علی نجفی 4768 روز پیش
بازدید 128 ۱۹ دیدگاه

قران وقدر و قییم پیدا

 

رمضان که میشد مسجد غلغله بود.غیر رمضان فقط حاج اسماعیل می امد نماز و بابا بزرگ و حاج سید مهدی.گاهی هم حاج محندحسن و حاجی صادقی.اما رمضان که میشد دوره قران به راه بود و مسجد جای سوزن انداختن نداشت.همه می امدند.بچه و زن و مرد.بعضی شبها جا نمیشدیم توی مسجد.به قول روح الله “د تُل بیم”.نماز را که میخواندند اول از همه حاج اسماعیل شروع میکرد به خواندن.حاج اسماعیل شیخ مسجد بود.حاج اسماعیل که شروع میکرد کم کم همه می امدند و مسجد پر میشد.

امر الله جای سماور بود و چای میداد.دوری و علی ملا(میلا)نبودند.یعنی سواد قرانی نداشتند.دوری همیشه به ان ستون پایینی پهلوی بخاری تکیه میداد و کلاهش را کج میگذاشت.علی هم همان پائین پهلوی دوری مینشست و هر از چند گاهی ریشش را با دستش میخاراند و میگفت”لا اله الا الله”.بالون هم اول میلا نبود ولی این اخر کاریها  قران خواندن را یاد گرفته بود و میخواند.احمد از همه بیشتر قران میخواند و در مواقعی که حاج اسماعیل هواسش نبود و یکی غلط میخواند و از زیر دست حاج اسماعیل در میرفت احمد سریع مچ طرف را میگرفت و غلطش را گوشزد میکرد.موقع روضه خواندن که میشد علاوه بر حاج اسماعیل احمد هم گاهی یک نمه اشکی از زنها میگرفت.مردها را هیچ وقت ندیدم برای روضه گریه کنند.از انصاف هم نگذریم ان روضه ها گریه هم نداشت من همیشه تعجب میکردم که زنها ان پشت پرده چرا دارند گریه میکنند وهیچ وقت هم نفهمیدم.روضه های حاج اسماعیل همه اش تکراری بود.یعنی شروع که میکرد همه ی ما میدانستیم به کجا میخواهد ختم شود. حتی طی سالها کلمات روضه هایش هم پس و پیش نشده بود.وقتی اخر داستان را بدانی قاعدتا بزرگترین تراژدیها هم به زحمت متاثرت میکنند.هر چند روضه ها تکراری بود اما ساده بود و بی کلک و خوبیش این بود که از این جنگولک بازی هایی که امروز توی مراسم عزاداری مد شده و برای مجلس گرم کنی با زور دگنک میخواهند اشک ملت را دربیاورند هیچ خبری نبود.بگذریم.

هر وقت حاج اسماعیل روضه میخواند امرالله فورا برقها را خاموش میکرد.من کنار بابا بزرگ بودم.میدیدم دستش را روی چشمهایش میگذاردومن هم همین کار را میکردم.فکر میکردم اینجوری ثواب دارد.بعدها بود که فهمیدم به این کار میگویند تباکی.

بابا بزرگ  همیشه در حال کَیگ(کک) گرفتن بود.خیلی از “کیگ” بدش می امد.همیشه میگفت:”بابا جان،وامنه ایلاهم ،از ورکندشه بدم نمیه از جل جلاشه بدم میه”.بابا بزرگ حتی مسجد هم که می امد دست از “کیگ” گرفتن بر نمیداشت.پشت رحل قران که مینشست همانجور که گوش میداد و میخواند “کیگ” هم میگرفت.مسجد هم که ما شاالله شده بود منبع “کیگ”.”کیگ” های همه ی خانه ها به مسجد امده بودند و در ان جا از زاد و ولد انها یک نسلی از “کیگ” ها بوجود امده بود که در مقابل هرگونه ضربه مقاوم بودند و فقط با انداختنشان داخل بخاری و اتش زدنشان از بین میرفتند.

همیشه نوبت به بابا بزرگ که میرسید به بغل دستیش میگفت”مو سر خطر ندرم شما بخنن”و بغل دستیش که غالبا حاج صادقی بود خط را نشان بابابزرگ میداد و میگفت”اینه دزینچویه حج اقا بخنن”.بابا بزرگ همیشه خط داشت ولی برای اینکه یک تعارفی به بغل دستیش بکند و به قول معروف احترامی کرده باشد این را میگفت.بابا بزرگ عینک کائچوئی دسته سیاهش را که درب و داغان بود و دسته هایش را با نخ و میخ سر پا نگه داشته بود با احتیاط از جعبه اش در می اورد و به چشم میزد.قرانش را که همیشه از خانه می اورد از روی رحل بر میداشت و به دستش میگرفت و به چشمانش نزدیک میکرد و شروع میکردبه خواندن:اللهم صل علی محمد و ال محمد…….

وقتی بزرگتر ها ی مسجد قران میخواندند احمد به احترامشان کمتر اشکالاتشان را میگرفت و این کار را بیشتر میگذاشت به عهده ی حاج اسماعیل.حاج محندحسن وقتی که میخواند چهچه میزد و مدها را تا جایی که نفسش اجازه میداد میکشید.صدایش بدک نبود. همیشه یک قران بزگ با ورقه های کاهی  و خط درشت داشت.از این قرانهای قدیمی که چاپ بمبئی بود.عینکش توی جلد قرانش بود.یک قوطیه  زردرنگ با در سفید داشت که عینکش را داخل ان میگذاشت.همیشه “اعوذ بالله” را “اعوذ بیاالله”میخواند.حاجی صادقی روی هیچ حرفی به اندازه ی حرف”ص” حساس نبود.چنان “صاد”را از مخرج ادا میکرد که گاهی “صاد ” تهش به “قاف”ختم میشد.عباس اقا با ترتیل میخواند.بهر حال برای خودش یک جور نواوری محسوب میشد در مسجدی که همه با همان سبک سنتی قران میخواندند.حاج محمد علی یک نمه صدایش غمگین بود وقتی میخواند.گاهی که احمد از او اشکال میگرفت سر اشتباه خواندن یک کلمه، حاج محمد علی زیر بار نمیرفت و کار خودش را میکرد.سید مهدی وقتی میخواند کمی سر زبانی میخواند.ندیدم سید مهدی عینک بزند.اخر توی ان مسجد هرکس قران میخواند عینک میزد،الا سید مهدی و حاج اسماعیل.

ما بچه کوچک ها غالبا قران نمیخواندیم.یعنی راستش دلمان میخواست اما بزرگترها خیلی حوصله ی مارا نداشتند که به قول معروف سر خطشان را رها کنند و بنشینند به حمد و قل هوالله ما گوش کنند.ما که قران خواندن بلد نبودیم ته تهش  زور که میزدیم یک “والعصری” حفظ بودیم که ان را هم به ما میدان نمیدادند که بخوانیم.مثل حالا نبود که اینقد لی لی به لالای بچه ها بگذارند و کلی تشویقشان کنند برای خواندن یک سوره.اولین روز ی که در مسجد قران خواندم یادم هست.رفتم نشستم کنار بابا بزرگ.دو سه نفر دیگر مانده بود تا برسد به بابا بزرگ.بابا بزرگ گفت”میی بخنی بابا جان؟”من هم از خدا خواسته گفتم”هم بابا کلو” بابا بزرگ گفت”بشه تا مو بخنم بابا جان بعد تو هم یک الحمد بخو” من از قبل سوره ی کافرون را حفظ کرده بودم.کلی تمرین کرده بودم که توی مسجد درست بخوانمش.نوبت که به بابا بزرگ رسید من اینقد هول بودم و دست پاچه که نگذاشتم بابا بزرگ شروع کند و خودم شروع کردم در صورتی که نوبت بابا بزرگ بود.به “ولا انتم عابدون ما اعبد “که رسیدم هرچه به مخم فشار اوردم بد مصب یاری نکردو”ولکم دینکم ولی دین” یادم نیامد.هرچه عرق ریختم و ایه ها را پس و پیش کردم افاقه نکرد.بابا بزرگ که دید دست و پا میزنم  و عنقریب است که پس بیفتم به کمکم امد و گفت”لکم دینکم ولی دین”.اخیش راحت شدم.قران را که تمام کردم حاج صادقی بود گمانم که رو به بابا بزرگ کرد و گفت”نوه یت خا چین مثل هم خادت ایشتُوکییَ”.از کنار بابا بزرگ بلند شدم و رفتم کنار روح لله نشستم.روح الله یواش گفت”دگُر تو هم قرعو بخَنی،تور چی بزی کارا،پاک ننگیت اَجول کیردی خدی ای قرعو خوندت،کی مگه چنی سوره ی سخته بخنی،یک قول هو الله بخو تاهم هَوستَنَت بنشینه هَمُم  خیط و خونک نری”

شبها ی قدر که میشد از تمام شبهای ماه رمضان بهتر بود.چون تا صبح بیدار بودیم و بزرگترها که توی مسجد مشغول جوشن کبیرو مجیر میشدند ما میرفتیم بیرون”قَییم پِیدا”. البته چون  حسابی سر وصدا میکردیم و معنویت شبهای قدر را زیر سوال میبردیم ، غالبا حجی محندحسن با چنتا توپ و تشر مارا  دوباره راهی مسجد میکرد.بازی که میکردیم می امد بیرون و میگفت” بِ غیو و عور بشن بِرن گوم روِن بمیون مسجید خر نجیستا”و ما همه باز میریختیم توی مسجد.اخه شبهای قدر شب استغفار بود و هر کس توی یک سال گذشته هرچه “مینجی کولی کیرده بو”یا “گوسبنداش خربی کیرده بین” یا “اُور بی حساب شُوَ کیرده بو”یا”شاخ درخت یَکِر ببریه بو”یا”گرجه ی گیلاس چیزه از درخت یکه وا کیرده بو” و از این قبیل گناهان در شب قدر باید طلب بخشش میکرد و سرو صدا ی ما ها مانع از تمرکز بزرگترها میشد تا گناهانشان را قشنگ به یاد بیاورند و طلب بخشش کنند و شب قدر هم اخرین فرصت برای اینکار بود و تا سال دیگر کی زنده کی مرده؟.

دعای جوشن که خوانده میشد به بند بیستم نرسیده امرالله خواب بود.علی که تا ان موقع سه چهارتا سلسله ی پادشاهی را توی خواب دیده بود.حسن دوری تا اخر دعا ۱۰۰ بار نخ توی دماغ امر الله میکرد.امرالله بیدار میشد به قدر یک بند از دعا بیداری را تحمل میکرد و باز میخوابید و باز حسن نخ توی دماغش میکردو این چرخه ی امرالله و خواب و نخ و حسن و بیداری تا اخر دعا ادامه داشت.بعدش مراسم قران سر گذاشتن بود و شیطنتهای محمود وقتی که برقها خاموش میشدند.

یادش بخیر.صدای قران خواندن همه ی انها هنوز توی گوشم مانده است.انهایی که خیلیهاشان دیگر نیستند.بابا بزرگ نیست،حاج اسماعیل نیست سید مهدی هم نیست.روحشان شاد.

 

نظرات کاربران

با نظرات خود، ما را در ادامه مسیر راهنما باشید.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  1. سلام دوست عزیز وبلاگ بسیار جالبی دارید به ماهم سر بزن

  2. ایزد گفت:

    علی جان خیلی قشنگ بود
    من که از این ها یادم نیست اما اینقدر جالب نوشتی که کاملا درکش کردم


    ممنون برادر ایزد.انشا الله خداوند به شما طول عمر عنایت بفرماید

  3. خیلی قشنگ بووو.
    قواعد نوشتن یک رمان رو خوب رعایت کردی ، مخصوصا پرداختن به جزئیات کامل صحنه ها .
    تیکه های رودمعجنی وسطش هوم خیلی بامزه بوو.

    قشنگترین قسمت ، قسمت استغفار گناهاشه بوو ، زندگی ساده وصمیمی نیاکانمون که بزرگترین گناهشون شوُوَ کیردنه اوو بوده!!
    یره تو تا حالا د کوجه بییی؟!
    اگه همیجوری همه ی خاطرات بچگیتر بنویسی ، متنی یک رمان خوبه چاپ کنی .
    مو که خیله حال کیردم.

    حیف ای مطالبه که فقط ما چند نفر مخنمشه ، اطلاعرسانی کنن بقیه هوم حتما با این مطالب حال منن.

  4. یره علیرضا ، مو کی از اول ورگوفتم خادتی ! لحن نوشتنت عینی هم لحن گپ زدنته ، تابلو !!

  5. بالایی مربوط به " از هم خادتیم " بوووو

  6. نه.غلط ور گوفتی!ای علیرضا دکجویه وخزه بیایه ورگوی مو خادش نیم.


    اگر علیرضا نیی پس بازم علیرضایی!

  7. یاد گیرن.ای کورسنج نیصبه ی شما ی امبا چین چیزا منویسه.هنوز نیه میه وبلاگر آباد کیرده.امبا هر چه بشه شغال آبادیه

  8. به قول امرالله مرسی محمد محمود.یک خرجولیه از ای جور چیزا درم حالا اگه حروم نروم همشر مینویسم کم کم.
    ای علیرضای کیه؟هووو مو جایزه ی سرشر افزایش دیم.هرکه بشکوشه و سرشر بره مو بیاره سه خر کاه به اضافه ی دو کیسه الوچه و دو خر کینگر جایزه میگیره!!
    یره این نوه ی زراع د کدو قبریستویه؟نکنه حرومی مرگ رفته؟وای اگه یکه خط خبر ازش دره ورگویه هوووووو

  9. منصف گفت:

    سلام بر زمستان سابق و نوروز گل گل فعلی . از زمستان به نوروز رسیدن خودش تعالیه و قابل تحسین. مطلب واقعا عالی بود . من تازه به وبلاگ سر زدم. هر چند من به اندازه تو رودمعجن نبودم اما تمام توصیفاتی که داشتی همه برام آشنا بود چون با فضای مسجد و همه افراد ذکر شده برخورد نزدیک داشتم.قلمت عالیه و استعداد در اون نهفته.پس از دستش نده. خیلی وقت بود که به دلیل مشغله های دیگه سراغ وبلاگ نرفتم ولی الان که اومدم ترغیب شدم و در مرحله اول کل وبلاگ رو صاف کردم تا از فضای قبلی و کهنگی در بیاد (حیف مباحثاتی که تو نظرات وبلاگ داشتیم) و در ادامه سعی میکنم راهش بندازم.
    مطلبت وقتی (صاد) های حجی صادقی تبدیل به (قاف )میشد به اوج میرسید و با پذیرایی کلامی روح الله بعد از تلاوت تو نشان دهنده کیفیت اصول تربیتی اهالی رودمعجن بود که بسیار زیبا در اون حرف های روح الله خلاصه میشد.
    در مورد پاک شدن در شب قدر فکر کنم ("مینجی کولی کیرده بو")رو نباید تو اعمال منفی می آوردی .چون تو دایره اصطلاحات من این عمل یک عمل مثبته نه منفی. البته اگه من در معنی اصطلاح اشتباه میکنم بگو.

  10. منصف گفت:

    در ضمن یادم رفت به بچه های وبلاگ اعم از محمد و علی اکبر و سعید و …… سلام عرض کنم. همگی خسته نباشد.

  11. سلام بر منصف عزیزم.اتفاقا من خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم وبلاگت رو راه بندازی ولی با خودم گفتم درگیر پایان نامه و زندگی هستی باشه برای فرصت بهتر.من هنوز گاهی اوقات به وبلاگت سر میزنم ولی میبینم خبری نیست و برمیگردم.خودمم دلم تنگ شده واسه نظراتی که سه برابر مطلبت بود.وبلاگ زدی من مشتریه همیشگیت هستم همچنان.به "محمد محمود"میگم لینکت کنه تا یکسر از حیتا بیام توی منصف.البته اونجا همچنان زمستان خواهم ماند.
    "مینجی کولی"رو نمیدونم به چی ترجمه کردی ولی مینجی کولی یکی از مذموم ترین کارهائیه که یک کشاورز یا باغدار میتونه انجام بده."مینجی کولی"یعنی مرز باغ یا زمینت رو به نفع خودت به سمت باغ یا زمین همسایه ببری.یعنی یک مقدار از باغ یا زمین همسایه رو صاحب بشی.از اینکه سر زدی خوشحال شدم.چون اینجور مطالب رو فقط ادمایی میتونن بفهمن که اون ادما و اون فضا ها رو درک کرده باشند.
    حق یارت برادر منصف.

  12. راستی بچا ورته گویم که منصف نوه ی حجی اسمعیله.محمد محمود هوووو وبلاگشر لینک کو.زود باش.ایم ادرس وبلاگش.www.monsef65.blogfa.com

  13. اوشور گفت:

    مطالبوتون خیلی جالبه همینجوری اگه ادامه بدین یک چیزی میشین شاید بااین نوشتنها یک روزی استادشدین تا نگن رودمعجنیها هیچی نشدن وبه هیج جانرسیدن دست همگی دردنکنه

  14. ممنون از دوستان که نظر میدن
    حداقل اگه میخواین با اسم مستعار بنویسین و نظر بدین ، یکبارم اسم واقعیتر بنویسن تا بشنسمته!!

    به به داش منصفا ی عزیز ! چطوری مومن خدا ، وبلاگت که در دست بازسازی بوووو.
    خاش امیی به حیتا.
    پس ای شغال آبادی قبل از ایکه نوروزگلگل سابق بشه ، زمستان سابق بیه ! این قصه سر دراز دارد …!

  15. منصف گفت:

    سلام مجدد. پس اشتباه در ترجمه من بوده.اصلا یکی به من بگه تو که بلد نیستی چرا ایراد میگیری.من فکر میکردم مینجی کولی به معنی تعیین حد و مرز بین دو تا باغ و زمین و غیره است . در ضمن مقصر شغال گلگل زمستانیه که آدرس وبلاگ رو داد . چون تازه مطالب قبلی رو پاک سازی کردم.


    .تعیین حد و مرز بین دو تا باغ و زمین رو "مینجی"خالی میگن.
    خاب مو ورگفتم تور زود لینکت کنه تا تو هم ایشتوکی روی ورهم گردی زود خنتر که در دست تعمیر تیارش کنی

  16. دیشدوو گفت:

    ای لامذهبا خوب شلوغ کیردین چند وقت نمرسم بیایم سربزنم درگیر امتحانایم شما دور وردیشتین اگر بگیرم این چنو گوشاتر ور درخت مخ کنم کی یادته نره در ضمن نویی زارع برفته خبرش به گرمسار کی درمعنا از پایان نامش دفاع کنه وشاید اجازش دن از فردا میثل خدابیامرز صمد خرای شمار داغ کنه (دوا کنه )
    ورگویمت هرکه خرابی کنه یا مینجی کولی کنه سروکارش با مو و ابول و حسن اسدالله ی شو بیید بیایه به خنی انصاف

  17. دیشدوو گفت:

    در ضمن یره هو علی اکبر از قدرت و خدامرز عظیمی و حسن ملقی محندسن رجب یادت رفت


    بابا دیشدوو امه بچا بجیکن هوووی بجیکن.یادم نرفته بو از اونا امبا اگر از اونا هم منووشتم خیله طولانی میرف دیگه یکه حوصله ی خوندن نداش.ان شالله د پوستای بعدی.
    وای راستی ای دشتوو کیه که شغال ابادیا ر میشنسه؟

  18. پدر گفت:

    یکی ازبچه ها تعریف میکرد عموش چندین سال بوده مشرف میشده مکه ولی هیچوقت غار حرا رو نرفته میگفته میخوام نگه دارم برا وقتی که احساس کردم دیگه نمیام تا همیشه اشتیاق و انتظار برا دیدن یک جای بکر تو سفر حج باهام باشه حالا این آخرین بار کی باشه بماند..منم اینو نخونده بودم تا الان برا همین. ارزش انتظار و اشتیاق رو داشت مرسی علی جان

  19. سلام
    واقعا جالب بود .فضای داستان برای من قابل لمس بود انگار خودم اونجا بودم.به قول اقای امیدوار مطالبتون جون میده واسه یه کتاب رمان با تیراژ بالا .فکرشو بکنین چه پولی در بیارین :Y: :SS: