مرگ مرگ مرگ”.هیچ چیز در دنیا به اندازه ی صدای عرعر خر روی اعصاب بابا بزرگ راه نمیرود.بابا بزرگ “عباس چشوم سَوز”را به فحش میکشد.”عباس چشوم سَوز” یک دلال خر است اهل “رزگ” که چشمان سبزی دارد و بابا بزرگ به او یا میگوید “عباس چشوم سَوز”یا عباس چشوم برقی”که این خر را به بابا بزرگ فروخته.هر وقت خر بابا بزرگ عرعر میکند بابا بزرگ هم حسابی از خجالت “عباس چشوم سوَز”در می اید.بابا بزرگ همانجور که “خُرجی “را مرتب میکند رو به در خانه میگوید”عصمت وا عصمت”صدای عصمت از توی خانه می اید”بله”بابابزرگ میگوید”وای بوچ نویه بگذشته یی؟”و صدای عصمت همچنان از توی خانه میاید که”هم چو عنه بنگذروم؟یک کمه کو کو دبستیم همالا کی مرن باخرن.یک کمه ماس و دو سه ته خیار و مشت جوزه و یک پیازم هست ظهر دغ کنن”.بابا بزرگ پایش رادر”پیردومبیه”خر میگذارد.کم کم دارد پیر میشود.هفتاد را رد کرده.دیگر نمیتواند جست بزند روی خر.همانجور که سوار میشود میگوید”ای بابا هی.هی وای وای وای”.با خر می اید در خانه ی ما.با چوب به در میزند.در ما اهنیست و وقتی بابا بزرگ با چوب به در میزند صدای ترسناکی میدهد. میگوید”بابا مریم بچه تر بیدار کیردی؟”.من هر روز با بابا بزرگ میروم چنار.یک جورهایی تابستانها بچه ی بابا بزرگم.مادر میدود بالای سرم .پتو را از رویم میکشد ومیگوید”تو خا هنوز ورنخستیی؟خاب وخه بابا کلو معطلته”.امروز اصلا حوصله ی چنار نیست.خوابم می اید.یک امروز را باید از زیرش در بروم.صدای بابا بزرگ بلند است”بابا مریم چو بچت نمیه؟ تو از بس بچتر میی از دیلت ور نمیه بیدارش کنی.بدارش کو بابا شو رف میم برم صد کار و شوبزی درم”.مادر شاکی شده و می اید دم در سالن و میگوید”خاب وقتی بدار نمره چیگرش کنم بابا؟.شما خاته بیاین بیدارش کنن”ومادر دوباره میاید سر وقتم”اگه میی بری وخه بره باباکلو معطلته اگرم نمیه بری خادت وخه ورگو نمیم”.سرم را از زیر پتو در میاورم ومیگویم”جان ما ایندفعر ورگو نمیه.از فردا دگه مرم”مادر میگوید”بمو چی.مو روم نمره ورگویم”.مادر مانده در برزخ پدر وپسر.هم دلش برای من میسوزد و میبیند خوابم می اید هم دلش نمی اید دل پدرش را بشکند.صدای بابا بزرگ می اید که”مریم بابا سرش ده دخو روه.وقتی ورخس ورگو همی دوته برر ببره تا ظهره بچرنه که حیونکیا از گشنگی هلاک مرن تا نماشم”.من ذوق میکنم و یادم میرود که خوابم.سرم را از پنجره بیرون می اورم و با شوق میگویم”خاب بابا کلو مبرومشه.خطیر جمع بشن”.”جلاب “خیلی از چنار بهتر است.بابا بزگ پوزخندی میزند و میگوید”تو خا بابا جان چین دهشت خو بیی؟” ورا ه می افتد و با مصطفی میرود.میداند من امروز چنار برو نیستم.مادر چپ چپ به من نگاه میکند و میگوید”اه مرگ فقط بلدی ابرو مور ببری”تازه میفهمم سوتی داده ام.
امیری گوسفندهایش را از در خانه بیرون می اورد.در خانه ی امیری دو تا پله به سمت پائین میخورد.امیری امسال هم گوسفندایش را”قطی گله”نکرده.گوسفند ها را “هَی”میکند.به در مسجد که میرسد بر میگردد و با صدای بلند داد میزند”محمود هو وا محمود”جوابی نمی اید باز صدا میزند”محمود هو وا محمود”.پنجره ی ابی رنگی که از “خنی نشست”امیری به سمت”خته” قرار دارد باز شده و سر محود بیرون می اید.موها ژولیده و چشمها پف کرده است.معلوم است از زیر پتو خودش را کشانده لب پنجره.میگوید”چیشه ور میگی سر صبحم نمگذری ادم دخو روه؟”امیری میگوید”دو سه سعت دگه خرر سوار روی بری بزه ی سنگو یک خرجی سبیسته بیاری بره ای دو سه گوسبند خنه .خوب دَکُوی.نگ میثلی دینه تَی خرجیر دکنی و رهی روی.سبیستار خوب د ته درو کنی.حِونکار از گشنگی بنکوشی تا شُم”.امیری میرود.محمود پنجره را میبنددومیخزد زیر پتو.احتمال زیاد به “بزه ی سنگو “هم نمیرود.حجی محندحسن هر دو خرش را در اورده.”کلبه مریم”خورجین را روی یکی می اندازد..روی خر دیگر”رخت وجوق”ها قرار دارد.حجی محنحسن میرود”خر رنی”.”کلبه مریم”قد بلند و درشت استخوان است.از بس کار کرده دستهایش عین دست مردها “چغل”است.خرجی را روی خر می اندازد.سوار میشود.حجی محندحسن سوار خری میشود که”رخت و جوق”ها را رویش بسته.بینشان سکوت است. کلامی رد و بدل نمیشود.را ه می افتند.میروند”در شره”.حجی سید مهدی سوار “خر سرخه”اش شده.”گنگی”هم سوار خر سفید شده.چهارتا میش جلو “گنگی”حرکت میکنند.”گنگی”برادر سید مهدی است.کرو لال است.همیشه با سید مهدی میرود کمر سفید و اکثرا گوسفند ها را نگه میدارد.هردوشان با هم اهسته اهسته میروند.احمد در مغازه ی نجاریش را باز کرده.مداد مثل همیشه پشت گوشش است.یک تخته را برداشته و روی دستگاه سه کاره ی نجاری گذاشته.چشم راستش را بسته و با چشم چپ دارد تخته را بر انداز میکند بببیند”رسته”هست یا نه.دکمه ی دستگاه را که میزند دکانش پر میشود از صدای گوشخراش دستگاه.تخته را روی رنده ی دستگاه میگذارد و رنده میکند.
همه ی اینها صبح یک روز اواخر تابستان اتفاق می افتد.سالها پیش……….
بازن مثل همیشه ، قشنگ بود و گیرا.
" دپیشنه ی خر مخوسبه " عنه چیشه؟!
ما کی زیاد به "اوحد اُو" نمرفتم ولی قسمتای باباکولوت خیله به خاطرات بچگی مو نزدیک بووو
موهوم بچگیا ، همشه تابستونا د ده بودم.
و خاطره ی صبحا کی میلم نبوو از خوو وخزم هیچ وقت فراموشم نمره.
ای باباکولو هوم همجوری دوسه بار پیله مکیرد و بعدش رهی مرفت .
برارکو عینی هم بین.
اگه نظر سنجی نمگذری (!!) بنظرم "خطّه " درستتر بشه تا " خته " !!
راستی تو اخیرش میی " شغال آبادی " بشی یا " زمستان " یا شایدم " شغال آبادیه زمستانی " یا … ؟!
دپیشنه ی خر خوسبیدن=به دنبال خر دویدن.در مورد خته چون اسم خاص میباشد لذا "خته" را ترجیح متم به"خطه".
سلام واقعایادش بخیر همه ی این خاطراتی که میگی الان توی موزه هم پیدانمی شه


محمد واز کلاس مگذری عنه هم تو نمدنی دپیشنه خر خوسبین چیشییه !؟ راستی زمستو تو همالگی خدی نی اسباب هوف مکشی. یره خدا رحمت کنه حجی شجاعی همو بهتر ازدکترای الان دندو ورمه کشی. او انبورشر کی بند مکیر د مون دندوت تا ورنه ممه دست ور نمداشت. امبا دکترای الان از بس سیخ کولی منن دگورشه کونوم تا بنه کوشنت سرت نمدن.
عیدت مبارک علی گل گلاب
چن بار دیگه همچی پست طولانیی بذاری زبونتان زبون مادریم مشه
عید تویم مبارک چشوم سوز!
وای وای


ای بابا هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
د گورت کنم
چنی دلم تنک بره او زمانا
خیلی سخت بود ولی خیلی با صفا بود
مو از چر رواچ ۲ کشه میکردم خدی ۲ ته خر
سبارش(سفارش)همیشگی بابا کلوم این بود:احمد سر گیرار بیاری فراموش نکنی
سلام.خوب بود.اما یا مطلب جدی بود یا اینکه طنزش ضعیف تر از ۲ تای قبلی بود. یک جاش خیلی عالی بود. جایی که مادر بین پدر و پسر در انتخاب مانده بود.وقتی زیباتر میشه که خواننده با شخصیت واقعی اون مادر آشنا باشه.
سلام.
نصفه شبی زابرامون کردی با این اپیزودات. ولی خیلی باحال بود و یه دل سیر خندیدیم.
در مورد خطّه با نظر اول موافقیم, باید بگیم که ادبیات و املای فارسی ترجیحی نیست.
فک کنیم یه نموره هم خالی بستی, سالها پیش اگه خواب بودی از کجا دیدی شلوار حاج اسماعیل چه رنگیه؟!!!!!!!!!!